اشعاری منتخب از
مجموعه آخر شاهنامه
بخش ششم
گله
شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
شهر پلید كودن دون ، شهر روسپی
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پیموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوی سایه ی تری و قطره ای
رؤیای دیر باورشان را
آكنده است همت ابری ، چنانكه شهر
چون كشتی شده ست ، شناور به روی آب
شب خامش است و اینك ، خاموشتر ز شب
ابری ملول می گذرد از فراز شهر
دور آنچنانكه گویی در گوشش اختران
گویند راز شهر
نزدیك آنچنانك
گلدسته ها رطوبت او را
احساس می كنند
ای جاودانگی
ای دشتهای خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد
دریچه ها
ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زیرا یكی از دریچه ها بسته ست
نهمهر فسون ، نه ماه جادو كرد
نفرین به سفر ، كه هر چه كرد او كرد
خزانی
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
آنك ، بر آن چنار جوان ، آنك
خالی فتاده لانه ی آن لك لك
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده ، پاك ، پیكر عریانش
سر زی سپهر كردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
رفتند مرغكان طلایی بال
از سردی و سكوت سیه خستند
وز بید و كاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
و آن نغمه های پاك و بلورین رفت
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
اینك ، بر این كناره ی دشت ، اینك
این كوره راه ساكت بی رهرو
آنك ، بر آن كمركش كوه ، آنك
آن كوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سكوت خود را بسراییم
پاییزم ! ای قناری غمگینم
غزل 2
تا كند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ی كندوی یادش را
می مكید از هر گلی نوشی
بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین
كان ره آورد بهاران است ، وین پاییز را آیین
می پرید از باغ آغوشی به آغوشی
آه ، بینم پر طلا زنبور مست كوچكم اینك
پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
كندویش را در فراموشی تكانده ست ، آه می بینم
یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل
پیش این گلبوته ی ساحل
برگكی مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بیشه ی انبوه
بیشه ی انبوه خاموشی
پرسد از خود كاین چه حیرت بارافسونی ست ؟
و چه جادویی فراموشی ؟
پرسد از خود آنكه هر جا می مكید از هر گلی نوشی
گل
همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشك نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، كه افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی كه در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
كه او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
كه در دست تو جز كاغذ رنگین ورقی چند ، نماند
چون سبوی تشنه ...
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست
چون سبوی تشنه كاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با كه باید گفت این ؟ من دوستی دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
غزل 1
باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاك
جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاك
نم نمك زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال
می زنم در غزلی باده صفت آتشناك
بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
كه چو باد از همه سو می دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او كوتاهم
باده كم كم دهدم شور و شراری كه مپرس
بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری كه مپرس
گوید آهسته به گوشم سخنانی كه مگوی
پیش چشم آوردم باغ و بهاری كه مپرس
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها
پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها
مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیك
غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
ندهد بار ، دهم باری دشنام به او
من كشم آه ، كه دشنام بر آن بزم كه وی
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
شوخ چشم آهوك من كه خورد باده چو شیر
پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
باده ای بود و پناهی ، كه رسید از ره باد
گفت با من : چه نشستی كه سحر بال گشاد
من و این ناله ی زار من و این باد سحر
آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد
كاوه یا اسكندر ؟
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه های شعله ور خشكیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناكان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زیر بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاد هاست
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشكبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانكوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشكار
كاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناك
لیك پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر كشم
باز می بیتم صدایم كوته ست
باز می بینم كه پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی كه : من لالم ، تو كر
آخر انگشتی كند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودكامه ای
مكن سری بالا زنم ، چون ماكیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستین بود كر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش كه : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشك و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشكش خیره از این سوی و باز
دزد مسكین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیك
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیك
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیك
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود
كاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
كاشكی اسكندری پیدا شود