با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

برگزیده زیباترین اشعار و ترانه ها(بخش سوم)

.
 

ندای آغاز

كفش‌هایم كو،
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
– دختر بالغ همسایه – پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟

سهراب سپهری

 


سفر به خیر


به كجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه كنم كه بسته پایم
به كجا چنین شتابان ؟
به هر آن كجا كه باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین كویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شكوفه ها به باران
برسان سلام ما را


شفیعی کدکنی


وفای شمع
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم كه می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسكینم هنوز
روزگاری پا كشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشك خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 

رهی معیری


خسته
از زندگی از این همه تكرار خسته ام
از های و هوی كوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر كه و هر كار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می كشم
آوخ ... كزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او كه گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود كه بی شكیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس كه بسیار خسته ام

محمدعلی بهمنی

 


باچتر آبیت به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر به باران که آمدی

نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!

امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی

فواره های یخ زده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعر های من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی


...گنجشگها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده ...ای آنکه آمدی!

 

فرهاد صفریان

 


 

دل غمدیده ما درجهان غمخوار هم دارد
برای راز دل، دل محرم اسرار هم دارد

سخن بسیار دارد دل ز جور روزگار اما
اگر گوید سخن داند ضرر بسیار هم دارد

نمی گویم به غیر حق بعالم گرچه می دانم
که گوش از بهر بشنیدن در و دیوار هم دارد

سر
سبزم زبان سرخ آخر میدهد بر باد
چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد

هنوز ای مدعی اندر فراز دار درعالم
علی درمکتب خود میثم تمار هم دارد

بجای نوش دائم میزنی نیش ونمی دانی
که این راه و روش را عقرب جرار هم دارد

مکن ظلم و ستم ظالم بترس از آه مظلومان
که صبح روشن هر فرد شام تار هم دارد

به گرد هیچ بهرهیچ درعالم مپیچ ای هیچ
که این پیچیدگی را در طبیعت مارهم دارد

غنی حق ضعیفان را به غارت می برد اما
نمی داند جهان یک خالق جبار هم دارد

بترس از آتش قهر خدا کز بهر ما ایزد
اگر دارد بهشت و آب کوثر نارهم دارد

گنه کارم من ژولیده یارب خود تومی دانی
که گل باآنهمه حسن ولطافت خارهم دارد


ژولیده خراسانی

 


صدای پای آب

اهل كاشانم
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان

و خدایی كه در این نزدیكی است
لای این شب بوها، پای آن كاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه

من مسلمانم
قبله ام یك گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجادة من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خانم
كه اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستة سرو
من نمازم را، پی "تكبیره الاحرام" علف می خوانم
پی "قد قامت" موج

كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زیر اقاقی هاست
كعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر

"حجرالاسود" من روشنی باغچه است

اهل كاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی، . . . می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است

اهل كاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاك "سیلك"
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمان ها مرده است
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟ ...

سهراب سپهری

 


زنده وار


چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی كه چنین ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسید آن ماهی كه به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری
سحرم كشیده خنجر كه ، چرا شبت نكشته ست
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیر نگشایدت كناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 


از دوست داشتن


امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سكوت سپید كاغذها
پنجه هایم جرقه میكارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیكرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
كه همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر كردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سكر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
كی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
كاش یارای گفتنم باشد
بس كه لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دریا ها
بس كه لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبك سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
كه همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد

 


بعد از نیما
با من بی كس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیك
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
كه سر سبز تو خوش باشد ، كنارا تو بمان

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)


 

اشك ندامت

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
غمم آن نیست كه قادر به غرامت باشی

گل كه دل زنده كند بوی وفایی دارد
تو مگر صاحب اعجاز و كرامت باشی

خانه ی دل نه چنان ریخته از هم كه در او
سر فرود آری و مایل به اقامت باشی

دگرم وعده ی دیدار وفایی نكند
مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی

شبنم آویخت به گلبرگ كه ای دامن چاك
سزدت گر همه با اشك ندامت باشی

می كنم بخت بد خویش شریك گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی

ای كه هرگز نكند سایه فراموش تو را
یاد كردی به سلامم به سلامت باشی


هوشنگ ابتهاج ( ه.الف.سایه)

 


بوسه


گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشكش از مژگان چكید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناك خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه كه از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلكش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شكست
من به خود لرزیدن از دردی كه تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای كور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیكن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا شبروان !‌ كز نیمه راه
می كشد افسون شب در خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش كن اینك صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشك ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریكش شكفت
جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندی كه عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 


ای ستاره ها


ای ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها كه از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید


آری این منم كه در دل سكوت شب
نامه های عاشقانه پاره میكنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد كنید
دامن از غمش پر از ستاره میكنم


با دلی كه بویی از وفا نبرده است
جور بیكرانه و بهانه خوشتر است
در كنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیركانه خوشتر است


ای ستاره ها چه شد كه در نگاه من
دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟


جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام كه در میان این سطور
جستجو كنم نشانی از وفای او


ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساكنان خاك
كاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاك


من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نیست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا كنم


ای ستاره ها كه همچو قطره های اشك
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید


رفته است و مهرش از دلم نمیرود
ای ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها ...
پس دیار عاشقان جاودان كجاست ؟

