با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

احمد رضا احمدی


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر بر جاده های تهی

بخش اول



پایان

 شاید این لحظه لحظه آخر
 شاید این پله آخرین پله ست
شاید این تن كه با من است اكنون
 سایه ای باشد از تنی دیگر
میوه ای ز آفریدنی دیگر
میوه ای تلخ شاخه ای بی بر ؟
خواستم پر دهم ركاب گریز
 پشت كردم به پله پایان
تن من لیك باز با من بود
لحظه آخرم گرفت عنان
 كه : كجا ؟ بسته است راه سفر
 حیرتم پر گشود و نقش هراس
بر لب آشفت طرح یك لبخند
 كركسان گرسنه چشمانم
 طعمه از نام رفته ام جستند
 نام من سایه درختی شد
 در كویر گذشته های سراب
 چهره ام با اشاره شب گیج
روی لب بست خنده های خراب
 ایستادم تنم كه با من بود
 زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
 پرسشی ز آن میانه نجوا شد
شاید این لحظه لحظه آخر ؟

زبانی دیگر

صبح لال از هلهله تابان روز
بال زد بشكفت در هذیان برگ
 هر درخت افشانده اینك زلف سبز
زندگی روییده در نیسان مرگ
 در تن هر ساقه گویی قاصدی ست
 كز زمین پیغام بذر آورده است
ریشه سرشار از سروش شاخه ها
 خاك را بدرود باران برده است
 شعر پرداز نسیم از دوردست
 نغمه می بافد در امواج هوا
وز لبان برگ ها پر می دهد
 گله گله واژه های تازه را
واژه هایش كز زبانی دیگر است
 بر گشوده سوی نامعلوم بال
چشم من در جستجوی لانه شان
 مانده از رفتار سرشار ملال
كاش بودم ای تكلم های دور
آشنا با لهجه تان آشنا
 حرف هاتان بر زبانم می نشست
 می طپیدم با طپش های شما

بر ساحل

 در پیش چشم تشنه من بر گشود
 دریا كتاب سبز خیال
بیگانه ماند بر سر امواج
 افسانه زوال
 آشفته از سكون گران زیر پای من
لرزیده صخره در غم شط ها و رودها
 آزرده از فریب زمین گم شدم ز خویش
 در من شكفت شوق وصال كبودها
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
 ای انتظارهای دراز غریزه ها
با زیور رضایت آرایشم دهید
 ای بركشیده در تن من التهاب ها
 با كام دختران كف آرامشم دهید
ای جام های پر گل و مست جزیره ها
 آن دورها چه می گذرد
در ذهن روشن كف ها ؟
كف ها به عشوه می نگرند اما
 در تیره عمق ها تب رنگین آب را
 رقصان به روی شانه هر موج
در بر كشیده كودك مست حباب را
خورشید ریخت بر سر دریا
 نیش هزار دسته زنبور
 و آنگاه در فضا
 پر زد هزار زورق موسیقی
افشاند زلف پیكر دریا به روی نور
 در جشن آب ها
شعر سپید كف ها رقصید
 بی اعتنا به ساحل
 وز ساحل
ای روشنان كف
 ای جذبه تان چو واژه نازای بخت
كش نام درگشود بهشت فریب را
 كش جلوه جان ز شوق تب آلود می كند
لب تشنه می كشاندم از جاده های خشك
آواره ام ز چشمه مقصود می كند
 ای دلربای پیكركان سپید تن
من با شما نشسته به رویا
 سودای خاك زین پس بر من دریغ باد
 سرشار باد خاطرم از نازهای آب
 چون ذهن من ز عقده نا باز
تن خسته ز التهاب روان ها زمین
 تنها تر از من مانده ست
 در من نمی دود نفس كام
شط ها و روزها همه بی اعتنا
 بی رحم ها روانند از پیش چشم من
 ای جذبه ها سپید تنان كف
 برف روان اندام بی قرارتان
با مژده اطاعت دستانم
پیوند آب و آتش دارد
یك لحظه با كلید درد من
 با خط موج ها بگشایید
 بر آب ها ترانه شب های شاد را
لختی برای من بسرایید
ای دختران كف
 معبود دیریاب هوس زاد را
پیغام های دور من اما به اشتیاق
چون بر فراز روشن دریا گریختند
 دوشیزگان كف تن عریان خویش را
در بازوان تشنه گرداب ریختند
 ساحل خموش مانده و برروی سایه ام
مردی گشاده دست تمنا
 بر پهنه های دور
با او كتاب آبی دریا
 نقش هزار جذبه رنگین
ای مژده اطاعت دستان و زانوان
ای دختران كف
 باد از كران دور
 از آبها غبار برافشاند
جنجال مرغ ها تن دریای رام را
در تار و پود مبهوم صدها صدا كشاند

تعبیر

خواب دیدم در بیابانی دراز
 خاك راه از خون پایم رنگ شد
 از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
 حلقه زد بر دستهایم تنگ شد
اختری آویخت بر سقف سپهر
 مار شد پیچید دور گردنم
 بر زدم فریاد : وای
 ابری چو كوه
غول شد افتاد بر روی تنم
 خنجری بر چشم خورشیدی نشست
قطره خونی به درگاهم چكید
كوكبی افتاد بربامم شكست
 شب پره شد در غبار شب پرید
آفتابی سرخ در من سبز شد
 سبزها در زرد جانم ریخت گرم
 بانگ كردم وه چه آف...
اشكم ز شوق
قفل شد بر چفت لب آویخت نرم
جستم از خواب : آسمانی تار تار
كفتری فانوس بر منقار داشت
 ماه می نالید و روی گونه هاش
جای دندانهای گرگی هار داشت
باز دیدم در بیابانی دراز
خاك راه از خون پایم رنگ شد
 از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه
حلقه زد بر دستهایم تنگ شد

