با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از این اوستا

بخش دوم



مرد و مركب

گفت راوی : راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین كبود پیر باز آمد
 چون گذشت از شب دو كوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
كه : شما خوابید ، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
گرد گردان گرد
 مرد مردان مرد
كه به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش كرد ، غضبان گفت
 های
ه زادان ! چاكران خاص
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
 گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
می نجبنید آب از آب ، آنسانكه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
 خویشتن برخاست
ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی كه پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی كرد
 در خیالش گفت : دیگر مرد
 سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
 های
شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
 رخش را زین كن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانكه آب از آب
 بار دیگر خویشتن برخاست
تكه تكه تخته ای مومی به هم پیوست
 در خیالش گفت : دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
گفت راوی : سوی خندستان
فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
 نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
 در كنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه كالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم ، هاه می پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
 خست حرفش را و با شك در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی كه می گویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو كتمند
 خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد شش
 و آسمان شد هشت
ز آنكه ز آنجا مرد و كركب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ی هموار
 بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساكت از شیب فرازی ، دره ی كوهی
لكه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
كه نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
 چون دو كفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
 در دو سوی خلوت جاده
جلوه ای هموار از همواری ، از كنه تهی ، بودی چو نابوده
 هیچ ، بیهوده
همچنان شب با سكوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
 مرد و مركب گرم رفتن لیك
ماندگی نپذیر
 خستگی نشناس
 رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
لكن از آنجا كه چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
مرد و مركب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
 لكه ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این ؟
 كس نمی بیند ، ندید آن لكه را شاید
گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
 یا چه پیش آید
در كنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سوده ی پوده
در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
 اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرك
با فروغی چون دروغی كه ش نخواهد كرد باور ، هیچ
 قصه باره ساده دل كودك
در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
 نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
 واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی كه دارد كار ،
ریخته واریخته هر چیز
حاكی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
پتك آنجا كلنگ آنجای ، اینهم بیل
 هوم، كه چی ؟
اینجا هم از اهرم
 فیلك اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه ، هه
 بیا
 آخر كه
نهم جای
خب ، یعنی
طناب خط و
 چه
 زنبیل
اینهمه آلات رنج است، آی پس اسباب راحت كو ؟
گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
 من شنیدستم چه می گفتند
 همچو شبهای دگر دشمنامباران كرده هستی را
 خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
 من دگر تابم نماند ای یار
 چندمان بایست تنها در بیابان بود
وشید این غبار آلود ؟
چندمان بایست كرد این جاده را هموار ؟
 ما بیابان مرگ راهی كه بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
 یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
ما هم از اینسان ، ولیكن بارها با تو
 گفته ام ، كوچكترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
 تو مگر نشنیده ای كه خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی كه با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی كه در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
 گفت : بیش از پنج روزی نیست حكم میرنوروزی
تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مركبی داریم
آه ، بنگر .... بنگر آنك ... خاسته گردی و چه گردی
گویی اكنون می رسد از راه پیكی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی كه دارد مركب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوكتمند
 گفت راوی : خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
 آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
 ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
 رفت و رفت و رفت
 گفت راوی : روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
 آن سگ زرد این شغال ، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
 زن كشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را كه خفته بود آنجا كنار در می آمد باد
دست این یك را لگد كرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
 باد شدت كرد ، در را كوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
 گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن كور
كلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یك این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنكه گفت
من نمی دانم كه چون یا چند
من شنیده ام كه در راه ست
مركبی ، بر آن نشسته مرد شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد چار
 و آسمان ده
ز آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
 گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
 راه خلوت ، دشت ساكت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مركب رامش
گرم سوی هیچسو می تاخت
ناگهان انگار
 جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت ، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مركب هر دو رم كردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
 كم كردند ، رم كردند
كم
رم
كم
همچو میخ استاده بر جا خشك
بی تكان ، مرده به دست و پای
بی كه هیچ از لب برآید نعره شان
 در دل
وای
 هی ، سیاهی ! تو كه هستی ؟
 آی
 گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
های
ها ، ای داد
بعد لختی چند
اندكی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مركب رم كنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
 پیكر فخر و شكوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیش آیان
آی
 چاكران ! این چیست ؟
كیست ؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
 در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا كرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
 نه خدایا، من چه می گویم ؟
به اندازه ی كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن كس گندم فرو بلعیدشان یك جای ، سر تا سم
پیشتر ز آندم كه صبح راستین از خواب برخیزد
 ماه و اختر نیزشان دیدند
 بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
 روشن آرایان شیرینكار ، پنهانی
گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند

 

بخش سوم این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