فروغ فرخزاد


فریاد


مشت می كوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به
تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز كنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر كوهی دل صحرایی
كه در آنجا نفسی تازه كنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بكشم
كه صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند كسی
كه نیازی به تنفس دارد
مشت می كوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد كند
از شما خفته چند
چه كسی می اید با من فریاد كند ؟

فریدون مشیری
 


برج

با دریغی سنگین
شعر آمیخته با حسرت یك خاطره را
قصه حادثه ی برج و كبوتر را
یك بار دیگر می خوانم
ای پرنده ی مهاجر ای مسافر
ای مسافر من ، ای رفته به معراج
تو به اندازه ی قدرت پریدن
تو به اندازه ی دل بریدن از خاك
عزیزی
زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این چرخ كبود
توی یك صحرای دور ،‌ یه برج پیر و كهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق ، كبوتری تا برج كهنه پر گشود
خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد
باد پراشو می شكست بارون بهش سیلی می زد
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش مرهم شكستگی شد
اما این حادثه ی برج و كبوتر
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد
آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی
من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی
باد و بارون كه تموم شد ، اون پرنده پر كشید
التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج كهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
ای پرنده ی من ای مسافر من
من همون پوسیده ی تنها نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی
نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی

اردلان سرفراز

 


به قصد عشق رفتی از غم نان سردرآوردی
زدی دل را به دریا از بیابان سردر آوردی
تو مثل هیچ كس بودی كه مثل تو فراوان است
سری بودی كه روزی از گریبان سردرآوردی
تو می شد جنگلی انبوه باشی از خودت اما
قناعت كردی و از خاك گلدان سردر آوردی
دراین پس كوچه های پرسه ماندی تا مگر شاید
دری بر تخته خورد و از خیابان سردر آوردی
توكل شرط كامل نیست این را مولوی گفته است
بخوان آن را دوباره شاید از آن سردر آوری
"مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چركین"
چه پیش آمد كه از شعر زمستان سر در آوردی

حسن قریبی


آتش!!

وقتی از فكر غزلهایم سرت آتش گرفت
باورم كردی ولیكن باورت آتش گرفت
درد من را با قفس گفتی، صدایت دود شد
مرغ عشقت ‌سوخت،بال كفترت‌ آتش گرفت
خیس باران آمدی سرما سیاهت كرده بود
آنقدر بوسیـدمت تا پیكرت آتش گرفت
گفته بودم من لبالب آتشم پروانه جان!
پس چرا پروا نكردی تا پرت آتش گرفت
گفته بودی شعرهایت ‌سرد وبی روحند مرد!
شعرهایم را نوشتی دفترت آتش گرفت
دستهایم را گرفتی رفتنت نزدیك بود
دستهایت داغ شد انگشترت آتش گرفت
من لبالب آتشم اما نمیدانی چقدر
سینه ام با نامه های آخرت آتش گرفت

رضا عزیزی

 


 

ازدست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گرهم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

هرلحظه جزاین دست مرا مشغله ای نیست
دیری است كه از خانه خرابان جهانم
بر سقـف فروریختـــــه ام چلچله ای نیست
درحســـــرت دیـدار تو آواره ترینم
هرچند كـه تــا خانه تو فاصله ای نیست
‎بگذشته ام از خویش ولی از توگذشتن
مرزی است که مشکل تر از آن مرحله ای نیست
‎سرگشته ترین كشتـی دریای زمانم
‎می کوچم و در رهگذرم اسكله ای نیست
‎من سلسله جنبان دل عاشق خویشم
بر زندگیم سایه ای از سلسله ای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزیزان و مرا قافلـــه ای نیست

بهمن رافعی

 


پیرهنت را به من بده


شب شد خیال آمدنت را به من بده
حسِ عزیز در زدنت را به من بده
امشب شبیه عشق رها شو درون من
روحِ شگرفِ بی بدنت را به من بده
ای مثل صبحْ آمده از لمـسِ آفتاب
من سردم است پیرهنت را به من بده
اینجا میان موزه‌ی شب خاك می خورم
یك شب هوای پرزدنت را به من بده
من با تو گفتن از تو ، تو را دور می شوم
ای من ، منِ همیشه ،من ات را به من بده
… حرفی نمانده است ، ولی محضِ یك حضور
فریادهای بی دهنت را به من بده
مردن مرا نشانه‌ی تلخی ست ، بعد از این
نامِ قشنگِ زیستن ات را به من بده

بهمن ساكی

 


از زبان یک کبوتر


دلم اندازه ی این ابرا پره
بس که بدبختی تو تورم می خوره
بیگناه توی جهنم افتادیم
دیگه از چشم خدا هم افتادیم
آقا جون میگن که رخصت نمیدی
به کسی برگ ضمانت نمیدی
میگن از این آدما دلت پره
میگن از برو بیا دلت پره
روی گنبدت کبوتر نمیخوای!
توی خواب غصه دارا نمیای!
در رو وا کن آقا جون ببین منم
اومدم دو خط باهات حرف بزنم
بگو تو به کفترات غذا میدی
هنوزم مریضا رو شفا میدی

اومدم بهت بگم زمستونه
تن گنجشکا اسیر بارونه
چوپونا گرگا رو گله می برن
دیگه اینکه آهوا در خطرن
تو کتاب درسای تیکه پاره
دیگه سارا یه انارم نداره
بین گرگا نمیشه آهو باشی
شیشه باشی ، زودتر از هم میپاشی

