راستی ، ای وای ، آیا
دگر ره شب آمد تا جهانی سیا كند
جهانی سیاهی با دلم تا چها كند
بیامد كه باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمه اش را به پا كند
سپی گله اش را بی شبانی كند یله
در این دشت ازرق تا بهر سو چرا كند
بدان زال فرزندش سفر كرده می نگر
كه از بعد مغرب چون نماز عشا كند
سیم ركعت است این غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا كند
به چشمش چه اشكی راستی ای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا كند
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
ز بس كاین زن اینك بیكرانه دعا كند
اگر مرده باشد آن سفر كرده وای وای
زنك جامه باید چون تو جامه ی عزا كند
بگو ای شب آیا كائنات این دعا شنید
ومردی بود كز اشك این زن حیا كند ؟
مهدی اخوان ثالث
تا نبض صبح
آه، در ایثار سطح ها چه شكوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
***
یك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیراهنش بود.
از علف خشك آیه های قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فكر، جوان بود.
حنجره اش از صفات آبی سط ها
پر شده بود.
یك نفر آمد كتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها كشید.
عصر مرا با دریچه های مكرر وسیع كرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر،
از كلماتی كه زندگانی شان، در وسط آب می گذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یك كبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
***
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی كرد.
بعد، در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.
سهراب سپهری
مریم
در نیمه های شامگهـان، آن زمان که ماه
زرد و شکـسته، می دمد از طرف خاوران
استاده در سیاهی شب، مریم سپـید
آرام و سرگـردان
او مانده تا که از پس دندانه های کوه
مهـتاب سرزند، کشد از چهـره شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشوید تن لطیف
در نور ماهـتاب
بستان به خواب رفـته و می دزدد آشکار
دست نسیم عـطر هـر آن گـل که خرم است
شب خفـته در خموشی و شب زنده دار شب
چشمان مریم است
مهـتاب، کم کمک ز پس شاخه های بـید
دزدانه می کشد سر و می افکـند نگـاه
جویای مریم است و هـمی جویدش به چشم
در آن شب سیاه
دامن کشان ز پـرتو مهـتاب، تـیرگـی
رو می نهـد به سایهً اشجار دوردست
شب دلکـش است و پـرتو نمناک ماهـتاب
خواب آور است و مست
اندر سکوت خرم و گـویای بوستان
مه موج می زند چو پـرندی به جویـبار
می خواند آن دقـیقه که مریم به شـستـشو است
مرغـی ز شاخسار
فـریدون تـولـلی
خـلوت عـشق:
یار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت
بخـت خـندید و لـبم از لب او کام گـرفت
آن سیه پـوش چو از پـرده شب رخ بـنمود
جان من روشنی از تـیرگـی شام گـرفت
تا نـهانخانه شب خـلوت عـشاق شود
که ره خـیمه که از ابر سیه فام گرفت
آسمان گـفت که با تابش خورشید صفا
شمع انجم نـتوان بر لب این بام گـرفت
شکرلله که پس از کـشمکش و هـم و یـقـین
لطف او داد من از فـتـنه اوهام گـرفت
غـم بـیداد خـزان دور شد از گـلشن جان
دست تا دامن آن سرو گـلندام گـرفت
خواستم راز درون فاش کـنم یار نـخواست
نگـهـی کرد و سخن شیوه ابهـام گـرفت
گـفت دور از لب و کامم لب و کام تو چه کرد؟
گـفتـمش بوسه تـلخی ز لب جام گـرفت
گـفت در آتـش هـجران تن و جانت که گـداخت؟
گـفتم آن شعـله عـشقی که مرا خام گـرفت
گـفت در محـنت ایام دلت گـشت صبور؟
گـفتم این پـند هـم از گـردش ایام گرفت
گـفت رعـدی رقم رمز فصاحت ز که یافت؟
گـفتم از حافظ اسرار سخن وام گـرفت
غـلامعـلی رعـدی آذرخـشی
ناله ناکامی
برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسمهای تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من ازیار و دیار
گشتم آواره و ترک سر وهمسر کردم
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار وخس بادیه بستر کردم
در ودیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کر دم
در غمت داغ پدر دیدم وچون در یتیم
اشکریزان هوس دامن مادر کردم
اشک از آویزه گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم لز آن در کردم
پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش زفریاد وفغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته به در کردم
شهریارا!به جفا کرد چو خاکم پامال
آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم.
