منتخب اشعاری
از مجموعه شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل
سرد
بخش دوم
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره كه رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شكست
شكست
شكست
بعد از تو آن عروسك خاكی
كه هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صدای زنجره ها را كشتیم
و به صدای زنگ كه از روی حرف های الفبا بر میخاست
و به صدای سوت كارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو كه جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی كردیم
و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی
بعد از تو ما به هم خیانت كردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تكه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای كوچه زدودیم
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد كشیدیم
زنده باد
مرده باد
و در هیاهوی میدان برای سكه های كوچك آوازه خوان
كه زیركانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم
بعد از تو ما كه قاتل یكدیگر بودیم
برای عشق قضاوت كردیم
و همچنان كه قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت كردیم
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می كشید
و مرگ آن درخت تناور بود
كه زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ میزدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
كه در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند
صدای باد می آید
صدای باد می آید ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
كه كشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مكعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را كه باید
از دست داده باشیم از دست داده ایم
مابی چراغ به راه افتادیم
و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود
در خاطرات كودكانه ی یك پشت بام كاهگلی
و بر فراز كشتزارهای جوانی كه از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
پنجره
یك پنجره برای دیدن
یك پنجره برای شنیدن
یك پنجره كه مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مكرر آبی رنگ
یك پنجره كه دست های كوچك تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های كریم
سرشار میكند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان كرد
یك پنجره برای من كافیست
من از دیار عروسكها می آیم
از زیر سایه های درختان كاغذی
در باغ یك كتاب مصور
از فصل های خشك تجربه های عقیم دوستی و عشق
در كوچه های خاكی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای كه بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت كهنسال پر زدند
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است كه او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب كرده بودند
وقتی كه اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تكه تكه می كردند
وقتی كه چشم های كودكانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی كه زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیك تاك ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یك پنجره برای من كافیست
یك پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آن قدر قد كشیده كه دیوار رابرای برگهای جوانش
معنی كند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین كه زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
كه روی گور مفاهیم كهنه روییده ست
آیا زنی كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های كنجكاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب كه در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میكنم كه وقت گذشته ست
حس میكنم كه لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میكنم كه میز فاصله ی كاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا كسی كه مهربانی یك جسم زنده را به تو می بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم