با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

احمد رضا احمدی


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر بر جاده های تهی

بخش دوم



رفته

چشم های تو دریچه های دریا را
 پلك چون باز ز هم كنند بگشایند
 سبزگون مزرع بیكرانه رویا را
صف مژگان چو به هم زنند بزدایند
 بی تو گاهمم به پیاده روی شب تنها
 بی نفس های تو عطر شب فراموشم
سایه ام تشنه سایه بان اندامت
به تن راه كشد حریم آغوشم
بی من آنجا نگهت به سوی كه راند
 پیك خاموش همه ملال خاطر را ؟
 واژه ها از لب تو سوی كه پر گیرند ؟
ای نسیم نفست نوازش رویا
ترك آرام تو با تو توسن نارام
لحظه ها را چو مذاب سرب در من بست
 جاده در حلقه مات اشك من لرزید
در نگاهت نگهم چو شاخ تر بشكست
 چشم جوشان تو با كبود خود می ریخت
 از طلایی دل تو فسانه صد راز
 مانده در سینه چو سرزمین نامسكون
دست ناخورده پر از ذخیره ناباز
رفتی و نام تو را برهنه پوشیده ست
 همه شب ذهن من از گریز تو بی تاب
 بیم عریانی اش آرزوی دیداراست
 پیش یادت غم من ستایش محراب
 باز خواهم كه سحر به بالشم ریزد
 كاكل كوچك تو طلای آشفته
بوی خواب شب و عطر صبح بیداری
سر كند در دل ما سرود ناگفته
باز گرد از ره باز تا ز سر گیریم
قصه كهنه كوچه ها و شب ها را
پلك بگشای به روی من كه بگشایند
 چشمهای تو دریچه های دریا را

گامی در بیراه

بیراهه زند خنده به گامی كه نه با خویش
 با نقش اطاعت كه به هر بوته نشاند
 خویش دگرش باز دگر سوی بخواند
این چهره كه با جلوه هر سنگ شود دور
 در جلد كدامین تن بی جان شود آرام ؟
 با من به گریز است
 و نه پیدایش مقصود
 با من به عتاب است و نه پیدایش پیغام
تنها نه بر این جاده زند نقش
در بیراهه های خوابم بندد تصویر
در رویا های پنهانم دائم پیدا
در صافی های آب و آیینه زنجیر
از اوج نگاهش پیوسته در من
 خورشیدی شب ها بر فكرم تابیده ست
 و ز پرواز گامش پیوسته با من
 آژنگ ایامی خاكسترگون
 بر سیمای بخت پیرم خوابیده ست
گامی كه نه با خویش ز هر خنده بیراه
عصیان طلبد دست برون آرد از درد
 تا جلد تهی پر كند از جلوه تصویر
 تا فاصله را نوشد با یك جست
 اما عطش فاصله دیگر را
 می ریزد در پیش چشمش تصویر
از چهره برخیزد بانگی ویران
 در بیراهه می پیچد چون دودی تار
اومی بیند خود را با صوتی در اعماق
او می بیند خود را با بانگی طعن آزار
برمی دارد فریاد اما فریادی نه
 بردارد آواز اما حلقومش خالیست
در خالی های آوازش گوید : برگرد
بانگی گم بر لبهایش ساكن : ای من ! ایست
از چهره اما بانگی ویران باز
 در بیراهه پیچد چون دودی تار
 از سویی پاسخ آید : بگریزم بگذار
وز سویی دیگر باز این تكرار بگذار
بگذار كه در خلوت تاریكی شب ها
 آواره چو سگ بر لب یك جوی بمیرم
 چون اختر لرزنده سحر رنگ ببازم
باز از دل یك شام سیه زنگ بگیرم
بگذار چو موجی كه ز طوفا ن خبر آرد
 آشفته سر خویش به هر سنگ بكوبم
پر گیرم و از پهنه پروا بگریزم
 تا شیشه هر نام به هر ننگ بكوبم
 یا عریانم بگذار از رنگ و از پرده
تن را بی من كن من را بیگانه با خویت
یا افشان شو بر خاكی كه افشاندت چون سرو
 خاكستر شو تا چون شعله گردم گیسویت
هر بوته اطاعت برد از گام
گامی كه نه با خویش
گامی كه فرو در گل تردید

