با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

احمد رضا احمدی


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر بر جاده های تهی

بخش سوم



نقشی ازقهوه

در اشاره ها نگاهم آشنا
 رنگ جستجو گرفت و غوطه خورد
 چون پرنده از دلم تپش گریخت
نقش قوه هام به دوردست برد
 در دیار دور سایهای غریب
 بر قفای رفته دوخته نگاه
حیرتش چو هول گله ها بهدشت
 مات همچو چشم سنگ ها به راه
رود سبز چشم ها و پلك ها
 بی تكان و بی طنین و بی گذار
 زرد روی و شعله مرده بی فروغ
می كشد چراغ چهره احتظار
جاده ها برهنه تشنه عبور
خالی از سوارو خالی از غبار
 شاخه های لاغر تهی ز برگ
باغ های مرده را غم بهار
یادها اسیر و گام ها اسیر
 كوچه ها غمین و فصل ها غمین
 عقده سكون و حسرت سفر
 بر جبین پیر صخره داد چین
 در نگاه ابر پاره شوق باد
می طپد به یاد خطه های دور
 آفتاب خسته را غم غروب
می دهد ز روی بام ها عبور
طاقه های آبنوس گل نشان
 ساخته حباب ها بر آبها
وز درخت پر شكوفه سپهر
 می پرد كبوتر شهاب ها
 سرنوشت من جدا ز من برد
ره ز كهكشان به كهكشان دور
از ستاره تا ستاره ای دگر
پر زند میان باغ های نور
عقل خسته از تلاش ودر گریز
 می برد حدیث خود به زیر خاك
 دیگرم زمین نه جای زیستن
 دیده بی فروغ ماند و دل مغاك

از پنجره

بر بلند سبز چنار از دور
آفتاب بسته طلایی ها
سایه ها به زمزمه ای خاموش
 در نشیب تند جدایی ها
 در فضای خسته غمی بیدار
مرده در نگاه كلاغ آواز
پیش دیده میله ناهنجار
 پشت پنجره گذر سرباز
 چه غروب بی نفس تنگی
 مژده در غریو كلاغش نیست
 جغد هم گریخته پروازی
در سكوت مرده باغش نیست
جاده خالی از قدم قاصد
دل تپیده منتظر پیغام
 همه خستگی همه سنگینی
آسمان روی چنار آرام

شبگرد

 اشك شب نشسته به خاكستر
 چشم اختران سحر مبهوت
 لحظه ها چو جاده بی عابر
 جاده ها چو مرده بی تابوت
سایه در سكون سكوت آرام
منتظر نشسته كه روز آید
 شاخه در ستوه ز بی برگی
 مات رفتن شب را پاید
پهنه دلم همه ناهموار
 دوستی و دشمنی از هم دور
 هر كه پا نهاده در این ویران
 هر كه دل سپرده بر این رنجور
زان میان اگر كه گلی بشكفت
دیدمش كه خنده خاری بود
 در سرشك من زده راه خون
بر سپند من شده رقص دود
خسته ام ز گشت و گذار شب
 از گذار من شده شب ولگرد
 هر چه در من است چو من در تب
هر چه در شب است چو شب دلسرد
نه شكفت روشن آغوشی
 كه نیاز خویش بیارایم
 نه نوید پاسخ خاموشی
كه ندای بسته گشایم
 روز اگر به خار نگاه من
گلرخی به مهر نتابد رخ
شب به جستجوی دو چشمم نیز
 برق چشمم پنجره ها پاسخ
با رگم گرفته خیابان مهر
 هر دو خامش و تهی از خونند
گه در این دوانده سگی آواز
كه در آن گرفته غمی پیوند
 بر درخت خشك همه رفته
خشك مانده شیوه لبخندم
 برگی از دریغ نمی افتد
 تا نسیم فكر بر آن بندم
 گر نوازشم ز خیالی نیست
 بادیه نشین شده پندارم
 گر مرا نیاز به رنگ و بوست
اینك او بهار طرب زارم

 


پاره هایی از یك منظومه(غوغا و سكوت)

ظهر

آن زمان كز عطش ظهر زمین
بانگ خاموش به افلاك كشد
 روی بارویی كهنه به شتاب
سوسماری تن بر خاك كشد
از لهیب نفس تابستان
 دشت تف كرده و تب خیز و گران
 سگی آواره دود بر لب جوی
له له از تشنگی آرد به زبان
سایه ای تنها در راه كویر
 شیفته جلوه خاموش سراب
 پیش رو موج نمكزار سپید
 پشت سر دوزخ خورشید مذاب
پای پر آبله بردارد گام
می گشیاد عرق از چهره پیر
 در سرش نقش یكی كومه تار
 همه رویایش در آن كومه اسیر
جاده ها جادوی بی طعمه دشت
مانده تا دور بیابانها مات
می برد زیر نگاه خورشید
خاك گرمازده را خواب قنات
 برج متروك كه در سر می پخت
بغبغوهای كبوترها را
 اینكش یار همه خلوت كور
 اینك آواش همه مرگ صدا
 برج لالی همه تن شعله گرم
كاروان گیر زمان های كهن
اینك همه دل آهن سرد
مانده رویاگر چاووش و چمن
همه جا چشمه بیدار سكوت
در رگ هر چه كه پنهان جوشان
 همه جا خیمه خاموش صدا
 در تن هر چه كه پیدا ویران

