با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

برگزیده زیبا ترین اشعار(بخش اول)

.
 
فردوسی


تو را دانش دین رهاند دوست
ره رستگارى ببایدت جست
به گفتار پیغمبرت راه جوى
دل از تیرگى‌ها بدین آب شوى
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى
خداوند امر و خداوند نهى
که خورشید بعد از رسولانِ مِهْ
نتابید بر کس ز بوبکر بِهْ
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتى چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم على بود جفت بتول
که او را به خوبى ستاید رسول:
که ”من شهر علمم عَلیَّم در است“
درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهى دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست
على را چنین دان و دیگر همین
کز ایشان قوى شد به هرگونه دین

 


 

هاتف

از عشق تو جان بی قراری دارم
در دل ز غم تو خار خاری دارم
هر دم کشدم سوی تو بیتابی دل
می‌پنداری که با تو کاری دارم

 


 

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدهای ما

مثل همیشه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو می خورم

عمریست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد
برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی شبیه همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدهای ما

هر روز بی تو
روز مباداست !

قیصر امین پور

 


 

شعر زیبای " روی جاده نمناك " سروده شادروان مهدی اخوان ثالث .
شاعر این شعر را به مناسبت خودكشی صادق هدایت بزرگترین نویسنده معاصر ایران سروده بود .

اگرچه حالیا دیریست كان بی كاروان كولی
ازین دشت غبار آلود كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه می دیده ست آن غمناك روی جاده ی نمناك ؟
زنی گم كرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پاره یا پیرار ؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاك روی جاده ی نمناك ؟
چه نجوا داشته با خویش ؟
پ یامی دیگر از تاریكخون دلمرده ی سوداده كافكا ؟
همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟
تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
تفی دیگر به ریش عرش و بر آین این ایام ؟
چه نقشی می زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟
به شوق و شور یا حسرت ؟
دگر بر خاك یا افلاك روی جاده ی نمناك ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر ، آن نازنین عیاروش لوطی ؟
شكایت می كند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟
كدامین شهسوار باستان می تاخته چالاك
فكنده صید بر فتراك روی جاده ی نمناك ؟
هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
كه می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
دگر دیریست كز این منزل ناپاك كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك برچیده ست
ولی من نیك می دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
كه او هر نقش می بسته ست ،‌ یا هر جلوه می دیده ست
نمی دیده ست چون خود پاك روی جاده ی نمناك

 


'

گل باغ آشنایی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مه من ، شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، كجا شكفتی
كه نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
نه بنفشه یی،
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه كبوتران پیغام
نه باغ های روشن!
گل من ، میان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی
به كدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشه مهر، شكسته شیشه ی دل.
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته.
همه شاخه ها شكسته.
به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم.
در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یك فریب خفتیم...

محمود مشرف تهرانی ( م.آزاد )

 

 


 

سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
كه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از كنار زندگی می گذرم
كه نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعكاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیك خواهم گرفت
دارد همین لحضه یك فوج كبوتر سپید ، از فراز كوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های كسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید كوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــكـــن ! ! !

سید علی صالحی

 


 

وقتی كه من بچه بودم

وقتی كه من بچه بودم
پرواز یك بادبادك
می بردت از بام های سحر خیزی ی پلك
تا
نارنجزاران خورشید
آه
آن فاصله های كوتاه
وقتی كه من بچه بودم
خوبی زنی بود
كه بوی سیگار میداد
و اشكهای درشتش
از پشت آن عینك ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت
وقتی كه من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرك
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند
وقتی كه من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمكار مظلوم
وقتی كه من بچه بودم
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
كه بالش
زین سوی قیچی
با باد می رفت
می شد
آری
می شد ببینی
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی
وقتی كه من بچه بودم
در هر هزاران و یك شب
یك قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناكت
سرشار باشد
وقتی كه من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
وقتی كه من بچه بودم
بر پنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند
آه
آن روزها گربه های تفكر
چندین فراوان نبودند
وقتی كه من بچه بودم
مردم نبودند
وقتی كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود

اسماعیل خویی

 


 

رودکی

 

شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا
چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد
چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند
نیارم بر کسی این راز بگشود
مرا از خال هندوی تو بفنود
اگرچه در وفا بی شبهی و دیس
نمی‌دانی تو قدر من ازندیس
بود زودا، که آیی نیک خاموش
چو مرغابی زنی در آب پاغوش
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
سر سرو قدش شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
تو ازفرغول باید دور باشی
شوی دنبال کار و جان خراشی
به راه اندر همی شد شاهراهی
رسید او تا به نزد پادشاهی
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
زهر گونه درو تمثال‌ها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه

 


 

صائب تبریزی

 

نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هرچند تخم سوخته در خاک کرده‌ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کرده‌ایم
عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد
نعره‌ی مستانه‌ای در کار گردون کرده‌ایم!
کس زبان چشم خوبان را نمی‌داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده‌ایم !
گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شده‌ایم
چون زمین، آینه‌ی حسن بهاران شده‌ایم
نیست یک نقطه‌ی بیکار درین صفحه‌ی خاک
ما درین غمکده یارب به چه کار آمده‌ایم؟
پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید
که سیه نامه چو شبهای گناه آمده‌ایم
ما چو سرواز راستی دامن به بار افشانده‌ایم
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ایم
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی
گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده‌ایم
نیستیم از جلوه‌ی باران رحمت ناامید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده‌ایم
دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ایم
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده‌ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بنده‌ایم
هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ
می نام کرده‌ایم و به ساغر فکنده‌ایم
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بوده‌ایم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
می‌توان دانست از دستی که بر هم سوده‌ایم
چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده‌ایم
بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم
ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
دور طرب به نشاه‌ی دیگر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان
دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم
بر دانه‌ی ناپخته دویدیم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه بدوشی بلند کرده‌ی ماست
قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت
رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند
شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده‌ی خویش
مشت آبی است که بر آینه‌ی دیده زدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب
سایه‌ی ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم
آسودگی کنج قفس کرد تلافی
یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم
داغ عشق تو ز اندازه‌ی ما افزون است
دستی از دور برین آتش سوزان داریم
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
حال خار سر دیوار گلستان داریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
در تلافی، میوه‌ی شیرین به دامن می‌دهیم
همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر می‌خوریم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته‌ایم و به باطل نمی‌رسیم
دست کرم ز رشته‌ی تسبیح برده‌ایم
روزی نمی‌رود که به صد دل نمی‌رسیم
منعان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان می‌کشیم!
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
عنان گسسته‌تر از سیل در بیابانیم
به هر طرف که قضا می‌کشد شتابانیم
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را
نهال بادیه و سبزه‌ی بیابانیم
چیده‌ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می‌دانیم
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟
ما که خود را به زر قلب گران می‌دانیم
چون صبح، خنده با جگر چاک می‌زنیم
در موج خیز خون، نفس پاک می‌زنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه‌های گلوسوز انتخاب کنیم!
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه‌ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
خیز تا چون موجه‌ی دریا وداع هم کنیم
لذت نمانده است در آینده‌ی حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می‌کنیم
خضر با عمر ابد پوشیده جولان می‌کند
ما به این ده روزه عمر اظهار هستی می‌کنیم
طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان
گر نماز از ما نمی‌آید، وضویی می‌کنیم
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
مانند خضر، تشنه‌ی آب بقا نیم
دیوانه‌ام ولیک بغیر از دو زلف یار
دیگر به هیچ سلسله‌ای آشنا نیم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده‌دلیها چه از که می‌جویم
همان از طاعت من بوی کیفیت نمی‌آید
اگر سجاده‌ی خود در می گلفام می‌شویم
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
از آب، همین گریه‌ی تلخی است به جویم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یاد همنشینان در مقابل می‌رویم
ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم
یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم
سرما در قدم دار فنا افتاده است
ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار
از ترس، بوسه بر لب میگون نمی‌دهیم!
کار جهان تمامی، هرگز نمی‌پذیرد
پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان
سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد
عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمی‌سازند
که در خرابی هم یکدلند میخواران
زان چهره‌ی عرقناک، زنهار بر حذر باش
سیلاب عقل و هوش است، این قطره‌های باران
ایام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
گر به بیداری غرور حسن مانع می‌شود
می‌توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
پیش ازین، بر رفتگان افسوس می‌خوردند خلق
می‌خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن!
سال‌ها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می‌باید به دامان ریختن
چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده‌ای داری
که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن
هیچ همدردی نمی‌یابم سزای خویشتن
می‌نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی‌ماند مدام
می‌نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم
می‌بایدم اکنون ز لب جام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
بارست به من عبرت از ایام گرفتن!
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
از دست نوازش تپش دل نشود کم
ساکن نشود زلزله از پای فشردن
گریزد لشکر خواب گران از قطره‌ی آبی
به یک پیمانه از سر عقل را وا می‌توان کردن
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما
چه از ما می‌توان بردن، چه با ما می‌توان کردن؟
گرفتم این که نظر باز می‌توان کردن
به بال چشم، چه پرواز می‌توان کردن؟
نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش
هنوز درد دل آغاز می‌توان کردن
قسمت خود بین نمی‌گردد زلال زندگی
ای سکندر، سنگ بر آیینه می‌باید زدن
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
خنده در هنگامه‌ی ماتم نمی‌باید زدن
زین بیابان می‌برم خود را برون چون گردباد
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
چون سیاهی شد ز مو، هشیار می‌باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار می‌باید شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه‌ای
نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن
دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم
که در بهشت مکرر نمی‌توان بودن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
چه می‌پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه‌ی می‌مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم
ز سنگ خاره می‌باید مرا آدم تراشیدن
در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است
شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمینی که زمین‌گیر توان گردیدن
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن
زنهار بر چراغ سحر آستین مزن
انصاف نیست آیه‌ی رحمت شود عذاب
چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی
چنان شود که چراغ پدر کند روشن
ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع
چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست
تو نیز دامن امید چون صدف واکن
دل را به آتش نفس گرم آب کن
ای غافل از خزان، گل خود را گلاب کن
از آب زندگی به شراب التفات کن
از طول عمر، صلح به عرض حیات کن
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بیدردان
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن!
این راه دور، بیش ز یک نعره‌وار نیست
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن
منمای به کوته نظران چهره‌ی خود را
از آه من ای آینه رخسار حذر کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
عمر عزیز را به می‌ناب صرف کن
این آب را به لاله‌ی سیراب صرف کن
هر کس که زر به زر دهد اهل بصیرت است
فصل شکوفه را به می‌ناب صرف کن
سر جوش عمر را گذراندی به درد می
درد حیات را به می ناب صرف کن
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
حشر خواب آلودگان از نعره‌ی مستانه کن
می‌رود فیض صبوح از دست، تا دم می‌زنی
پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن
قبله‌ی من! عکس در شرع حیا نامحرم است
خلوت آیینه را هم جلوه‌گاه خود مکن
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
به اختیار پشیمانی اختیار مکن
به استخاره اگر توبه کرده‌ای زاهد
به استخاره دگر زینهار کار مکن
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را به پای زمین گیر سر مکن
در قلزمی که ابر کرم موج می‌زند
اندیشه چون حباب ز دامان‌تر مکن
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب، سنگین‌تر شد آخر خواب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
پرده‌ی دیگر شد از غفلت برای خواب من
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
که می‌آید برون از سنگ و از آهن رقیب من!
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل، راست نیامد کلید من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می‌یابند از گفتار من
به یک خمیازه‌ی گل طی شد ایام بهار من
به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه‌ی برهم زده‌ی بال و پر من
با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتاده‌ام
سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
گفتم از پیری شود بند علایق سست‌تر
قامت خم حقله‌ای افزود بر زنجیر من
یک دل غمگین، جهانی را مکدر می‌کند
باغ را در بسته دارد غنچه‌ی دلگیر من
جوانی برد با خود آنچه می‌آمد به کار از من
خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من
بجز کسب هوا از من دگر کاری نمی‌آید
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من
دیده‌ی بیدار انجم محو شد در خواب روز
همچنان در پرده‌ی غیب است خواب چشم من
اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج
افزوده می‌شود ز شکستن سپاه من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
چو موج، در کف دریا بود اراده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می‌ریزد
به تامل گذر از نخل خزان دیده‌ی من
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
که بی‌تلاش به چنگ آمده است شیشه‌ی من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
خشکتر می‌شود از می‌لب پیمانه‌ی من
عاقبت پیر خرابات ز بی‌پروایی
ریخت پیش بط می سبحه‌ی صد دانه‌ی من
می‌شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت، گران نیست به دیوانه‌ی من
خراب حالی ازین بیشتر نمی‌باشد
که جغد خانه جدا می‌کند ز خانه‌ی من
ز گریه‌ای که مرا در گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه‌ی من
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده‌ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
با کمال ناگواریها گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه‌ی فردای من
خون می‌خورد کریم ز مهمان سیر چشم
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
گردون سفله لقمه‌ی روزی حساب کرد
هر گریه‌ای که گشت گره در گلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می‌شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می‌رود برون
یک ساعت است گرمی هنگامه‌ی هوس
زود از سر حباب هوا می‌رود برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمین ما به ناخن آب می‌آید برون
غم ز محنت خانه‌ی من شاد می‌آید برون
سیل از ویرانه‌ام آباد می‌آید برون
هر کجا تدبیر می‌چیند بساط مصلحت
از کمین بازیچه‌ی تقدیر می‌آید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا می‌خورد
از دل خونگرم ما آواز می‌آید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان می‌کنم
از دل بی‌حاصلم صد آه می‌آید برون
ناله‌ی ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن که از بتخانه می‌آید برون
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون
مرا هر کس که بیرون می‌کشد از گوشه‌ی خلوت
ستمکاری است کز آغوش یارم می‌کشد بیرون
بر سیه بختی ارباب سخن می‌گرید
ناله‌ای کز دل چاک قلم آید بیرون
زنده شد عالمی از خنده‌ی جان پرور او
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون
نشاه‌ی باده‌ی گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسله‌ی تاک نیاید بیرون
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
که به صد گریه‌ی مستانه نیاید بیرون
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است
هرگز از گوشه‌ی میخانه نیاید بیرون
کسی که می‌نهد از حد خود قدم بیرون
کبوتری است که می‌آید از حرم بیرون
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
نمی‌دهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون
بر لب ساغر ازان بوسه‌ی سیراب زنند
که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون
زلیخا همتی در عرصه‌ی عالم نمی‌یابد
به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
پرده‌ی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
خون مرا به گردن او گر ندیده‌ای
در ساغر بلور، می‌ناب را ببین
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی بی اشاره‌ی محراب را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من
گریه‌ها دارم چو شمع انجمن در آستین
از سکندر صفحه‌ی آیینه‌ای بر جای ماند
تا چه خواهد ماند از مجموعه‌ی ما بر زمین
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
چاک شد چون دانه‌ی گندم دل اولاد او
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
من بسته‌ام لب طمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحرای ساده‌ای که نروید گیاه ازو
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر درازست نام او
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می‌کشند از زیر پای او
نمی‌دانم کجا آن شاخ گل را دیده‌ام صائب
که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو
من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه می‌خواهی
خمار بی‌شراب از من، شراب بی خمار از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یاس، جگر گوشه‌ی خلیل از تو
خاطرات از شکوه‌ی ما کی پریشان می‌شود؟
زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی‌باشد
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
ذوق وصال می‌گزد از دور پشت دست
گرم است بس که صحبت من با خیال تو
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
من مشت خون خویش نمودم حلال تو
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می‌خندی
که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
بوسه‌ی من کارها دارد به خاک پای تو!
در جبهه‌ی ستاره‌ی من این فروغ نیست
یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
شادم به مرگ خود که هلاک تو می‌شوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
دایم به روی دست دعا جلوه می‌کنی
هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
خبر به آینه می‌گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده‌ام بس که بدگمان بی تو
سایه‌ی بال هما خواب گران می‌آرد
در سراپرده‌ی دولت دل بیدار مجو
بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو

 


 

 دقیقی

چنان دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی پدید آمدی
بر آن جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می
مخور جز بر آیین کاووس کی
که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت
بدو نازد و لشکر و تاج و تخت
شهنشاه محمود گیرنده شهر
ز شادی به هر کس رسانیده بهر
از امروز تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
ازین پس به چین اندر آرد سپاه
همه مهتران برگشایند راه
نبایدش گفتن کسی را درشت
همه تاج شاهانش آمد به مشت
بدین نامه گر چند بشتافتی
کنون هرچ جستی همه یافتی
ازین باره من پیش گفتم سخن
اگر بازیابی بخیلی مکن
ز گشتاسب و ارجاسپ بینی هزار
بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایه نزد شهنشه رسد
روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت
منم زنده او گشت با خاک جفت

 


 

منوچهری دامغانی

 

هر کار که هست جز به کام تو مباد
هر خصم که هست جز به دام تو مباد
هر سکه که هست جز به نام تو مباد
هر خطبه که هست جز به بام تو مباد
---------------
دولت همه ساله بی‌جلال تو مباد
همت همه ساله بی‌جمال تو مباد
هر بنده که هست بی‌کمال تو مباد
خورشید جهان تویی، زوال تو مباد
---------------
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز
---------------
ای کرده سپاه اختران یاری تو
فخرست جهان را به جهانداری تو
مستند مخالفان ز هشیاری تو
بخت همه خفته شد ز بیداری تو
---------------
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعده‌ی فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
---------------
مسعود جهاندار چو مسعود ملک
بنشست به حق به جای محمود ملک
از ملک جز این نبود مقصود ملک
کز ملک به تربیت رسد جود ملک

 


 

ابوسعید ابوالخیر

 

رویت دریای حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر صدف دهان در دندان
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان

 


 

جامی

 

سخن ز آسمان‌ها فرود آمده‌ست
بر اقلیم جان‌ها فرود آمده‌ست
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
سخن مایه‌ی سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
زدم عمری از بی‌مثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد به نظم معمام نام
ز بی‌چارگی‌ها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چاره‌جوی
کنون کرده‌ام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنوی‌های پیران کار
که مانده‌ست از آن رفتگان یادگار،
اگرچه روان‌بخش و جان‌پرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیف‌ام فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامه‌ام
که نبود سیه‌رویی نامه‌ام

 


 

داستان سیاوش و آتش

فردوسی

و اینك سیاوش برای اثبات بی گناهی خویش از آتش می گذرد:



جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر كاتش تیز پیدا كند
گنه كرده را زود رسوا كند

به پور جوان گفت شاه زمین
كه رایت چه بیند كنون اندرین

سیاوش چنین گفت كای شهریار
كه دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بوَد بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

پر اندیشه شد جان كاووس كی
ز فرزند و سودابـ ﮥنیك پی

كزین دو یكی گر شود نابكار
ازان پس كه خواند مرا شهریار

چو فرزند و زن باشدم خون مغز
كرا بیش بیرون شود كار نغز

همان به كزین زشت كردار دل
بشویَم كنم چارۀ دلگسل

چه گفت آن سپهدار نیكو سَخُن
كه با بد دلی شهریاری مكن

به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد كاروان

هیونان به هیزم كشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند

به صد كاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پر خاشجوی

نهادند هیزم دو كوه بلند
شمارَش گذر كرد بر چون و چند

زدور از دو فرسنگ هر كش بدید
چنین جست و جوی بلا را كلید

همی خواست دیدن در راستی
زكار زن آید همه كاستی

چو این داستان سر به سربشنوی
بِه آید ترا گر بدین بگروی

نهادند بر دشت هیزم دو كوه
جهانی نَظاره شده هم گروه

گذر بود چندان كه گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار

بدانگاه سوگنِد پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه


وزان پس موبد بفرمود شاه
كه بر چوب ریزند نفط سیاه

بیامد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز

نخستین دمیدن سیه شد زدود
زبانه بر آمد پس از دود زود

زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان

سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند

سیاوش بیامد به پیش پدر
یكی خود زرّین نهاده به سر

هشسیوار با جام های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید

یكی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاك نعلش بر آمد به ماه

پراگنده كافور بر خویشتن
چنانچون بود رسم و ساز كفن

بدانگه كه شد پیش كاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه كاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید


سیاوش بدو گفت انده مدار
كزین سان بودَ گردش روزگار

سرِ پر زشرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست

ور ایدون كه زین كار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدانِ نیكی دهِش
كزین كوه آتش نیابم تپش

خروشی بر آمد زدشت و ز شهر
غم آمد جهان را از آن كار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید

همی خاست كو را بد آید به روی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی

جهانی نهاده به كاووس چشم
زیان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همی بر كشید
كسی خود و اسپ سیاوش ندید


یكی دشت با دیدگان پر زخون
كه تا او كی آید ز آتش برون

چو او را بدیدند برخاست غو
كه آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودی مگر تر شدی
زترّی همه جامه بی بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار
كه گفتی سمن داشت اندر كنار

چو بخشایش پاك یزدان بود
دمِ آتش و آب یكسان بود

چو از كوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت

سواران لشكر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند

یكی شادمانی بُد اندر جهان
میان كهان و میان مهان

همی داد مژده یكی را دگر
كه بخشود بر بی گنه دادگر

همی كند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی

چو پیش پدر شد سیاووش پاك
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاك


فرود آمد از اسپ كاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه

سیاووش را تنگ در بر گرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت

سیاوش به پیش جهاندار پاك
بیامد بمالید رخ را به خاك

كه از تفّ آن كوه آتش برست
همه كامـﮥ دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه ای دلیر جوان
كه پاكیزه تخمی و روشن روان

چنانی كه از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا

می آورد و رامشگران را بخواند
همه كام ها با سیاوش براند

سه روز اندر آن سومی در كشید
نبد بر درِ گنج بند و كلید

چهارم به تخت كیی بر نشست
یكی گرزۀ گاو پیكر به دست

بر آشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخن ها برو بر براند


كه بی شرمی و بد بسی كرده ای
فراوان دل من بیازرده ای

یكی بد نمودی به فرجام كار
كه بر جان فرزند من زینها,

بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادوی ساختی

نیاید تو را پوزش اكنون به كار
بپرداز جای و برآرای كار

نشاید كه باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این

بدو گفت سودابه كای شهریار
تو آتیش بدین تارك من ببار

مرا گر همی سر بباید برید
مكافات این بد كه بر من رسید,

بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به كین

سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی

همه جادوی زال كرد اندرین
نخواهم كه داری دل از من به كین

بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت كوز


به ایرانیان گفت شاه جهان
كزین بد كه این ساخت اندر نهان

چه سازم چه باشد مكافات این
همه شاه را خواندند آفرین

كه پاداش این آنكه بی جان شود
ز بد كردن خویش پیچان شود

به دژخیم فرمود كین را به كوی
زدار اندر آویز و بر تاب روی

چو سودابه را وی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه كاووس پر درد شد
نهان داشت , رنگ رخش زرد شد

سیاوش چنین گفت با شهریار
كه دل را بدین كار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه

همی گفت با دل كه بر دست شاه
گرایدن كه سودابه گردد تباه

به فرجامِ كار, او پشیمان شود
ز من بیند او غم, چو پیچان شود


بهانه همی جست زان كار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه

سیاووس را گفت بخشید مش
از آن پس كه خون ریختن دیدمش

سیاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد به در

شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز

برین گونه بگذشت یك روزگار
برو گرم تر شد دل شهریار

چنان شد دلش باز از مهر اوی
كه دیده نه برداشت از چهر اوی

دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سیاووش بد
بد اسنان كه از گوهر او سزد

زگفتار او شاه شد در گمان
نكرد ایچ بر كس پدید از مهان

به جایی كه زهر آگند روزگار
از و نوش خیره مكن خواستار

تو با آفرینش بسنده نه ای
مشو تیز گرد پرورنده نه ای


چنین است كردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر

 


 

نشاط اصفهانی

طاعت از دست نیاید گنهی باید كرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید كرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است
كاخ دل در خور اورنگ شهی یابد كرد

روشنان فلكی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید كرد

شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است
طیِ این مرحله با نور مهی باید كرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه
گذری جانب گم كرده رهی باید كرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهی باید كرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
كشور خصم تبه از سپهی باید كرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهی باید كرد

 


 

فرخی سیستانی

دل من همی داد گفتی گوایی
كه باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم و زین غم
نبوده ست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیكن
نه چندان كه یك سو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی

بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی

كه دانست كز تو مرا دید باید
به چندان وفا این همه بی وفایی

سپردم به تو دل ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی

دریغا دریغا كه اگه نبودم
كه تو بی وفا در جفا تا كجایی

همه دشمنی از تو دیدم ولیكن
نگویم كه تو دوستی را نشایی

نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش تا بیش ازین آزمایی

 


 