سفر یوش

پیش چشمم طرح دنیای بزرگ
در رگم آهنگ جوشان گریز
در سرم شوق تماشا همچو موج
 با درنگم صخره آسا در ستیز
رفتم و با جاده ها آمیختم
چشم ها را شوكت صد چشم بود
 راه از زیر ركابم می گریخت
دشت با پرواز من پر می گشود
بوته تنها غبار تن بریخت
 سنگ ره خندید در نقش غبار
 جاده گردآلود بود و می شكفت
 در گل كوهی شكوه انتظار
ریخت در كهسار از مرغان مست
آبشار خامش پروازها
با كبود رود زاریهای آب
 رفت تا اعماق گنگ رازها
نغمه گنگ گریز آبها
بر ستیغ سنگ از هم می گسیخت
 روی یال موجها گلهای كف
 می نشست و رقص رقصان می گریخت
 در نشیب دره پرچم های خار
 بست در گهواره باد اهتزاز
 در نگاهم باغ های خاطره
 با علف های عبث رویید باز
باغ ها ای با طكوفه های بطلان سبز
باغها ای عبث سرشار
 لحظه ای در من درنگ آرید
تاشكوه مسیت نیسان بارتان در روح من دامن گشاید
 لذت رنگینتان را با گریز رنجهای رفته پیوند است
ای مرا با لمحه تان تا بی نهایت سیر
 بر شما تا دوردست رفته هایم پویه ام برق براق
 در نگاهم لحظه ای اطراق
ای تجلای همه بیهودگی ها نقطه پایان ای بطلان
من كه در پوچی كمال آورده ام
 كاش سرمستی ابهام بس استنباط را
 قطره قطره می چلاندم زیر پاتان
باغ ها ! ای خاطره ها پوچ ها
 باز در من خوش جوشان گریز
 باز درمن سیل مست التهاب
 رفتم و در سنگلاخ كوه ها
پر زدم درتیغههای آفتاب
 در گذار ابر گلبن های سرخ
 با طلایی لكه ها گرم درود
خارهای خشك هجران سوخته
 در شنای عطر ها مست سرود
كاروان قاطران بردبار
 لای لای زنگ ها را می شكفت
لاله تبدار از شوق وصال
در خود از رویای چیدن می شكفت
لاوش اقیانوس رام رنگها
 در شب سبز علف ها خواب بود
 بین سیم ها و تن گلسنگ ها
 ماجرای بوسه های ناب بود
 آسمان دریاچه های آبنوس
 ساخته تا آنسوی بی مرزها
 در خیال من نهایت رنگ باخت
گم شدم در آبی بی انتها
 چه سبكبالی نوشین
 چه فراموشی رنگین
 من میان بی مكانها بی زمان گشتم
 ای نسیم پیكرم در بوی خالی ها جاویدان شناور
ای وزش های سبك ای پچ پچ تاریك نجوای خداها
در شما پرواز دارم اینك این من این من ره یافته در قلعه جادو
 كاش آنسو های من را معبری بود
 تاهنوز آنسوتر از معراج می رفتم
من كه سرگردان عطر ناپدیدیهای دور
در مسیرم با جهت ها قصه ششگانه درهم ریختم
 در شراب تلخ آبی های بی ته لول لول
 خوشه چیدم از طلایی های نیزاران نور
 روی بال لحظه ها تا دوردست
پرفشاندم موجدار و دورخیز
 باز در من طرح دنیای بزرگ
 باز در من خون جوشان گریز
 روح من را مست رویا می ربود
لای لای مهربان زنگ ها
می شدم تكرار و در من می گریخت
 لكه ها و نقش ها و رنگ ها
 بر سكون آفتاب سنگ ها
 گله های باد از هم می رمند
 سایه ها سر برده در گلبوته ها
عطر گرم برگ ها را می مكند
رفتم و قوی تنم با من گریخت
 زیر پایم خسته فرسخ ها شدند
بسكه ره باریكه های مارپیچ
سر به هم بردند و از هم واشدند
 روی دامان اوزاكو ی بلند
تپه ها چون فیل های خفته بود
قله سرسبز اوجا ابر را
 در اشارت های پیغام و درود
موج می زد اوز چو اقیانوس رنگ
 در نشیب دره خاموش نور
 وز دهان دره می افشاند مست
خنده های سبز تا افلاك دور
 تن لمیده چون عروس نیم لخت
 روی بازوی نوازشبار كوه
 سینه سرشار از نفس های سبك
 دل تپش بار از تپش های شكوه
صبحگاهان بر علف ها می فشاند
آسمان مینای بی زنگار را
 آفتاب آهسته از هم می گشود
 گیسوی شب باف گندم زار را
 شب درختان قبرهای بی تكان
 دره ها چون معبد متروك مات
تپه ها محراب های ریخته
 بی نیایش مانده حیران حیات
سایه آوازخوان برگ ها
 می ربودم جسم و رویا می شدم
 در جوانه ها طنین نبض من
 می زد و با شاخه نجوا می شدم
 هان ؟ كجا هستی ؟
شهری لول خیابان گرد
 ای بریده دل ز شوق میز و میخانه
 سینه خالی كرده از غوغا
 چشم بسیته از غبار و دود و حركت ها
 ای پیاده روی شب های عبوس شهر
 راه بر بیراهه جسته
 خلوت ما را به خویش آلوده
 جمع ما را در خلود خویشمان بگذار
ز آنكه با زهر نفسهای پلید شهریان
 جان ما نازك تنان می پژمرد
هان ؟
كیست در من می كند نجوا
طعن یا هذیان ؟
 هان ؟
 می گشایم چشم و زیر پلك من
مرز دور خواب ویران می شود
چون كه تعبیری نمی بینم ز خواب
 اشتیاقم دست افشان می شود
 دست ها بر گوش می گیرم ز شوق
 تا دگر در من نروید آن صدا
چشم می بندم كه نشناسم ولیك
باز از عمق درونم این ندا
 های شهری
 شهری لول خیابان گرد
 ای پیاده روی شب های عبوس شهر
جمع ما را در خلود خویشمان بگذار
پیش چشمم جاده ها تكرار شد
بازگشتم در سپیده غرق نور
 در دلم آرام شد طغیان میل
 در تنم توفید غرقاب غرور
چون تكان دستمال از روی دست
 هر پرنده از سر شاخی پرید
 رشته های گوسفند از شیب كوه
 همچو اشك از گونه جاری شد چكید
گام ها بر سنگ ها افسانه گوی
 كوله ام بر پشت و ره در پیش بود
 جاده خالی بدرقه ی من رود سبز
در نگاه كوهها درد و درود

 

بخش سوم این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