استاد شهریار
عبور گندم از زمستان
استاده
"ابر و
باد و
ماه و
خورشیدو
فلک" ازکار
زیر این برف شبانگاهی
بدتر از کژدم
می گزد سرمای دی ماهی.
کرده موج برکه در یخ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صد فرسنگ برف
اما
در عبوراست از زمستان دانه ی گندم
××××××××××××××
پاسخ
هیچ میدانی چرا چون موج
د رگریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
- زان که بر این پرده ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه میخواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم
هردو قطعه از:
شفیعی کدکنی
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماه روی حور نژاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آنکه او نخورد و نداد
باد و ابرست این جهان افسوس
باده پیش آر هر چه بادا باد
رودکی
ای دیر بدست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو بر آسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
انوری
سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
زناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
زسوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان زخاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
به خنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده کنان سوخت آشیانه ما.
رهی معیری
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد به یاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
از بر بر صیدافکن آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد به یاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد به یاد.
رهی معیری
میرسد اینك بهار
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخههای شسته، باران خورده، پاك
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست
نرم نرمك میرسد اینك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمه باز
خوش به حال دختر میخك میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار
گر نكوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت، هیچ چیز بجز آب، آب، آب
در آب غرق شد.
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و بصدای زنگ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی، دل بستیم.
بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت ها میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ ترا باختیم، ای هفت سالگی.
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم.
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم:
"زنده باد
مرده باد"
و در هیاهوی میدان، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند، دست زدیم.
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم.
بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زنده های اینسوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش، ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.
صدای باد می آید
صدای باد می آید، ای هفت سالگی
برخاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟
ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده ی مهربان، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و برفراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چقدر باید پرداخت.
فروغ فرخ زاد
بهار سوگوار
نه لب گشایدم از گل نه دل كشد به نبید
چه بی نشاط بهاری كه بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لالهای كه شكفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا كه خاك رهت لالهزار خواهد شد
ز بس كه خون دل از چشم انتظار چكید
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه جویبار گریهی بید
به درد ما كه همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین كه بوسه خواهد چید
چه جای من كه در این روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلك نالید
گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز
كه هست در پی شام سیاه صبح سپید
كه راست درین فتنهها امید امان؟
شد آن زمان كه دلی بود در امان امید
صفای آینه خواجه ببین كزین دم سرد
نشد مكدر و بر آه عاشقان بخشید
ه. ا. سایه
بهت ملائک
ای ز داغ تو روان خون دل از دیده ی حور
بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه ی صور
خاک بیزان به سر اندر سر نعش تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو شعرای عبور
ز تماشای تجلای تو مدهوش کلیم
ای سرت سرّ انا الله و سنان نخله ی طور
دیده ها گو همه دریا شو و دریا همه خون
که پس قتل تو منسوخ شد آیین سرور
شمع انجم همه گو اشک عزا باش و بریز
بهر ماتمزده کاشانه چه ظلمات چه نور
پای در سلسله سجاد و به سر تاج یزید
خاک عالم به سر افسر و دیهیم و قصور
تیر ترسا و سر سبط رسول مدنی
آه اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور
تا جهان باشد و بوده است که داده ست نشان
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور؟
سر بی تن که شنیده است به لب آیه ی کهف
یا که دیده است به مشکات تنور آیه ی نور؟
جان فدای تو از حالت جانبازی تو
در طف ماریه از یاد بشد شور نشور
قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور
گوش خضرا همه پر غلغله ی دیو و پری
سطح غبرا همه پر ولوله ی وحش طیور
غرق دریای تحیر ز لب خشک تو نوح
دست حیرت به دل از صبر تو ایوب صبور
مرتضی با دل افروخته لاحول کنان
مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور
کوفیان دست به تاراج حرم کرده دراز
آهوان حرم از واهمه در شیون و شور
انبیا محو تماشا و ملائک مبهوت
شمر سرشار تمنا و تو سرگرم حضور
نیر تبریزی
فخرالدین اسعدگرگانی
چو بر رامین بیدل كار شد سخت
به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت
همیشه جای بی انبوه جُستی
كه بنشستی به تهایی، گر ستی
به شب پهلو سوی بستر نبردی
همه شب تا به روز اختر شمردی
به روز از هیچ گونه نارمیدی
چون گور و آهو از مردم رمیدی
زبس كاو قِدّ دلبر یاد كردی
كجا سروی بدیدی سجده بردی
به باغ اندر گلِ صد برگ جُستی
به یادِ روی او بر گُل گرستی
بنفشه بر چِدی هر بامدادی
به یادِ زلف او بر دل نهادی
زبیم ناشكیبی می نخوردی
كه یكباره قرارش می ببردی
همیشه مونسش طنبور بودی
ندیمش عاشقِ مهجور بودی
به هر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یار گفتی
چو باد حسرت از دل بركشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی
به ناله دل چنان از تن بكندی
كه بلبل را زشاخ اندر فگندی
به گونه اشكِ خون چندان براندی
كه از خون پای او در گِل بماندی
به چشمش روز روشن تار بودی
به زیرش خزّ و دیبا خاری بودی
بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی كس كه بیماریت از چیست؟
چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهرِ دلنوازان
به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود كرده شادمانی
زگریه جامه خون آلود گشته
زناله روی زراندود گشته
ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانان بریده
خیالِ دوست در دیده بمانده
زچشمش خواب نوشین را برانده
به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
زبس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
گهی قرعه زدی بر نام یارش
كه با او چون بوَد فرجام كارش؟
گهی در باغ شاهنشاه رفتی
زهر سروی گوا بر خود گرفتی
همی گفتی گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر كامِ دشمن
چو ویس ایدر بوَد با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بشویید
گهی با بلبلان پیگار كردی
بدیشان سرزنش بسیار كردی
همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد؟
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و سوكوارید
شما را از هزاران گونه باغ است
مرا بر دل هزاران گونه داغ است
شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست
شما را ناله پیش یار باشد
چرا باید كه ناله زار باشد؟
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
كه یارم نیست از دردِ من آگاه
چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دل پر از داغ
ملك الشعرای بهار
هنگامِ فرودین كه رساند ز ما درود
بر مرغزارِ دیلم و طرفِ سپید رود
كز سبزه و بنفشه و گل هایِ رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل كبود و كوه كبود و افق كبود
جایِ دگر بنفشه یكی دسته بدروَند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
كوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهایِ گونه گونه زده چون جنگیان به خود
اشجار گونه گون و شكفته میانشان
گل هایِ سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوحِ آزمونه كه نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر كه همه تن قد است و جعد
قدّی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود
آزاده را رسد كه بساید به ابر سر
آزاد بُن ازین رو تارك به ابر سود
بگذر یكی به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان كاخ های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغِ كوه تا لبِ دریا كشیده اند
فرشی كش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بیشه ها كه دستِ طبیعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بی مددِ باغبان و كود
ساری نشید خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ كوته خوانَد همی سرود
آن از فرازِ منبر هر پرسشی كند
این یك ز پایِ منبر پاسخ دَهَدش زود
یك جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
یك سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود
آن یك نهاده چشم، غریوان به راهِ جفت
این یك ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالـﮥ نای و صفیرِ رود
آن شاخ هایِ نارنج اندر میانِ میغ
چون پاره هایِ اخگر اندر میانِ دود
بنگر بدان درخش كز ابرِ كبود فام
برجَست و رویِ ابر به ناخن همی شخود
چون كودكی صغیر كه با خامـﮥ طلا
كژمژ خطی كشد به یكی صفحـﮥ كبود
بنگر یكی به رودِ خروشان به وقتِ آنك
دریا پیِ پذیره اش آغوش برگشود
چون طفلِ ناشكیبِ خروشان ز یادِ مام
كاینك بیافت مام و در آغوشِ او غنود
دیدم غریو و صیحه دریایِ آسكون
دریافتم كه آن دلِ لرزنده را چه بود؟
بیچاره مادری ست كز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یك لحظه در ربود
داند كه آفتاب، جگر گوشگانش را
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاك
از چرخ بر گذاشته فریادِ رود رود !
بنگر یكی به منظرِ چالوش كز جمال
صد ره به زیب و زینتِ مازندران فزود
زان جایگه به بابُل و شاهی گذاره كن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اینجا بوَد كه زنگ به آهن توان زدود
فروغی بسطامی
كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟
غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را
چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را
بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را
زیبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
عبدالقادر بیدل دهلوی
چنین كشتـﮥ حسرتِ كیستم من؟
كه چون آتش از سوختن زیستم من
نه شادم نه محزون نه خاكم نه گردون
نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من؟
نه خاك آستانم نه چرخ آشیانم
پَری می فشانم كجا ییستم من ؟
اگر فانیم چیست این شور هستی؟
و گر باقیم از چه فانیستم من؟
بناز ای تخیّل ببال ای توهّم
كه هستی گمان دارم و نیستم من
هوایی در آتش فگنده است نعلم
اگر خاك گردم نمی ایستم من
نوایی ندارم نفس می شمارم
اگر ساز عبرت نیَم، چیستم من؟
بخندید ای قدر دانان فرصت
كه یك خنده بر خویش نَگریستم من
درین غمكده كس مَمیردا یا رب
به مرگی كه بی دوستان زیستم من
جهان كو به سامانِ هستی بنازد
كمالم همین بس كه من نیستم من
به این یك نفس عمرِ موهوم بیدل
فنا تهمِت شخصِ باقیستم من
سنگ گور
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
سیمین بهبهانی
ایرج میرزا
داد معشوقه به عاشق پیغام
كه كند مادر تو با من جنگ
هركجا بیندم از دور كند
چهره پرچین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازك من تیری خدنگ
مادر سنگدلت تا زنده است
شهد در كام من و تست شرنگ
نشوم یكدل و یكرنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا برد زاینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه زبنگ
رفت و مادر را افكند به خاك
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصد سرمنزل معشوق نمود
دل مادر به كفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندكی سوده شد او را آرنگ
وان دل گرم كه جان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید كز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ
دیوارهای مرز
اكنون دوباره در شب خاموش
قد می كشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اكنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت كرانه من كوچ می كنند
اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهای پراكنده باز می یابند
اكنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند
و خاك با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می كشد
اكنون نزدیكتر بیا
و گوش كن
به
ضربه های مضطرب عشق
كه پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس میكنم
من میدانم
كه لحظه ی نماز كدامین لحظه ست
اكنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در
پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
نه آن ستاره ای كه هزاران هزار سال
از انجماد خاك و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ كس در آنجا از روشنی
نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می كشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
كه از تراكم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع كن
با من رجوع كن
به ابتدای جسم
به مركز معطر یك نطفه
به لحظه ای كه از تو آفریده شدم
با من رجوع كن
من ناتمام مانده ام از تو
اكنون كبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میكنند
اكنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
اكنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
با من رجوع كن
من ناتوانم از گفتن
زیرا كه دوستت
میدارم
زیرا كه دوستت میدارم حرفیست
كه از جهان بیهودگی ها
و كهنه ها و مكرر ها میآید
با من رجوع كن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره های كوچك باران
از قلبهای رشد نكرده
از حجم كودكان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید كه عشق من
گهواره تولد عیسی دیگری باشد
فروغ فرخ زاد
- آخرین فریب
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینك هزار بار ، رها كرده بودمت
زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كشی
در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت
هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیكن هزار جامه بر اندام او كنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب كنی و مرا رام او كنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او كنی
تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریخ كه چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
نادر نادرپور
خسته ام از این کویر
خسته ام از این کویر، این کویر
کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط
ناگزیر
آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر
به زیر
!ای نظارۀ شگفت، ای نگاه
ناگهان
!ای هماره در نظر، ای هنوز بی
نظیر
!آیه آیه ات صریح، سوره سوره
ات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از
کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی
امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب
ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
!با تو آشنا شدم، با تو در
همین مسیر
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا
زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی
چه دیر
این تویی در آن طرف، پشت میله
ها رها
این منم در این طرف، پشت میله
ها اسیر
دست خستۀ مرا، مثل کودکی
بگیر
!با خودت مرا ببر، خسته ام
از این کویر
قیصر امین پور
سرودی برای مادران
پشت
دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش
حسین پناهی
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
حسین پناهی
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
و در رگها نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردهام، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچهها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: ای شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بیپاست، دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لبها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم کند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دلها را با
عشق، سایهها را با آب، شاخهها را با باد.
و بههم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزه زنجرهها
بادبادکها، به هوا خواهم برد.
گلدانها، آب خواهم داد.
خواهم آمد پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت
مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگسهایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجرهای شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک.
آشتی خواهم داد،
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
سهراب سپهری
رو به غروب
از کتاب مرگ رنگ سهراب سپهری
ریخته سرخ غروب
جابهجا بر سر سنگ
کوه خاموش است.
میخروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره میگذرد.
جلوهگر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
جغد بر کنگرهها میخواند.
لاشخورها، سنگین،
از هوا، تک تک، آیند فرود:
لاشهای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی میآید.
دشت میگیرد آرام.
قصه رنگی روز
میرود رو به تمام.
شاخهها پژمرده است.
سنگها افسرده است.
رود مینالد
جغد میخواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
میتراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب
دو واسوخت از وحشی بافقی:
دوستان شرح پریشانی من
گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید گفت
و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی
بودیم بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند
نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند
نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر وسامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای
دگر که دهم جای دگر ؛ دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین
خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد
بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی
ست حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی ست
قول زاغ وغزل مرغ چمن هر دو یکی ست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحال نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آنکه بر جانم از و دمبدم آزاری هست می
توان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفا داری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
با غزالی و غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه
گمان غلطست این؟ برود؛ چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو
رفت با دل پر گله از نا خوشی خوی تو رفت
حاش الله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سر خوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی
چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می شوی شهره به این فرقه هم آواز
مباش غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود
را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود
را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گزاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فگاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشی خود باش که پایی نخوری
وحشی
بافقی
ای
گل ِ تازه که بویی
ز ِ وفا نیستت تو را
خبر از
سرزنش ِ خار ِ جفا نیست تو را
رحم بر بلبل ِ بی
برگ و نوا نیست تورا
التفاتی
به ااسیرانِ بلا نیست تورا
ما اسیر ِ غم و
اصلا" غم ِ ما نیست تورا
با اسیر ِ
غم ِ خود رحم چرا نیست تورا
فارغ از عاشق ِ
غمناک نمی باید
بود
جان ِ من این
همه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی
ِ همه خندان باشی
همره ِ غیر
به گلگشت ِ گلستان باشی
هر زمان با دگری
دست و گریبان
باشی
زان بیندیش
که از کرده پشیمان باشی
جمع ِ ما جمع
نباشد تو پریشان باشی یاد حیرانی ما باشی و حیران باشی
ما نباشیم که باشد
که جفای
ِ تو کشد؟
به جفا سازد و صد
جور برای
ِ تو کشد؟
شب به کاشانه
ی
ِاغیارنمی باید بود غیر
را شمع ِ شب ِ تار نمی باید بود
همه جا با همه کس یار
نمی با ید بود
یار اغیار
دل آزار نمی باید
بود
تشنه
ی
ِ خون ِ من ِ زار نمی باید بود
تا به ااین
مرتبه
خونخوار نمی باید بود
من اگر کشته شوم ؛
باعث ِ بد نامی ِ توست
موجب ِ شهرت ِ بی
باکی و خود کامی ِ توست
دیگری
جز تو مرا اینهمه
آزار نکرد
جز تو
کس در نظر
ِ خلق مرا خوار نکرد
آنچه کردی
تو به من هیچ ستمکار نکردهیچ
سنگین
دل ِ بید ادگر این
کار نکرد
این
ستم ها دگری
با من ِ بیمار نکرد
هیچ کس این
همه آزار من ِ زار نکرد
گر ز ِ آزردن ِ
من هست غرض مردن ِ من
مردم ؛ آزار مکش
از پی ِ آزردن ِ من
.جان ِ من
سنگدلی،دل به تو دادن،غلط است
بر سر ِ
راه ِ تو چون خاک فتادن
غلط است
چشم ِ امید به روی
ِ تو گشادن ، غلط است
روی
ِ پر گرد به راه ِ تو نهادن
غلط است
رفتن اولاست ز ِ
کوی
تو ، ستادن غلط است
جان
ِ شیرین به تمنای
ِ تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم ِ
عاشق ِ زارت باشد
چون شود خاک ، بر
آن خاک گذ
ارت باشد
مدتی هست که
حیرانم و تدبیری
نیست
عاشق ِ بی
سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به