نامـه ی ویس به رامین


فخرالدین اسعد گرگانی

نامـﮥ دهم



دلی پُر از آتش و جانی پُر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود

برم هر شب سحرگه پیشِ‌ دادار
بمالم پیشِ او برخاك رخسار

خروشِ‌ من بدرّد پشتِ ایوان
فغانِ من ببندد راهِ كیوان

چنان گریم كه گرید ابرِ آذار
جنان نالم كه نالد كبكِ كهسار

چنان جوشم كه جوشد بحر از باد
چنان لرزم كه لرزد سرو و شمشاد

به اشك از شب فرو شویم سیاهی
بیاغارم زمین تا پشتِ ماهی


چنان از حسرتِ دل بركشم آه
كجا ره گم كند بر آسمان ماه

ز بس كز دل كشم آهِ جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز

ز بس كز جان بر آرم دودِ اندوه
ببندد ابرِ تیره كوه تا كوه

بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پُر آب و روریِ زرد و پُر گرد

همی گویم: خدایا،‌كردگارا
بزرگا، كامگارا، بردبارا

تو یارِ بی دلان و بی كسانی
همیشه چارۀ بیچارگانی

نیارم گفت رازِ خویش با كس
مگر با تو كه یارِ من تویی بس

همی دانی كه چون خسته روانم
همی دانی كه چون بسته زبانم

تو دِه جانِ مرا زین غم رهایی
تو بردار از دلم بندِ جدایی

دلِ آن سنگدل را نرم گردان
به تابِ مهربانی گرم گردان


به یاد آور دلش را مهرِ دیرین
پس آنگه در دلش كن مهرِ شیرین

یكی زین غم كه من دارم بر او نِه
كه باشد بارِ او از هر كِهی مِه

به فضل خویش وی را زی من آور
و یا زیدر مرا نزدیكِ او بر

همی تا باز بینم رویِ ‌آن ماه
نگه دارش ز چشم و دستِ بدخواه

به جز مهرِ منش تیمار منمای
به جز عشقِ منش آزار مفزای

و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی رویِ‌ او جان و جهان بس

هم اكنون جانِ‌ من بستان بدو دِه
كه من بی جان و آن بت با دو جان بهْ

نگارا، چند نالم؟ چند گویم؟
به زاری چند گریم؟ چند مویم؟

نباشد گفته بر گوینده تاوان
چو باشد اندك و سودش فراوان

بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو می دان با خدایت


اگر كردارِ تو با كوه گویم
بموید سنگِ او چون من بمویم

ببخشاید مرا سنگ و، دلت نه
به گاهِ مردمی سنگ از دلت بهْ

مرا چون سنگ بودی این دلِ مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشست!

 


 

ترانه های باباطاهر عریان

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
كه هر چه دیده بیند دل كند یاد

بسازُم خنجری نیشش زفولاد
زنُم بر دیده تا دل گردد آزاد


٭٭٭


یكی بر زیگری نالان درین دشت
به خون دیگران آلاله می گشت

همی كشت و همی گفت ای دریغا
بباید كشت و هشت و رفت ازین دشت


٭٭٭


نسیمی كز بن آن كاكل آیو
مرا خوشتر زبوی سنبل آیو

چو شو گیرُم خیالش را در آغوش
سحر از بستُرم بوی گل آیو


٭٭٭


دلُم بی وصل تِه شادی مبیناد
ز درد و محنت آزادی مبیناد

خراب آبادِ دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد


٭٭٭


مو آن دلدادۀ بی خانمانُم
مو آن محنت نصیبِ سخت جانُم

مو آن سرگشته خارُم در بیابان
كه چون بادی وزد هر سو دوانُم


٭٭٭


گلی كه خود بدادُم پیچ و تابش
به اشك دیدگانُم دادُم آبش

در این گلشن خدایا كی روا بی
گل از مو دیگری گیره گلابش

 
٭٭٭


بی ته اشكُم ز مژگانِ تر آیو
بی ته نخِل امیدمُ بی بر آیو

بی ته در گنج تنهایی شب و روز
نشینُم تا كه عمرُم بر سر آیو


٭٭٭


دو چشمونِت پیاله پر ز می بی
دو زلفونِت خراجِ مُلكِ ری بی

همی وعده كری امروز و فردا
نمیدونُم كه فردای تو كی بی؟

 


 

فریدون مشیری

پر کن پیاله را کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها كه در پی هم می شود تهی
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سركش و جادویی شراب
تا بیكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی
تا كوچه باغ خاطره های گریز پا
تاشهر یادها .............
دیگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم آلود عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد...!
آن بی ستاره ام كه عقابم نمی برد!

در راه زندگی ...
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این كه ناله می كشم از دل كه : آب ....آب....!!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر كن پیاله را....

 

 


 

فریدون مشیری

 

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می كند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است –

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون كار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی كارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

كجا آرامشی از مرگ خوش تر كس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی كه هشیاری نمی بیند !