مرحم زخمای باورم میشی؟
آقا جون ضامن کفترم میشی؟
جوجه هام گشنه خوابیدن دوباره
نون بدبختی که خوردن نداره
بوی خاک میدن گلای نسترن
خروسا هی دم به دم اذون میگن

جوجه های کابلی پا ندارن
دیگه از گرسنگی نا ندارن
تو فلسطین اگه بارون بزنه
جوجه رو دست باباش جون میکنه
آدما با گوله آهنگ میزنن
کفترا به آدما سنگ میزنن
سفره دل رو نمیشه وا کنی
همه جا جنگه اگه نگا کنی
زندگی مساوی اسارته
دیگه از کجاش بگم ؟ قیامته
تو رو جدتون شما کاری کنین
دیگه امنیت نداریم رو زمین

میتونین کفترا رو جواب کنین؟
نمیخواین محض خدا ثواب کنین؟
دلتون میداد بگین حقتونه؟
ما نیومدیم پی آب و دونه
اومدیم به ما عنایت بکنی
جوجه هامونو ضمانت بکنی
اومدیم پر بزنیمبه راه راست
گوش به زنگیم،،، بقیش دست شماست

شما که گنبد و گلدسته دارین!
این همه زائر دلخسته دارین
شما که خوب میدونین منتظرم
سهم کفترا رو هم بدین ، برم
میدونی؟ چیز زیادی نداریم
عوضش حقمونو که بگیریم
دلمونو فرش راتون می کنیم
تا نفس داریم دعاتون می کنیم
یادمون نمیره رحمت شما
سر سال میایم زیارت شما
قهوه ای رو رد می کنیم
جوجه ها رو نذر گنبد می کنیم
آقا جون حالا دیگه وقت دعاس
نوبتی هم باشه ، نوبت شماس
دعا مستجاب میشه وقت اذون
این شما ... اینم خدای مهربون .



بازگشت

بی مرغ آشیانه چه خالیست
خالی تر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست
آه ... ای كبوتران سپید شكسته بال
اینك به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن كبوتران كه پریدند
با آن كبوتران كه دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

هوشنگ ابتهاج



كبوتر و آسمان


بگذار سر به سینه من تا كه بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید كه پیش ازین نپسندی به كار عشق
آزار این رمیده سر در كمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق كدامست غم كجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان كه اگر ببینمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شاید كه جاودانه بمانی كنار من
ای نازنین كه هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون كبوتری كه پرم در هوای تو
یك شب ستاره های ترا دانه چین كنم
با اشك شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

فریدون مشیری

 


کتیبه

شعری از مهدی اخوان ثالت (م. امید)

فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،
و با زنجیر.
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
بسویش می توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر.
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگی هامان،
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت:
- " فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت..."
چنین می گفت چندین بار
صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی می خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آنسو اوفتاده بود.

شبی که لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم می کرد و می خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: " باید رفت"
و ما با خستگی گفتیم: " لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت"
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
- " کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند."
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پرمهتاب
×××

هلا، یک...دو...سه...دیگربار
هلا، یک...دو...سه...دیگربار
عرق ریزان، عزا،دشنام- گاهی گریه هم کردیم.
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
+++

یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بی تاب )
لبش را با زبان تر کرد( ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند.
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- " بخوان!‌" او همچنان خاموش.
- " برای ما بخوان! " خیره به ما ساکت نگا می کرد.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد،
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می افتاد.
نشاندیمش.
به دست ما و دست خویش لعنت کرد.
- " چه خواندی، هان؟ " مکید آب دهانش را و گفت آرام:
- " نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند."

نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.
و شب شط علیلی بود.


شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

من همه جا پی تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام
بوی تو را زگل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

دل من سر گشته تو
نفسم آغشته تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آیینه چو مهت جویم
تو ای پری کجایی؟!

در این شب یلدا ز پی ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجایی ؟!

مه و ستاره درد من می داند
که همچو من پی تو سرگرداند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان چشم من هویدا شو

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

هوشنگ ابتهاج


خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ می خواهی


زمانه وار اگر می پسندیم كر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شكوه ندارم ولی ملالی نیست
كه دوست جان كلام مناست در همه حال
قسم به تو كه دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها كه مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست كه تكرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
كه تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست كه آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت ‚ یا كال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشكن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور كن از این پل تماشایی
به بین چگونه گذر كرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو كه پامال دره ات شده ام
كدام قله نشین را نكرده ام پامال
تو كیستی ؟ كه سفركردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال

محمدعلی بهمنی

 


