با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه آخر شاهنامه

بخش پنجم



بی دل

آری ، تو آنكه دل طلبد آنی
 اما
 افسوس
دیری ست كان كبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
 پرواز كرده ست

غزل 3

ای تكیه گاه و پناه
 زیباترین لحظه های
پرعصمت و پر شكوه
تنهایی و خلوت من
 ای شط شیرین پرشوكت من
 ای با تو من گشته بسیار
دركوچه های بزرگنجابت
 ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت
در كوچه های سرور و غم راستینی كه مان بود
 در كوچه باغ گل ساكت نازهایت
در كوچه باغ گل سرخ شرمم
 در كوچه های نوازش
در كوچه های چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
 در كوچه های مه آلود بس گفت و گو ها
 بی هیچ از لذت خواب گفتن
 در كوچه های نجیب غزلها كه چشم تو می خواند
 گهگاه اگر از سخن باز می ماند
 افسون پاك منش پیش می راند
 ای شط پر شوكت هر چه زیبایی پاك
ای شط زیبای پر شوكت من
 ای رفته تا دوردستان
 آنجا بگو تا كدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
 ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تكیه گاه و پناه
غمگین ترین لحظه های كنون بی نگاهت تهی ماندهاز نور
 در كوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
 در كوچه های چه شبها كه اكنون همه كور
آنجا بگو تا كدامین ستاره ست
 كه شب فروز تو خورشید پاره ست ؟
 

طلوع

پنچره باز است
و آسمان پیداست
 گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلكان ، پیداست
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشك سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
 لذتم چون لذت مرد كبوترباز
 پنجره باز است
 و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
 مثل دریا ژرف
 آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
 رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلكان برف
 من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
 آنك آنك مرد همسایه
سینه اش سندان پتك دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
 آمده چون بامداد دگر بر بام
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
ایستد لختی كنار دودكش آرام
او در آن كوشد كه گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
تا نیاید گریه غافلگیر و چالاك از پس دیوار
پنجره باز است
 آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
 اینك اینك مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
 می گشاید خوابگاه كفتران را در
 و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
 بر بی آذین بام پهناور
 قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواری دامن افشانان
 می زنند اندر نشاط بامدادی پر
 لیك زهر خواب وشین خسته شان كرده ست
 برده شان از یاد ،‌پرواز بلند دوردستان را
 كاهل و در كاهلی دلبسته شان كرده ست
 مرد اینك می پراندشان
 می فرستد شان به سوی آسمان پر شكوه پاك
 كاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاك
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
 می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
 زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
 پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یكی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
 موجدار و روشن و آبی
 پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
 و آن كبوترهای پران در فضای برج
 مثل چشمك زن چراغی چند ،‌مهتابی
 بر فراز كاهگل اندوده بام پهن
 در كنار آغل خالی
 تكیه داده مرد بر دیوار
 ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
 گرد بام دوست می گردند
 نرم نرمك اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
 وه ، كه من هم دیگر اكنون لذتم ز آن مرد كمتر نیست
 چه طوافی و چه پروازی
 دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
 خستگی از بالهاشان دور
 وز دلكهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودییشان آن كبوترها
 چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا كه باز آیند
 من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پركنده
 ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
 گردد آكنده
مرد را بینم كه پای پرپری در دست
 با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
پنجره باز است
 و آسمان پیدا
 فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاكزاد خویش
 كفتران در اوج دوری ، مست پروازند
 بالهاشان سرخ
 زیرا بر چكاد دورتر كوهی كه بتوان دید
 رسته لختی پیش
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید

دریغ

 بی شكوه و غریب و رهگذرند
 یادهای دگر ، چو برق و چو باد
 یاد تو پرشكوه و جاوید است
 و آشنای قدیم دل ، اما
 ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
با دل من چه می تواند كرد
 یادت ؟ ای باد من ز دل برده
 من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم
هم درخشان و پاك ، چون باران
 چه كنند این دو ، ای بهشت جوان
 با یكی برگ پیر و پژمرده ؟

ناژو

دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
 وز معبر قوافل ایام رهگذر
 با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
 ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
 او در جوار خویش
 دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
 بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
 پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
 اندیشناك قمری تابستان
 اندوهگین قناری پاییز
 خاموش و خسته زاغ زمستان
 اما
 او
 با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
 عمری گرفته خو
 گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
 گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تكاند و گفت
چندی چو اشك شوق تو ، امید بست و رفت

بازگشن زاغان

در آستان غروب
 بر آبگون به خاكستری گراینده
 هزار زورق سیر و سیاه می گذرد
 نه آفتاب ، نه ماه
بر آبدان سپید
هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
یكی ببین كه چه سان رنگها بدل كردند
 سپهر تیره ضمیر و ستاره ی روشن
 جزیره های بلورین به قیر گون دریا
 به یك نظاره شدند
 چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
هزار همره گشت و گذار یكروزه
 هزار مخلب و منقار دست شسته ز كار
 هزارهمسفر و همصدای تنگ جبین
 هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
بر آبگون به خاكستری گراینده
 در آن زمان كه به روز
 گذشته نام گذاریم ، و بر شب آینده
در آن زمان كه نه مهر است بر سپهر ، نه ماه
در آن زمان ،‌دیدم
بر آسمان سپید
 ستارگان سیاه
ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
 در آسمان سپید تپنده و كوتاه

 

بخش ششم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