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی كه بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران كه هرجا " هركه را زر در ترازو ،
زور در بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

 


زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
كه ره تاریك و لغزان است
وگر دست محبت سوی كسی یازی
به اكراه آورد دست از بغل بیرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسكلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

 


 

قاصدک

قاصدک از چه خبر آوردی
وز کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیارو دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قااصدک در دل من همه کورندو کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجروبه های همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک هان ولی آخر ای وای
راستی آیا رفتی با باد
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی کجا رفتی آی؟
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم،خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک،
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند


مهدی اخوان ثالث

 


 

آرش كمانگیر

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام كلبه های دودی
یا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشك و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر كران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای در كوره افسرده جان افكند
چشم هایش در سیاهی های كومه جست و جو می كرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می كرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه كینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ كس دستی به سوی كس نمی آورد
هیچ كس در روی دیگر كس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را كه می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیكی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می كرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر تركش آزمون تلختان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداری كمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود در تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نه نیرنگی به كار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به كوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیك امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز كن تا جان شود سیراب
چو پا در كام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
كه سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می كوبید
كه ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها در راه
سرود بی كلامی با غمی جانكاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامین نغمه می ریزد
كدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را كه آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سكوتی ریشخند آمیز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی در پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی كه می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه می بینید
وندرون دره های برف آلودی كه می دانید
رهگذرهایی كه شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل كهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش می دهد پاسخ
می كندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون كلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم كنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز

شنبه 23 اسفند 1337

سیاوش کسرایی


 

پر از تكه های زیبا


در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریكی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شكن گیسوی تو
موج دریای خیال
كاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم
كاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
كاشكی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشك
گونه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاكستری بی باران پوشانده
آسمان را یكسر
ابر خاكستری بی باران دلگیر است
و سكوت تو پس پرده ی خاكستری سرد كدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد كدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاكستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
كه در آن دولت خاموشیهاست
ن شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی كه به من می گوید :
”گر چه شب تاریك است
دل قوی دار ، سحر نزدیك است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
نه
از آن پاكتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلك بگشا كه به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه كنان می كاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
كه در آن شكوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسكهای
كودك خواهر خویش
كه در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و كودكی است
چهره ای نیست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسی عروسكهایش می رقصد
كودك خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوكتی می بخشد
كودك خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینك ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می كردیم
آرزو می كردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می كردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر كس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
كه تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
كه به آسانی یك رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
كه قناریها را پر بستند
و كبوترها را
آه كبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
كه مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شكوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می كرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه كم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران كهن
از درون تلخی واریزم را
كاهش جان من این شعر من است
آرزو می كردم
كه تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست كه خواننده ی شعرم باشی
كاشكی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشكم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
كاستن
كاهیدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی ، روی تو را
كاشكی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تكان دادن دستت كه
مهم نیست زیاد
و تكان دادن سر را كه
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه كسی باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “
باد كولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان كردی
و جهان را به سموم نفست ویران كردی
باد كولی تو چرا زوزه كشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همه جا ؟
آن غباری كه برانگیزاندی
سخت افزون می كرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
كولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می كردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می كردم
و در آن تنگ غروب
یاد می كردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینك كوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز كنپنجره را
كه پرستو می شوید در چشمه ی نور
كه قناری می خواند
می خواند آواز سرور
كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دیاران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
كوه تحسین می كرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
كاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی با باز كن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اكنون چه فراموشیهاست
چه كسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از كجا كه من و تو
شور یكپارچگی را در شرق
باز برپا نكنیم
از كجا كه من و تو
مشت رسوایان را وا نكنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه كسی برخیزد ؟
چه كسی با دشمن بستیزد ؟
چه كسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
كوهها شعر مرا می خوانند
كوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز كه چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز كه چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادی كه به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اكنون چه فراموشیها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار كه خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343
حمید مصدق

 


 

دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام

به قعر شب سفری می كنیم در تابوت
هوا بد است
تنفس شدید
جنبش كم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش
و شیهه های سمندی كه دور میگردد
میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
و راه بسته نماید ز رخنه تابوت
به قعر شب سفری می كنیم با كندی
چه می كنیم ؟
كجاییم ؟
شهر مامن كو ؟
شهاب شب زده ای در مدار تاریكی
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهی در آبهای سیاه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمی كشند كسی را نمی زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
نمی زنند كسی را به سینه غنچه خون
شهید در وطن ما كبود می میرد
بگو كه سركشی اینجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقی این جا كنون ندارد قلب
بگو بگو به سفر می رویم بی سردار
بگو بگو به سفر می رویم بی سر و قلب
بگو به دوست كه دارد اگر سر یاری
خشونتی برساند به گردش تبری
هوا كم است هوایی شكاف روزنه ای
رفیق همنفس ! اینك نفس كه بی دم تو
نشاید از بن این سینه بر شود نفسی
نه مرده ایم گواه این دل تپیده به خشم
نه مانده ایم نشان ناخن شكسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحیف امید در آغوش
به قعر شب سفری می كنیم چون تابوت


سیاوش كسرایی

 


 

انتظار

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شكفته بود كه خندد بروی تو
افسوس ای شكوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب كه باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل كند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

گفتم بخوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو كه مهمان نیامدی

خوان شكر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر كه دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای كه چه زورق شكسته ای است
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

استاد شهریار

 


 

نهــــــــــال آرزو

ای نهـــــــــال آرزو، خـــــوش ‌زی کـــــه بار آورده‌ای
غنچــــــه بی‌باد صبا، گــــــل بی ‌بهــــــــار آورده‌ای
باغبــــــانان تــــــو را امسال، سال خــــــرمی ‌ست
زین همــــایون میوه، کز هــــــــر شاخسار آورده‌ای
شـــاخ و برگت نیکنـــامی، بیخ و بارت سعی و علم
این هنـــــــر‌ها، جملـــــــه از آمــــــــــوزگار آورده‌ای
خــــرم آن کـــــاو وقت حاصل ارمغانی از تـــــو بــرد
برگ دولت، زاد هستی تــــــــوش کــــــــار آورده‌ای

***
غنچه‌‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی ای خواهـــران، تا فــــرصت کوشـیـدن است
پستی نسوان ایــــران، جمـــــله از بی‌دانشی‌ست
مــــــرد یا زن، بــرتـــــــری و رتبت از دانستن است
زین چـراغ معرفت کامــــروز اندر دست مـــــــاست
شاهـــــراه سعی اقلیـــــم سعادت، روشن است
بـــــه کـه هـــــــر دختــــــــر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید کس پســر هوشیار‌ و دختـــــر کودن است

***
زن ز تحصیل هنـــــــــر شد شهره در هـر کشوری
بــــرنکرد از ما کسی زین خوابِ بیـــــــداری سری
از چــــه نسوان از حقوق خویشتن بی‌ بهـــــــره‌اند
نام این قـــوم از چـــه، دور افتاده از هــــر دفتـــری
دامـــن مــــــادر، نخست آموزگـــــار کــــودک است
طفـــــل دانشور، کجــــــا پـــرورده نادان مــــــادری
با چنین درمــــــاندگی، از مـــــاه و پروین بگـــذریم
گــــر که مــــا را باشد از فضل و ادب بال و پــــری

پروین اعتصامی (این شعر رو برای مراسم فارغ التحصیلی خودش سروده)

 


 

ندای آغاز

كفشهایم كو ؟
چه كسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خواب است .
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر .
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز خواب مرا می روبد .
بوی هجرت می آید :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد .
باید امشب بروم .
***
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم .
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود .
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد .
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه یك ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
- دختر بالغ همسایه
پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند
***
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
( مثلاً شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟
باید امشب بروم
***
باید امشب چمدانی را
كه اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
روبه آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می خواند .
یك نفر باز صدا زد : سهراب !
كفش هایم كو ؟
*****
سهراب سپهری

 


 

گفتگوی من و نازی زیر چتر

نازی : بیا زیر چتر من كه بارون خیست نكنه
می گم كه خلی قشنگه كه بشر تونسته آتیشو كشف بكنه
و قشنگتر اینه كه
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ كجا پیدانشه
اون وقت بشر چكار كنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می كنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می كنند
عكسمون تو آب بركه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون كسی كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود


حسین پناهی

 


 

مرداد

ما بدهكاریم
به كسانی كه صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است


حسین پناهی

 


 

نغمه ی روسبی

بده آن قوطی سرخاب مرا
رنگ به بی رنگی ی خویش
روغن ، تا تازه كنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر كه میشكین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم كه مسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور كه عریانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
ه سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام كه سرمست شوم
خنی خود خنده زنم
چهره ی ناشاد غمین
هره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفسی دیشب من ه روانكاه و توانفرسا بود
لیك پرسید چو از من ،‌ گفتم
ندیدم كه چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود كه بیمارم كرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم كرد
پر كس بی كسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
جز لحظه ی كوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
كه كشد ست وفا بر سر من
نه مرا كودكی و دلبندی
كه برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این كیست كه در می كوبد ؟
همسر امشب من می آید
كاین زمان شادی او می باید
لب من ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بكش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش


سیمین بهبهانی

 


 

آفتابی


صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاك است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ های تماشا، چكه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فكر است.
***
سفرهایی ترا در كوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریك می گویند.
***
چرا مردم نمی دانند
كه لادن اتفاقی نیست،
نمی دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
كه در گل های ناممكن هوا سرد است؟
*****
سهراب سپهری

 


قاصدک

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
 

مهدی اخوان ثالث


درد واره ها

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


قیصر امین پور


ای نگاهت نخلی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است هر شب به تو می اندیشم
به تو آری , به تو , یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه , همان وهم و همان تصویری
که سراغش ز غزل های خودم می گیری
به تبسم , به تکلم , به دل آرای تو
به خموشی , به تماشا , به شکیبایی تو
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده , چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یکنفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یکنفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
می شود پل زد از احساس خدا تا دل خویش
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه , تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو وآینه اینقدر یکی است
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
آری آن سایه که  شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه  ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آری آن یار دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 بهروز یاسمی

 


بخش دوم اشعار برگزیده را از اینجا بخوانید >>>

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