نامه


فال اون دختر كولی تو خیابون یادته ؟
گفت دل شیشه ییم رو می شكنی آسون ‚ یادته؟
تو می گفتی كه دروغه !‌ ما همیشه با همیم
لحظه ی تلخ جدایی دلامون ‚ یادته ؟
حالا هی نامه ها رو به قاصدك ها می سپارم
می نویسم كه هنوزمثل قدیم دوست دارم
قاصدك ها توی دست باد میرن یه جای دور
من تو هر ترانه یی اسمت رو صد بار میارم
حالا كه نامه ها رو گم می كنه نامه رسون
نازنینم !‌ به خودت سلام ما رو برسون
نگو یادت نمیاد اون همه حرفای قشنگ
نگو تكرار نمیشن خاطره های رنگ به رنگ
حالا من تو هر ترانه می شكنم هزار دفه
حالا قصه مون شده افسانه ی ماه و پلنگ
تو همیشه دور دوری ‚ من همیشه پا به پات
چشم براه دیدنت ‚ منتظر زنگ صدات
هر جای قصه كه هستی این حقیقت رو بدون
یه نفر تا ته دنیا نامه می فرسته برات
حالا كه نامه ها رو گم می كنه نامه رسون
نازنینم !‌ به خودت سلام ما رو برسون

یغما گلرویی

 


آیدا در آینه


لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
كه غرور ترا هدایت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بی آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگی نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندك جائی برای زیستن
اندك جائی برای مردن
و گریز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكی آسمان را متهم می كند
كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمی كرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شكوهمندی
نی لبكی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می كند

بگذار چنان از خواب بر آیم
كه كوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی كه یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از كدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟

تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من بركه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
كه پیكرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
كه گریز از جهنم را توجیه می كند،
دریائی كه مرا در خود غرق می كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود


احمد شاملو

 


دنیا هاوفاصله ها

من خسته ام
من در کنار پنجره,تنها نشسته ام
و با تمام خویش میندیشم
به هر چیز,هر چه هست
انسان و سنگ,گربه,یک بوته خار,و.....
دنیای مبهمی است
دنیای گنگ,تیره,مرموز,ناشناس
((دنیا))کنار پنجره,تنها نشسته است
در کوچه عابری
میخواند,
آوازی,غمناک,زیر لب
غمناک تر زباد
غمناک تر زشب
*
من میخک سپید قشنگم را,
با آب پاش کوچک خود,آب میدهم,
من,سهره ظریف زرنگم,را
هر صبح و شام,دانه ی شاداب می دهم,
اما حقیقتی است که:من نیز
بیگانه ام,
با ان دو یار خویش, دو دنیا:
با ان سکوت میخک زیبا.
با ان سرود مرغک تنها.
من.
گاهی, به میز خویش می اندیشم
گاهی, به قاب روی بخاری, به تنگ آب
و با تمام خویش بر انم که:روز وشب
اینان, مرا نهفته, بر انداز می کنند
گاهی که نیستم من و کس نیست, در اطاق
آواز میکنند.
چون مرغ پر گشوده و پرواز میکنند.
اما...
*
ما,چشمهایمان,
کور است و گوش , کر
آری به هر کنار,
صدها هزار دنیا,در گردش است و ما
زآنجمله بی خبر!
*
من خسته ام
من در کنار پنجره,تنها نشسته ام.
دنیا کنار پنجره,تنها نشسته است!

نوذر پرنگ


ارغوان


ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه كه از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیك است
كه چو بر می كشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همین یك قدمی می ماند
كورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
كه هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من كه چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است كه هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
كه زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
كی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان كه كبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 


دریغ


به دادم برس ای اشك
دلم خیلی گرفته
نگو از دوری كی
نپرس از چی گرفته
منو دریغ یك خوب
به ویرونی كشونده
عزیزمه تا وقتی
نفس تو سینه مونده
تو این تنهایی تلخ
من و یك عالمه یاد
نشسته روبرویم
كسی كه رفته بر باد
كسی كه عاشقانه
به عشقش پشت پا زد
برای بودن من
به خود رنگ فنا زد
چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن
برای اون كه سایه س همیشه رو سر من
كسی كه وقت رفتن
دوباره عاشقم كرد
منو آباد كرد و
خودش ویرون شد از درد
بدادم برس ای اشك
دلم خیلی گرفته
نگو از دوری كی
نپرس از چی گرفته
به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم
با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم
هنوز سالار خونه س پناه منه دستاش
سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفس هاش
به دادم برس ای اشک


اردلان سرفراز


منتظر عبور تو


منو بی صدا نبین ‚ صد تا ترانه با منه
تو دل هر نفسم صد تا غزل جون می كنه
می خوام از عطر تن تو نفسی تازه كنم
به سكوت شب بگو موقع خود شكستنه
پلكای سنگی من وا میشه رو به نور تو
بازم آفتاب می گیرم تو سایه ی حضور تو

توی چاردیوار گریه تو رو فریاد می زنم
پشت این پنجره ام منتظر عبور تو
حرفای روشن تو حرف حساب بود شاپرك
چشمای عاشق من اون روزا خواب بود ‚ شاپرك
آخرین فصق نفس ‚ فصل غروب بوسه ها
فصل همدستی شاخه و طناب بود ‚ شاپرك
اگه فكر كنی رسیدی تا ابد نمی رسی
اگه خوب نباشی به معنی بد نمی رسی
می شی مرداب اگه این بركه رو دریا نكنی
اگه رودخونه نشی به حرف سد نمی رسی
رو به آیینه دعا كن تا برم به آسمون
كاری كن ابری نشه حال و هوای قصه مون
من رو با خودت ببر آخر این فاصله ها
اونجا كه خسته میشه كبوتر نامه روسن
حرفای روشن تو حرف حساب بود شاپرك
چشمای عاشق من اون روزا خواب بود ‚ شاپرك
آخرین فصق نفس ‚ فصل غروب بوسه ها
فصل همدستی شاخه و طناب بود ‚ شاپرك


یغما گلرویی


چو نی ناله دارم ز درد جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی

قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی

دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی

چسان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی

به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی

چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی

کشد آنچه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی

هاتف اصفهانی


لحظهء دیدار نزدیك است
باز من ، دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به عقلت گونه ام را تیغ
آی ! نپریشی صفای زلفكم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیك است .

