منتخب اشعاری
از مجموعه شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل
سرد
بخش سوم
دلم برای باغچه می سوزد
كسی به فكر گل ها نیست
كسی به فكر ماهی ها نیست
كسی نمی خواهد
باوركند كه باغچه دارد می میرد
كه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است
كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست كه در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یك ابر ناشناس
خمیازه میكشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های كوچك بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاك می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود رابردم
و كار خود را كردم
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی كه من بمیرم دیگر
چه فرق میكند كه باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد كافی ست
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فكر می كند كه باغچه را كفر یك گیاه
آلوده كرده است
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهكار طبیعی ست
و فوت میكند به تمام گلها
و فوت میكند به تمام ماهی ها
و فوت میكند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی كه نازل خواهد شد
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
كه زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست میكند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میكند كه بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندك و خودكارش
همراه خود به كوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر كوچك است كه هر شب
در ازدحام میكده گم میشود
و خواهرم كه دوست گلها بود
و حرفهای ساده ی قلبش را
وقتی كه مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساكت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میكرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت كه به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادكلن می گیرد
او
هر وقت كه به دیدن ما می آید
آبستن است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تكه تكه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاك باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می كارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های كاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای كاشی
بی آنكه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های كوچه ی ما كیف های مدرسه شان را
از بمبهای كوچك
پر كرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
كه قلب خود را گم كرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
كه درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فكر میكنم كه باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
من فكر میكنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
كسی كه مثل هیچ كس نیست
من خواب دیده ام كه كسی می آید
من خواب یك ستاره ی قرمز دیده ام
و پلك چشمم هی می پرد
و كفشهایم هی جفت میشوند
و كور شون
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی كه خواب نبودم دیده ام
كسی می آید
كسی می آید
كسی دیگر
كسی بهتر
كسی كه مثل هیچ كس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن كسی ست كه باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم كه رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم كه تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میكند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنكه كم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند كاری كند كه لامپ الله
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
كه یحیی
یك چارچرخه داشته باشد
و یك چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
كه روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم میخواهد
كه گیس دختر سید جواد را بكشم
چرا من این همه كوچك هستم
كه در خیابانها گم میشوم
چرا پدر كه این همه كوچك نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
كاری نمی كند كه آن كسی كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت كفش هاشان هم خونیست
چرا كاری نمی كنند
چرا كاری نمی كنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو كرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو كرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
كسی می آید
كسی می آید
كسی كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
كسی كه آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسی كه زیر درختهای كهنه ی یحیی بچه كرده است
و روز به روز بزرگ میشود
كسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
كسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میكند
و پپسی را قسمت میكند
و باغ ملی را قسمت میكند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میكند
و روز اسم نویسی را قسمت میكند
و نمره مریضخانه را قسمت میكند
و چكمه های لاستیكی را قسمت میكند
و سینمای فردین را قسمت میكند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت میكند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست كشیده ی شب می كشم
چراغ های رابطه تاریكند
چراغهای رابطه تاریكند
كسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد كرد
كسی مرا به میهمانی گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
پایان