گریبانم وتدبیری نیست
خون ِ دل
رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای
ِ تو بدین
سانم و تدبیری نیست
چون توان
کرد؟پشیمانم و تدبیری نیست
شرح ِ درماندگی
ِ خود به
که تقریر
کنم؟
عاجزم ؛ چاره
ی
من چیست؟چه
تدبیر
کنم؟
نخل ِ نوخیز
ِ گلستان ِ جهان بسیارست
گل ِ این
باغ بسی؛
سرو ِ روان بسیار
است
جان من همچو تو
غارتگرجان بسیار
است
ترک ِ زرین
کمر ِ موی
میان
بسیار
است
با لب ِ همچو شکر تنگ
دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان
نیست جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد
به عاشق نکند
قصد ِ آزردن ِ یاران
ِ موافق نکند
مدتی شد که در آزارم
ومیدانی تو
به کمند ِ تو
گرفتارم ومیدانی تو
از غم ِعشق ِ تو
بیمارم ومیدانی تو
داغ
ِ عشق ِ
تو به جان
دارم و میدانی تو
خون ِ دل از مژه می
بارم ومیدانی تو
از
برای ِ تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان ِ تو حدیثی
نشنودم هرگز
از تو شرمنده ی ِ یک
حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده
شوم از خویت
دست بر دل نهم
و پا بکشم از کویت
گوشه ای گیرم و من
بعد نیایم سویت
نکنم بار ِ
دگر ؛ یاد ِ قد ِ دلجویت
دیده پوشم ز ِ تماشای
ِ رخ ِ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده
شوم از رویت
بشِنو پند و مکن قصد
ِ دل آزرده ی ِ خویش
ورنه بسیار پشیمان
شوی از کرده ی ِ خویش
چند صبح آیم و از خاک
ِ درت شام روم
از سر ِ کوی ِ
تو خودکام به نا کام روم
صد دعا گویم و آزرده
به دشنام روم
از پی ات آیم
وبا من نشوی
رام،
روم
دوردور از تو من ِ
تیره سرانجام روم
نبُوَد زهره
که همراه ِ تو یک گام رَوَم
کس چرا اینهمه سنگین
دل و بد خو باشد؟
جان ِ من این روشی
نیست که نیکو باشد
از چه با من نشوی
یارچه می
پرهیزی؟
یار
شو با من ِ بیمار، چه می پرهیزی؟
چیست مانع ز ِ من ِ
زار چه می پرهیزی؟
بگشا لعل ِ شکر بار،
چه می پرهیزی؟
حرف زن ای بت
خونخوار، چه می پرهیزی؟
نه حدیثی کنی اظهار ؛
چه می پرهیزی؟
که تو را گفت به
ارباب ِ وفا حرف مزن؟
چین به ابرو زن و
یکبار به ما حرف مزن؟
درد ِ من کشته ی ِ
شمشیر ِ بلا می داند
سوز ِ من
سوخته ی ِ داغ ِ جفا می داند
مَسکنَم ؛ ساکن ِ
صحرای ِ فنا می داند
همه کس حال ِ
من ِ بی سر و پا می داند
پاکبازم همه کس طور ِ
مرا می داند
عاشقی همچو
منت نیست،خدا می داند
چاره ی ِ من کن و
مگذار که بیچاره شوم
سر ِ خود گیرم و از
کوی ِ تو آواره شوم
از سرکوی تو با دیده
ی ِ تر خواهم رفت
چهره آلوده به
خوناب ِ جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش
ِ نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز ِ
درت شام ،سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر
بار ِ دگر خواهم رفت
نیست باز
آمدنم باز ، اگر خواهم رفت
از جفای ِ تو من ِ
زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این
بار چو رفتم ، رفتم
چند در کوی ِتو با
خاک برابر باشم؟
چند پامال ِ
جفای ِ تو ستمگر باشم؟
چند پیش ِ تو به قدر
؛ از همه کمتر باشم؟
از تو چند ای
بت ِ بد کیش مکدّر باشم؟
میروم تا به سجود ِ
بت ِ دیگر باشم
باز اگر سجده
کنم پیش ِ تو،کافر باشم
خود بگو؟از تو کشم
ناز وتغافل تا کی ؟
طاقتم نیست ؛ از این
بیش تحمل تا کی
؟
سبزه تر،
دامن ِ نسرین ِ تو را بنده شوم
چین بر ابرو
زدن و کین
تو را بنده
شوم
الله الله ز ِ که
این قاعده آموخته ای؟
کیست استاد ِ
تو؟اینها ز ِ که آموخته ای؟
این
همه جور که من از پی ِ هم می بینم
دیگران راحت و
من اینهمه غم می بینم
خرده بر حرف ِ درشت ِ
من ِ آزرده مگیر
حرف ِ
آزرده درشتانه بُوَد خرده مگیر
آنچنان باش که من از
تو شکایت نکنم
از تو قطع ِ
طمع ِ لطف و عنایت نکنم
پیش ِ مردم ز ِ جفای
ِ تو حکایت نکنم
همه جا قصه ی
ِ درد ِ تو روایت نکنم
دیگر این قصه ی ِ بی
حدّ و نهایت نکنم
خویش را شهره
ی هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر ِ وحشی
به نگاهی
،سهلست
سوی ِ تو گوشه ی چشمی
ز ِ تو گاهی سهلست.
وحشی
بافقی
بخش سوم اشعار برگزیده
را از اینجا بخوانید
>>>