مهدی اخوان ثالث

 


ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت
دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا

دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟

فخرالدین عراقی

 


ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

مولوی

 


ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی​ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی​کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می​رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

حافظ
 


عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد

میان ما چو شمعی نور می​داد
کجا شد ای عجب بی​ما کجا شد

دلم چون برگ می​لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد

برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد

برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد

برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی​همتا کجا شد

چو دیوانه همی​گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد

دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد

ز ماه و زهره می​پرسم همه شب
که آن مه رو بر این بالا کجا شد

چو آن ماست چون با دیگرانست
چو این جا نیست او آن جا کجا شد

دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لاکجا شد

بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد

مولوی

 


مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

حافظ
 


شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

من همه جا پی تو گشته ام
از مه و مهر نشان گرفته ام
بوی تو را زگل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی

دل من سر گشته تو
نفسم آغشته تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آیینه چو مهت جویم
تو ای پری کجایی؟!

در این شب یلدا ز پی ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجایی ؟!

مه و ستاره درد من می داند
که همچو من پی تو سرگرداند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان چشم من هویدا شو

تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی گشایی


کریم فکور

 


شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
دیدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم !
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد !
خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش كردم !
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم !
زندگی كردن من مردن تدریجی بود !
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم

فرخی یزدی

 


لحظهء دیدار نزدیك است
باز من ، دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به عقلت گونه ام را تیغ
آی ! نپریشی صفای زلفكم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیك است .

مهدی اخوان ثالث

 


آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

وحشی بافقی

 


ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت
دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا

دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟

فخرالدین عراقی

 


ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 

مولوی

 


ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی​ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی​کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می​رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

حافظ
 


آبی‌تر از نگاه تو پیدا نمی‌شود
دریا بدون چشم تو معنا نمی‌شود
تو آنقدر بزرگی و عاشق كه وصف تو
در شعر ناسروده من جا نمی‌شود
در انتظار تو. به كه باید پناه برد
وقتی كه پلك پنجره‌ها وا نمی‌شود
این آسمان شب‌زده این لحظه‌های تار
در غیبت حضور تو فردا نمی‌شود
بغضی كه راه حنجره‌ام را گرفته است
جز با حضور چشم تو دریا نمی‌شود

محبوبه بزم آرا

 


دلم به این همه آیینه رو نخواهد كرد

به جز نگاه تو را جست و جو نخواهد كرد

پرنده‌ای كه گرفتار پر زدن باشد

به آب و دانه و آواز خو نخواهد كرد

بیا مسافر چشمم كه هیچ حادثه‌ای

نگاه پنجره را زیر و رو نخواهد كرد

به غیر نام تو ای التهاب روحانی

دلم به قصد سرودن وضو نخواهد كرد

عزیز غایب من ای همیشه در خاطر

به جز تو را دل من آرزو نخواهد كرد

نرگس ایمانیان

 



حسرت نگاه پنجره‌ها را گرفته است
بغضی گلوی زخمی ما را گرفته است

كی این سفر به آخر خود می‌رسد، ببین
دستم چگونه، دست دعا را گرفته است

در انتظار آمدنت، لحظه می‌كشیم
یك عمر انتظار كجا را گرفته است

آن قدر عاشقیم كه عشق تو از نگاه
پس كی، كجا چگونه، چرا؟ را گرفته است

حالا غروبها همه بارانی‌اند و بس
باران عجیب حال هوا را گرفته است

برگرد و با وسیع خودت آسمان بساز
غربت نه آسمان، همه جا را گرفته است

بشكن طلسم غربت ما را، دعا بخوان
دستی از این قبیله، خدا را گرفته است

سر در گمیم بین غزلهای نیمه جان
حال و هوای قافیه ما را گرفته است

معصومه قلی‌پور
 

 
عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد

میان ما چو شمعی نور می​داد
کجا شد ای عجب بی​ما کجا شد

دلم چون برگ می​لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد

برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد

برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد

برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی​همتا کجا شد

چو دیوانه همی​گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد

دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد

ز ماه و زهره می​پرسم همه شب
که آن مه رو بر این بالا کجا شد

چو آن ماست چون با دیگرانست
چو این جا نیست او آن جا کجا شد

دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لاکجا شد

بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد

مولوی
 

 
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

حافظ
 

 
به تو نمیشه راس نگفت

بازم دارم بچه میشم مثل قدیمای قدیم
مثل همون روزی كه ما به این محله اومدیم
دورهء هف سنگ سه قاپ دورهء شوت یه ضرب و گل
رقص عزیز تیله ها طلوع هف رنگ یه پل
آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود
كوچه به اون قشنگی كه همین ترانه میگه بود
تنهاتر از همیشه ام به تو نمیشه راس نگفت
نمیشه این حقیقت رو راحت و بی هراس نگفت
تنها تر از همیشه ام از نفس افتاده ترین
بچهء بچه ام هنوز ساده ترین ساده ترین
آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود
كوچه به اون قشنگی كه همین ترانه میگه بود
رفتی و بی تو كوچه اون كوچهء آشنا نشد
بی تو محلمون پر از صدای بچه ها نشد
تنها منم كه كوچه رو مثل قدیما دوس دارم
منم كه چارشنبه سوری فشفشه بیرون میارم
آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود
كوچه به اون قشنگی كه همین ترانه میگه بود

