اشعاری منتخب از
مجموعه شعر از این اوستا
بخش دوم
مرد و مركب
گفت راوی : راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین كبود پیر باز آمد
چون گذشت از شب دو كوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
كه : شما خوابید ، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
كه به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوی خلوت خاموش غرش كرد ، غضبان گفت
های
ه زادان ! چاكران خاص
طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
می نجبنید آب از آب ، آنسانكه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
خویشتن برخاست
ثقبه زار ، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
پاره انبانی كه پنداری
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
فخ و فوخ و تق و توقی كرد
در خیالش گفت : دیگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
های
شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
رخش را زین كن
باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانكه آب از آب
بار دیگر خویشتن برخاست
تكه تكه تخته ای مومی به هم پیوست
در خیالش گفت : دیگر مرد
رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
گفت راوی : سوی خندستان
فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
در كنار دشت
گفت موشی با دگر موشی
آنچه كالا داشتم پوسید در انبار
آنچه دارم ، هاه می پوسد
خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شك در جوابش گفت دیگر موش
ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
شاید این باشد همان مردی كه می گویند چون و چند
وز پسش خیل خریداران شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنكه ز آنجا مرد و كركب در گذر بودند
پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ی هموار
بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردی پوده و سوده
و فراخ دشت بی فرسنگ
ساكت از شیب فرازی ، دره ی كوهی
لكه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
كه نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
یا صدایی را به سویی باز گرداند
چون دو كفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
در دو سوی خلوت جاده
جلوه ای هموار از همواری ، از كنه تهی ، بودی چو نابوده
هیچ ، بیهوده
همچنان شب با سكوت خویش خلوت داشت
مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
مرد و مركب گرم رفتن لیك
ماندگی نپذیر
خستگی نشناس
رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
لكن از آنجا كه چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
مرد و مركب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
لكه ای در دوردست راه پیدا شد
ها چه بود این ؟
كس نمی بیند ، ندید آن لكه را شاید
گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
یا چه پیش آید
در كنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سوده ی پوده
در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرك
با فروغی چون دروغی كه ش نخواهد كرد باور ، هیچ
قصه باره ساده دل كودك
در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوی : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی كه دارد كار ،
ریخته واریخته هر چیز
حاكی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
پتك آنجا كلنگ آنجای ، اینهم بیل
هوم، كه چی ؟
اینجا هم از اهرم
فیلك اینجا و سرند اینجا
چه نتیجه ، هه
بیا
آخر كه
نهم جای
خب ، یعنی
طناب خط و
چه
زنبیل
اینهمه آلات رنج است، آی پس اسباب راحت كو ؟
گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
من شنیدستم چه می گفتند
همچو شبهای دگر دشمنامباران كرده هستی را
خسته و فرسوده می خفتند
در فضای خیمه آن شب نیز
گفت و گویی بود و نجوایی
یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
من دگر تابم نماند ای یار
چندمان بایست تنها در بیابان بود
وشید این غبار آلود ؟
چندمان بایست كرد این جاده را هموار ؟
ما بیابان مرگ راهی كه بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
ما هم از اینسان ، ولیكن بارها با تو
گفته ام ، كوچكترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنیده ای كه خواهد آمد روز بهروزی
روز شیرینی كه با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی كه در وی نشنو گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
گفت : بیش از پنج روزی نیست حكم میرنوروزی
تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مركبی داریم
آه ، بنگر .... بنگر آنك ... خاسته گردی و چه گردی
گویی اكنون می رسد از راه پیكی باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی كه دارد مركب و مردی
آن گنه بخشا سعادت بخش شوكتمند
گفت راوی : خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد پنج
آسمان نه
آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
ما در اینجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوی : روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار
تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
آن سگ زرد این شغال ، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
زن كشید آهی و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روی آن فرزند را كه خفته بود آنجا كنار در می آمد باد
دست این یك را لگد كرد
آخ
و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت كرد ، در را كوفت بر دیوار . با فریاد
پنجمین در بسترش غلطید
هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن كور
كلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر یك این دلخواه آن دلبند
زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ، آنكه گفت
من نمی دانم كه چون یا چند
من شنیده ام كه در راه ست
مركبی ، بر آن نشسته مرد شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
ز آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساكت بود و شب گویی
داشت رنگ خویشتن می باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مركب رامش
گرم سوی هیچسو می تاخت
ناگهان انگار
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت ، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت
مرد و مركب هر دو رم كردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
كم كردند ، رم كردند
كم
رم
كم
همچو میخ استاده بر جا خشك
بی تكان ، مرده به دست و پای
بی كه هیچ از لب برآید نعره شان
در دل
وای
هی ، سیاهی ! تو كه هستی ؟
آی
گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
های
ها ، ای داد
بعد لختی چند
اندكی بر جای جنبیدند
سایه هم جنبید
مرد و مركب رم كنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
پیكر فخر و شكوه عهد را زردینه اندایان
سایه هم ز آنگونه پیش آیان
آی
چاكران ! این چیست ؟
كیست ؟
باز هیچ از هیچ
همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
گفت راوی : در قفاشان دره ای ناگه دهان وا كرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه می گویم ؟
به اندازه ی كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
و آن كس گندم فرو بلعیدشان یك جای ، سر تا سم
پیشتر ز آندم كه صبح راستین از خواب برخیزد
ماه و اختر نیزشان دیدند
بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینكار ، پنهانی
گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند
بخش سوم این مجموعه را از اینجا بخوانید