اشعاری منتخب از
مجموعه شعر از این اوستا
بخش چهارم
صبح
چو مرغی زیر باران راه گم كرده
گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینك آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی كز شعله ی شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمی كه جاوید است و گاه آید
برآمد عنكبوت زرد
و خیس خسته را پر چشم حسرت كرد
وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
نسیمی آنچنان آرام
كه مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت
و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آیینه ی زلال جاودانه شست و شویی كرد
بزرگ و پاك شد و ان توری زربفت را پوشید
و آنگه طرف دامن تا كران بیكران گسترد
و آنگه طرف دامن تا كران بیكران گسترد
در این صبح بزرگ شسته و پاك اهورایی
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
نگهدار سپهر پیر در بالا
بكرداری كه سوی شیب این پایین نمی افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد
نگدار زمین
چونین در این پایین
بكرداری كه پایین تر نمی لیزد
ز بس با صد هزاران كوهمیخش كرده ای ستوار
نه می افتد نه می خیزد
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
كه را این صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
كه را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
كه را گریه ؟
كه را خنده ؟
و ندانستن
شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یك شب پاك اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیك پنداری
هر كسی با خویش تنها بود
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیكران تا بیكرانه ی جاودان پیدا
اینك این پرسنده می پرسد
پرسنده : من شنیدستم
تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدك ! چه می دانی ؟
آنسوی این مرز ناپیدا
چیست ؟
وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كیست ؟
مزدك : من جز اینجایی كه می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایی كه می دانی نمی بینی
مزدك : من نمی دانم چه آنجه یا كجا آنجاست
بودا : از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت
زرتشت : آه ، مزدك ! كاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نیز
بودا : پهندشت نیروانا نیز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
هان ؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست
نوحه
نعش این شهید عزیز
روی دست ما مانده ست
روی دست ما ، دل ما
چون نگاه ، ناباوری به جا مانده ست
این پیمبر ، این سالار
این سپاه را سردار
با پیامهایش پاك
با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست
ما باین جهاد جاودان مقدس آمدیم
او فریاد
می زد
هیچ شك نباید داشت
روز خوبتر فرداست
و
با ماست
اما
اكنون
دیری ست
نعش این شهید عزیز
روی دست ما چو حسرت دل ما
برجاست
و
روزی این چنین بتر با ماست
امروز
ما شكسته ما خسته
ای شما به جای ما پیروز
این شكست و پیروزی به كامتان خوش باد
هر چه می خندید
هر چه می زنید ، می بندید
هر چه می برید ، می بارید
خوش به كامتان اما
نعش این عزیز ما را هم به خاك بسپارید
پیوندها و باغ ها
لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
باز دیگر سیب سرخی را كه در كف داشت
به هوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آیباریها و از پیوند ها كافیست
خوب
تو چه می گویی ؟
آه
چه بگویم ؟ هیچ
سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شكوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی بگردن داشت
پرده ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
با حریری كه به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت
من نهادم سر به نرده ی اهن باغش
كه مرا از او جدا می كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می گشت
گشتن غمگین پری در باغ افسانه
او به چشم من نگاهی كرد
دید اشكم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بیادم گریه هم كاری است
گاه این پیوند با اشك است ، یا نفرین
گاه با شوق است ، یا لبخند
یا اسف یا كین
و آنچه زینسان ، لیك باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
گر چه خاموشی سر آغز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند كو می گفت خاموشی ست
چه بگویم ؟ هیچ
جوی خشكیده ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو بوته های بار هنگ و پونه و خطمی
خوابشان برده ست
با تن بی خویشتن ، گویی كه در رویا
می بردشان آب ، شاید نیز
آبشان برده ست
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه تان در خاكهای هرزگی مستور
یك جاوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چركین تار چركین بود
یادگار خشكسالیهای گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند
روی جاده ی نمناك
اگرچه حالیا دیریست كان بی كاروان كولی
ازین دشت غبار آلود كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه می دیده ست آن غمناك روی جاده ی نمناك ؟
زنی گم كرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پاره یا پیرار ؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاك روی جاده ی نمناك ؟
چه نجوا داشته با خویش ؟
پ یامی دیگر از تاریكخون دلمرده ی سوداده كافكا ؟
همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟
تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
تفی دیگر به ریش عرش و بر آین این ایام ؟
چه نقشی می زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟
به شوق و شور یا حسرت ؟
دگر بر خاك یا افلاك روی جاده ی نمناك ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر ، آن نازنین عیاروش لوطی ؟
شكایت می كند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟
كدامین شهسوار باستان می تاخته چالاك
فكنده صید بر فتراك روی جاده ی نمناك ؟
هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
كه می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
دگر دیریست كز این منزل ناپاك كوچیده ست
و طرف دامن از این خاك برچیده ست
ولی من نیك می دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
كه او هر نقش می بسته ست ، یا هر جلوه می دیده ست
نمی دیده ست چون خود پاك روی جاده ی نمناك
بخش پنجم این مجموعه را از اینجا بخوانید