یغما گلرویی
 

 
دلم می خواد بارون بیاد

دلم می خواد بارون بیاد شیشه ی شب رو پاك كنه
دیو سیاه غصه رو تو قطره هایش هلاك كنه
دلم می خواد بارون بیاد ‚ ناودون رو نو نوار كنه
كلاغ پیر خونه رو چلچله ی بهار كنه
دلم می خواد بارون بیاد تا تو رو همراهش بیاره
دستای نازنینت رو تو دستای من بذاره
وقتی بارون می زنه دلم می خواد چتر تو واشه
این كوچه بازم پر از صدای پای ما شه
وقتی بارون می زنه دلم می خواد كه سرپناهم
سقف آبی روسری خیس تو باشه
دلم میخواد با همدگیه برگای باغ رو بشماریم
تو دل هر خط خبر چهل كلاغ رو بشماریم
دلم می خواد كه خطای صورت آینه كم بشه
سر زدن ترانه ها دوباره دم به دم بشه
دلم نمی خواد پل ما نامه ی پنهونی بشه
می خوام هوای كوچه مون دوباره بارونی بشه
وقتی بارون می زنه دلم میخواد چتر تو واشه
این كوچه بازم پر از صدای پای ما شه
وقتی بارون می زنه دلم می خواد كه سرپناهم
سقف آبی روسری خیس تو باشه

یغما گلرویی
 
 

دریاب مرا دریا

ای بر سر بالینم افسانه سرا دریا
افسانه عمری تو باری به سر آ دریا
ای اشك شباهنگت آیینه صد اندوه
ای ناله شبگیرت آهنگ عزا دریا
با كوكبه خورشید در پای تو میمیرم
بر دار به بالینم دستی به دعا دریا
امواج تو نعشم را افكنده در این ساحل
دریا ب مرا دریاب مرا دریا
زان گمشدگان آخر با من سخنی سر كن
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا
چون من همه آشوبی در فتنه این طوفان
ای هستی ما یكسر آشوب و بلا دریا
با زمزمه باران در پیش تو میگریم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا
تنهایی و تاریكی آغاز كدورتهاست
خوش وقت سحر خیزان وان صبح و صفا دریا
بردار و ببر دریا ای پیكر بی جان را
در سینه گردابی بسپار و بیا دریا
تو مادر بی خوابی من كودك بی آرام
لالایی خود سر كن از بهر خدا دریا
دور از خس و خاكم كن موجی زن و پاكم كن
وین قصه مگو با كس كی بود و كجا دریا

فریدون مشیری


سرشك نیاز

دلی كه پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفتهء عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یك نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
كه یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سحر می كنم سرشك نیاز
كه دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
كزین چراغ تو دودی به چشم كس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
كه كار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی كه نغمهء ناقوس معبد تو شنید
چو كودكان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
كه هر كه پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوشنگ ابتهاج


باغ بارون زده


من از صدای گریهء تو
به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم
چشم تو همرنگ یه باغه
تو غربت غروب پاییز
مثل من ، از یه درد كهنه لبریز
با تو بوی كاهگل و خاك
عطر كوچه باغ نمناك زنده می شه
با تو بوی خاك و بارون
عطر لاله و گلابدون زنده می شه
تو مثل شهر كوچك من
هنوز برام خاطره سازی
هنوزم قبلهء معصوم نمازی
تو مثل یاد بازی من
تو كوچه های پیر و خاكی
هنوزم برای من عزیز و پاكی

اردلان سرفراز

 


ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

حافظ



جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

مولوی


 
چای تلخ

من و تو دنیا رو آفتابی می خواستیم عسلك
پیرهنای مشكی رو آبی می خواستیم عسلك
من و تو ماهی نبودیم مثه اون قصه ی ناب
تنها این شبا رو مهتابی می خواستیم عسلك
همه ی سهم ما از دنیا همین بود عسلك
سایه ی ستاره هم ستاره چین بود عسلك
اما بین چشمای مرده و مات آدما
برق چشمای ما آفتابی ترین بود عسلك
سهم من از چش تو چن تا زل بود؟ عسلك
آخر چن تا غزل اسم عسل بود ؟ عسلك
حالا جرم ما چیه ؟ بگو به من بگو به من
بگو همبند غزلساز همیشه خوبه من
بگو پروانه ی ما صید كدوم ثانیه شد ؟
بگو كی سر می زنه خورشیدت از غروبه من ؟
عسلك ! گاهی خیالت من رو غمگین می كنه
اسب بالدار ترانه رو برام زین می كنه
اسم تو یه طعمی داره مثه شیرینی عشق
چای تلخ لحظه م رو اسم توشیرین می كنه
سهم من از چش تو چن تا زل بود؟ عسلك
آخر چن تا غزل اسم عسل بود ؟ عسلك

