با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از این اوستا

بخش سوم



آواز چگور

وقتی كه شب هنگام گامی چند دور از من
 نزدیك دیواری كه بر آن تكیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
 و موجهای زیر و اوج نغمه های او
 چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
 من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
 در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یك چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین كوچ می كردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
 من خوب می دیدم كه بی شك از چگور او
 می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاك و صبور او
بس كن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتناك و غمگین است
 هر پنجه كانجا می خرامانی
 بر پرده های آشنا با درد
گویی كه چنگم در جگر می افكنی ، این ست
كه م تاب و آرام شنیدن نیست
 این ست
 در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان كیست ؟
روح كدامین شوربخت دردمند آیا
 در آن حصار تنگ زندانیست ؟
 با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه آیین ست ؟
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
 تو چون شناسی ، این
 روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولناك قرنها جسته
آزرده خسته
 دیری ست در این كنج حسرت مأمنی جسته
گاهی كه بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
 خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینك چگوری لحظه ای خاموش می ماند
 و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر كوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شكوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر كوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
 بس كن خدا را بی خودم كردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
 من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با كارش
و آن كاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش

پرستار

 شب از شبهای پاییزی ست
 از آن همدرد و با من مهربان شبهای شك آور
 ملول و سخته دل گریان و طولانی
شبی كه در گمانم من كه آیا بر شبم گرید ، چنین همدرد
 و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
من این می گویم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به كردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل بركنده از بیمار
 نشسته در كنارم ، اشك بارد شب
من اینها گویم و دنباله دارد شب

در آن لحظه

در آن لحظه كه من از پنجره بیرون نگا كردم
 كلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
 و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تكه استخوانی
 دمادم تق و تق منقار می زد باز
 و نزدیكش كلاغی روی آنتن قار می زد باز
 نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر كس كه دارد
 در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می كرد
 كه در آن موجها شاید یكی نطقی در این معنی كه شیریرن است غم
شیرین تر از شهد و شكر می كرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا عجیب است
 شلوغ است
 دروغ است و غریب است
 و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
 برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
 نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی كه دارد تار وپودی گرم
و نرم
 و بسیاری كه بی شرم
 در آن لحظه گمان كردم یكی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنكه این دنیا كشنده ست
 دد است
 درنده است
بد است
 زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یكی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
 دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
 در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
 و می دانم چرا خواست
و می دانم كه پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
 كه نامش عمر و دنیاست
 اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

صبوحی

در این شبگیر
 كدامین جام و پیغام صبوحی مستتان كرده ست ؟ ای مرغان
 كه چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
 غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
 قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟
 خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟
 كدامین جام و پیغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه كن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن كوه ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنك طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود
 بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران كاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
 تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهكور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
كدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟
 اگر دوریم اگر نزدیك
 بیا با هم بگرییم ای چو من تاریك

و نه هیچ

 نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری
 تهی ست آینه مرداب انزوای مرا
خوش آنكه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
شبی دو گرم به شیون كند سرای مرا

سبز

با تو دیشب تا كجا رفتم
 تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایك بال در بالم شنا كردند
من نمی گویم كه باران طلا آمد
 لیك ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری كه باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری كه غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو كه می بردی مرا با خویش
همچنان كز خویش و بی خویشی
در ركاب تو كه می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
 غرفه های خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شكرها بود و شكایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبكبالی بخشودن
تا ترازویی كه یك سال بود در آفاق عدل او
 عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوی بی چرا رفتم
شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد
تا كجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا كجا رفتم

 

بخش چهارم این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