غروب

آن زمان كز لب دریای غروب
 آب نوشد به فراغت خورشید
 در طربخانه بزم ملكوت
 دامن عشوه ببافد ناهید
روز پا در گل شب مبهم ومات
 روز نه شب نه نه آن است و نه این
 بهت و حیرت ز نهانگاه فلك
چنگ یازیده به سیمای زمین
دشت خود باخته از هیبت شام
 بر سر كوه نشسته اندوه
 ابر ها چون گل آتش رخشان
 آسمان را همه دل بار ستوه
خفته هر چیزی بیدار نگاه
 مانده هر چشمی بیمار فروغ
 دود برخاسته تا خیمه ابر
 هول ها بر شده با شكل دروغ
سبزه زاران غروب افسرده
 اختری در تپش روییدن
 باغ پاییز افق بی لبخند
علفی در عطش جوشیدن
عاشقی سوخته با رنج مدام
چشمه یاد بیاورده به جوش
 خط هر نقش بر او خیره شده
 گیرد از هر گل تصویر سروش
 كه مرا این هستی بی درد چه سود ؟
كس نچیدی بر و باری كه نكاشت
تا نبردم رد پا در ره دوست
 دوستم هیچكس از قلب نداشت
آنكه انسانش نام است دریغ
 نیست جز رانده نفرین نجات
 هوس خلقت و رویای دروغ
 دمل كوری بر جسم حیات

شب

شب نمی جنبد از جا كه مباد
 آب ها آغوش آشفته كنند
با تن برهنه ماه در آب
موج ها قصه ناگفته كنند
لیك در جلوه خاموشی ها
صوت ها زندگی آغاز كنند
تا صداهای دگر برخیزند
 بی صدایی را جادو شكنند
باد شوخ از دل صحرا ها مست
 نرم می آید با ناز و غرور
 بر كف دریا اندازد موج
بشكند بر تن مه تنگ بلور
قلعه ویران تنها و در آن
 هر چه نجواست در اندیشه خواب
 نه طنین بسته در او شیهه اسب
 نه در او ریخته پرواز ركاب
سالها رفته نه پیدا با او
 نه خروش و نه خطاب و نه نفیر
می پزد در شب تاریك به دل
جلوه دور سواران اسیر
شب نمی جنبد از جا كه مگر
 خواب اختر ها سرریز شود
 جیرجیرك ز صدا افتد باز
 خامشی بانگ شب آویز شود
 آنزمان از پی نان طایفه ای
 در نشیب دره ها كوچ كند
مرده بر پشت زنی كودك و زن
بی خبر در ره شب گام زند
باز لالایی دلها بیدار
 بر لب مشتاقان ملتهب است
 باز نجوای دهانها تنها
آب باریك ته جوی شب است

صبح

جرس از همهمه افتاد كه باز
كاروان افتد در راه درنگ
 نای آوازگر پیك خروس
به هر آن دور طنین داد چو زنگ
شب سپیدی زد و چون مار گریخت
روز ماری گشت آغوش گشود
قطره قطره همه دنیای وجود
 ریخت در دامن این مار كبود
ریخت بر خاك همه اختركان
خاك رخساره دگر بگرفت
سایه های دشت از هم واشد
دشت خمیازه ز پیكر بگرفت
 لحظه ای در آن هر چه مشكوك
 لحظه در آن همه چیز از هم دور
لحظه ای در آن هر چیز رفیق
 لحظه در آن هر چه مبهم و كور
آسمان آشتی دشمن و دوست
گرگ و میش از یك جوی آب خورند
روی باروی ویران افق
نیزه زاران طلا تاب خورند
طاق تا بربندد در ره نور
رنگ ها می جنبند از همه جا
شاخه ها ساخته گهواره صوت
سایه ها رانده ز هم چون گله ها
روی هر نقش تولد بنشست
زندگی لذت تكرار گرفت
فوج رنگین صداها رمه وار
 دشنه از دست شب تار گرفت
روی پیشانی گلدسته شهر
 صبح بنشسته و ره رویا زد
 خوابها بشكست از جنبش نور
 نبض حركت در ژرفاها زد

 

پایان

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