یغما گلرویی

 


 
خواب و خیال

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهایی ما را به خیالی خوش كرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شكیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه كارش می خورد
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نكرد
چه دلی داشت خدایا كه به دریا زد و رفت
بود آیا كه ز دیوانه ی خود یاد كند
آن كه زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت كه دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)


 
آخرین آواز قو

قصه تمومه عشق من! فاصله رو صدا بزن
اینجوری خیلی بهتره ‚ هم واسه تو هم واسه من
قصه تمومه ‚ عشق من !‌ باید من رو جا بذاری
باید صدام رو تو شب ترانه تنها بذاری
بدون تو سایه ی من تنها نشونی منه
بغض ترانه ساز من كنار تو نمی شكنه
دل سپردن رمز قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعكاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست
باید بری تا بتونم این شب رو نقاشی كنم
طعم گس نیشای این عقرب رو نقاشی كنم
باید بری !‌دوس ندارم شب به تو چپ نگاه كنه
دوس ندارم دستای شب ‚ صورتت رو سیاه كنه
نه من من ‚ نه من تو ‚‌ تو این شبا ما نمیشه
عشق عظیم ما دوتا ‚ زیر یه سقف جا نمیشه
دل سپردن رمز قفل این حصار تو به تو نیست
با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست
اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم
انعكاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست

یغما گلرویی

 


خواب

بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا
یكسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا
از چه دریا آمدم با ابر بی پایان غم
كاسمان عمریست تا یكریز می بارد مرا
آخرین پیمانهء شبگیر این خمخانه ام
تا كدامین مست درد آشام بگسارد مرا
گنج بی قدرم به دست روزگار مرده دوست
آن گهم داند كه خود در خاك بسپارد مرا
گرچه مرگم پیش تر از فرصت دیدار توست
همچنان شوق وصالت زنده می دارد مرا
سینهء صافی گرفتم پیش چشم روزگار
تا درین آیینه هر كسی خود چه انگارد مرا
سایه گر خود در هوایت خاك گردد باك نیست
عاقبت روزی به كویت باد می آرد مرا
یاد آن فرزانهء آزرده خاطر خوش كه گفت
خامشی جستم كه حاسد مرده پندارد مرا

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)


 
گوشمال پنجهء عشق

خدای را كه چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیدهء مایی به هر نگاه مرو
تو را كه چون جگر غنچه جان گل رنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقهء رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیركی ای جان به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو
مباد كز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو
چو راست كرد تو را گوشمال پنجهء عشق
به زخمه ای كه غمت می زند ز راه مرو
هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو
گناه عقدهء اشكم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو
چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
 

 
نیایش

خدایم ، خدایم
آه ای خدایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
شكنجه گاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمی پرسم چرا این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد كس غم مگر صدا را
به بغض در نفس پیچیده سوگند
به گل های به خون غلتیده سوگند
به مادر سوگوار جاودانه
كه داغ نوجوانان دیده سوگند
خدایا حادثه در انتظار است
به هر سو باد وحشی در گذر است
به فكر قتل عام لاله ها باش
كه خواب گل به گل كابوس خار است
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت می زنم با گریه هایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان نگردان
عطا كن دست بخشش همتم را
خجل از روی محتاجان نگردان
الی كیفرم را می پذیرم
كه از تو ذات خود را پس بگیرم
كمك تا كه با ناحق نسازم
برای عشق و آزادی بمیرم
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت می زنم با گریه هایم
صدایت می زنم بشنو صدایم

اردلان سرفراز
 

 
هم آشیان

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی كه ازو شادی جهان من است
چه شكر گویمت ای هستی یگانهء عشق
كه سوز سینهء خورشید در زبان من است
اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
كه همچنان به رهت چشم خون فشان من است
نمی رود ز سرم این خیال خون آلود
كه داس حادثه در قصد ارغوان من است
بیا بیا كه درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تو آرایش روان من است
حكایت غم دیرین به عشق گفتم ، گفت
هنوز این همه آغاز داستان من است
بدین نشان كه تویی ای دل نشسته به خون
بمان كه تیر امان تو در كمان من است
اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها كه درین بحر بی كران من است
زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد
دلی كه در گرو حسن جاودان من است
به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق
كه مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
 

 
محتاج

امروز كه محتاج تو ام جای توخالی است
فردا كه می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه كسی نیست
نكن امروز را فردا
بیا با ما كه فردایی نمی ماند
كه از تقدیر و فال ما
در این دنیا كسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم كه در آن آینه هم جز تو كسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم كه به من دسترسی نیست
نكن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها منم تنها
نكن امروز را فردا ، بیا با ما ،‌ بیا تا ما
امروز كه محتاج توام جای تو خالی ست
فردا كه میایی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای ناهموار
كه می بارد به سر آوار
به حال خود مرا مگذار
رهایم كن از این تكرار
سر آن كهنه درختم كه تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست

اردلان سرفراز
 

 
التماست نمی كنم
هرگز گمان نكن كه این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی كنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه كن
ساعت از سكوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین كوچه ی كوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم كافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع كنی
اما
تو را به جان نفس های نرم كبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سكسكه های گریه كنارم باش
مگر چه می شود
یكبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت كنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