بیزار

 در من شكسته پای هزاران رنج
 در من گریخته رمه تردید
 اشكم نشسته سرد به خاكستر
 خاكسترم گرفته غمی جاوید
 دستم كه مست ساغر نفرین بود
 پاشید دور بر سر دورانها
 با عشق ها قرابه كش نیرنگ
با دردهاش بر سر پیمانها
 چشمم كه كرده رنجش چین اندوز
در هر شیار بست هزار افسوس
بنوشت تا به نام نیاز و ناز
با هر نگاه نامه صد ناموس
 قندیل شعر هایم خاموش گشت
تا بر دمیدمش دم بیزاری
خورشید سوخت در رگ من تاریك
 پایان گرفت قصه بیداری
رفت از سرم زلال سپید حرف
بر جا چو ریگ مانده ام آب اندیش
بگریخت آسمانم و من تنها
جنبیده ام به زمزمه ای در خویش
 مرد من از فریب عبث ها مرد
 ز آنرو گرفت راه دیار درد
 و این افسانه ها را هم
 بیهودگیش گسترد
 نفرین گرفت بود و نبود من
 تا ابر هم به گورم خشم آرد
و باد گر شبی ز رهم آید
خاك مرا عزیز ندارد
 اینك كهكور مانده گزیر من
 در من شكفته حیرت بازا باز
در من گریخته رمه تردید
 در من هزار عاطفه در پرواز

شعر سنگ

آفتابش از سر دیریست
 پاكشیده در افق دور
 دل تهی ز حوصله تنها
 مانده در غروب غمی كور
جنبشی نه در همه صحرا
 نه به دود دشت لهیبی
نه تكانی از نفس باد
 نه گریز عطر غریبی
روز جز نوازش خورشید
 همدمی به عزلت او نیست
 شب به كنج خلوت تاریك
جز به خویش خویش فرو نیست
بادی ار گذشت نیاورد
ز آب بركه ای نه پیغام
 ابر پاره رفت و نینداخت
سایه ای به پیكرش آرام
آمد ار ز دور صدایی
 بی نوید بود و فریبا
 نه حدیث بال كبوتر
 نه ز گام خسته ای آوا
 سالها گذشت و نیامد
 مژده گذشتن عابر
 لحظه ای به سینه ننوشید
لذت درنگ مسافر
یاد رفته های فراموش
 تب فشانده در تن بیمار
سر كشیده در غم خاموش
 كوزه های باده پندار
 یاد آن گوزن فراری
كه كنار او عطشی داشت
 خونچكان و زخمی و رنجور
 صید خسته دل تپشی داشت
شب غنود سینه به سینه
 صبح پا كشید و به ره راند
 رفت لیك روی تن سنگ
خون دلمه بسته او ماند
آن زمان كه خاركن پیر
 بر سرش نشست و خسته
 در شكسته آبله پای
 بر گرفت كوله بسته
آن شبی كه زنگ شتر ها
 غرق در ترانه چاووش
 از نوید قافله دور
 جرعه می چكاندش در گوش
مرغكی از او تنهاتر
شب به راه ماند و ناشاد
تا سحر به بستر او خفت
تا سحر نوازش او داد
 خسته بااشاره منقار
 زد ندا كه : برپا برپا
 لابه زد كه
 بشكف بشكف
بال زد كه : بگشا بگشا
خنده زد به حسرت و پر ریخت
فكر را به زمزمه پر داد
 رفت تا به ژرف دل سنگ
بر كشید غمزده فریاد
 ای گرفته ای همه درهم
 ای فشرده دل اندر دل
 ای فرو نهفته به خود سنگ
 ای كشیده حسرت ساحل
باز شو به من برهان خویش
از ستوه بستگی امشب
انجماد رابشكن دست
انفجار را بگشا لب
باز شو به من چو گل موج
ای منت یك امشب همدم
 باز شو به من بشكف سنگ
ای غریق منجمد غم
او ولی به لالی انبوه
 بی جواب و خامش و سنگین
غرق در سیاهی و سختی
 سر فرو كشید به بالین
در غروب دشت كنون مات
درد ناشكفتن دارد
 دمبدم به شیوه مرغك
خویش رابه زمزمه آرد
كای گرفته بشكف بشكف
 وی فشرده بگشا بگشا
چند پای توست زمین گیر ؟
ای نشسته برپا برپا
گر به دل نشانده پشیمان
 حسرت گذشته خود را
با نوید مرغ دگر لیك
 در شكفتن است به رویا
 غوطه خورده در هوسی گرم
 طاقتش گرفته از او طاق
 در سرش ز بادیه فریاد
 دردلش ز قافله اطراق
مانده بی رفیق كه خورشید
 دیگرش نوازشگر نیست
 پا كشیده در افق دور
 آفتابش از سر دیریست

 

بخش دوم این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