یغما گلرویی
 

بگذار تا مقابل روی تو بنگریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به كه طاقت شوقت نیاوریم

روی ار بروی ما نكنی حكم از آن توست
باز آی كه روی در قدمانت بگستریم

ما را سری است با تو كه گر خلق روزگار
یكسر شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاك بیشترند اهل عشق من
از خاك بیشتر نه كه از خاك كمتریم

ما با توایم و با تو نه ایم اینست ابوالعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب
نه روی آنكه مهر دگر كس بپروریم

از دشمنان برند شكایت به دوستان
چون دوست دشمن است شكایت كجا بریم

ما خود نمی رویم روان از قفای كس
آن میرود كه ما به كمند وی اندریم

سعدی تو كیستی كه در این حلقه كمند
چندان فتاده اند كه ما صید لاغریم
 

سعدی


 
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

مولوی
 
 

 

دیگر نه من نه این معانی معیوب
دیگر نه من نه این شهادت اشك
دیگر از تكرار ترانه خسته ام
از این پنجره های بسته خسته ام! بانو
خسته ام از این دقایق بی لبخند
باران ببارد یا نبارد
من می روم با دست هایت
چتری برای پروانه ها بسازم
دیگر چه می شود كه نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم ؟
یا اصلا ندانم كه كدام شاعر شبتاب
قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد ؟
من كه خوب می دانم
بادبادك بی تاب تمام ترانه ها
همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد
دیگر چه فرق می كند كه بدانم
باد از كدام طرف می وزد ؟

یغما گلرویی
 
 

 

ای عشق تو ما را به كجا می كشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من می كشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان كه نگه می كنمت هر ششی ای عشق
رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست كه مرغ چمن آتش ای عشق
بگذار كه چون سایه هنوزت بگدازند
از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
 
 

 

تو یک غروب غم انگیز می رسی از راه
که می برند مرا روی شانه های سیاه

صدای گریه بلند است و جلمه هایی هم
شبیهِ تسلیت و غصه و غمی جانکاه

به گوش یخزده ام می رسد، وَ فریادی
شبیهِ حرمتِ این لااله الا الله !

وَ چشم هام، که چشم انتظار تو هستند!
( اگر چه منجمدند و نمی کنند نگاه)

وَ بغض می کُند آن جا جنازه ی من که
" تو "را همیشه " نَفَس "می کشید و" خود "را" آه " !

چقدر شب که تو را من مرور کرده ام وُ
رسیده ام به غزل، گُل، شکوفه، دریا، ماه !

بدون تو، همه ی عمر من دو قسمت شد :
" دقیقه های تکیده" ، " دقیقه های تباه"

اگر چه متن بلندی ست درد دل هایم
سکوت می کنم و شرحِ قصّه را کوتاه –

که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند
" غروبِ جمعه " و " مرگ" و " وجودِ من" همراه !

برای بدرقه نعش من بیا ( هر روز)
که کار من شده سی بار مرگ ( در هر ماه)

و کُلَّ دلخوشی زندگی من، این که
تو یک غروب غم انگیز، می رسی از راه

مهدی زارعی
 
 

 
بازگشت

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سكوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سكوت سرد و گرانبار را شكست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید كه در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سكوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر كه باز در این ظلمت ملال
روشن كند به نور محبت چراغ من
باشد كه من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر كه مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو كنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاكستر از حرارت آغوش او كنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق كهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشكی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه بركشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی كشید از سر حسرت كه : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر كدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

فریدون مشیری
 

 
پرواز با خورشید

بگذار ، كه بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست كه – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست
آنجا كه ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست كه در جام بلور است

آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را ، نتوانم كه نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست
او یك سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما هردو ، در این صبح طربناك بهاری
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم

ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

فریدون مشیری
 

 
فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می كنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را كه پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبك شب
من به هر سو می دوم ، گریان
گریان ازین بیداد
می كنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می كنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه می داند كه بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
وای ، آیا هیچ سر بر می كنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می كنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

مهدی اخوان ثالث
 

 
دوستش می دارم
چرا كه می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان كه شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
كه صبحگاهان
به هوای پاك
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی كوچك
از شادی
سر شارش می كند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این كه بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.

چندان كه بگویم
"ـ امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
كه به دریاچه ئی
و بودا
كه به نیروانا.

و در این هنگام
دختركی خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم كه سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
كه سنگی را
ونیروانا
كه بودا را.

چرا كه سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی كه
به جز تفاهمی آشكار
نیست.
بر چهره زندگانی من
كه بر آن
هر شیار
از اندوهی جانكاه حكایتی می كند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مرادیگر
از او گزیر نیست.

احمد شاملو
 

 
تو پرنده بودی ‚ من سرو

زیر بارون راه نرفتی
تابفهمی من چی میگم
تو ندیدی اون نگاه رو
تا بفهمی از كی میگم
چشمای اون زیر بارون
سر پناه امن من بود
سایه بون دنج پلكاش
جای خوب گم شدن بود
تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بود
اگه اون رو دیده بودی
با من این شعر رو می خوندی
رو به شب دادمی كشیدی
نازنین ! چرا نموندی ؟
حالا زیر چتر بارون
بی تو خیس خیس خیسم
زیر رگبار گلایه
دارم از تو می نویسم
تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بود

یغما گلرویی
 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