اشعاری منتخب از
مجموعه آخر شاهنامه
بخش پنجم
آخر شاهنامه
این شكسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاك و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
كاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شكوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان ، كجاست
پایتخت این كج آیین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم كردن دروازه هایش ،سرد و بیگانه
هان ، كجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شكلك چهر
بر گذشته از مدارماه
لیك بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناك تر پیغام
كاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار ركن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
سخت می كوبند
پاك می روبند
هان ، كجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
كاندران بی گونه ای مهلت
هر شكوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان كه حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انكار و وهن و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
بر كدامین بی نشان قله ست
در كدامین سو ؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چكاد پاسگاه خویش ،دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
بر به كشنیهای خشم بادبان از خون
ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا كه هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چكاچاك مهیب تیغهامان ، تیز
غرش زهره دران كوسهامان ، سهم
پرش خارا شكاف تیرهامان ،تند
نیك بگشاییم
شیشه های عمر دیوان را
ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباییم
بر زمین كوبیم
ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
تا كه سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاییم
ما
فاتحان قلعه های فخ تاریخیم
شاهدان شهرهای شوكت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان صه های شاد و شیرینیم
قصه های آسمان پاك
نور جاری ، آب
سرد تاری ،خاك
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش كوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
كاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان ، كجاست
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می آییم
تا كه هیچستانش بگشاییم
این شكسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حكایتها كه دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسكین ! پرده دیگر كن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر كن
آن كه گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید
نالد و موید
موید و گوید
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به كشتیهای موج بادبان را از كف
دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
تیغهامان زنگخورده و كهنه و خسته
كوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشكسته
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانكه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
كس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سكه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم می مالیم و می گوییم : آنك ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینكار
لیك بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس
میراث
پوستینی كهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاكانم مرا ، این روزگار آلود
جز پدرم آیا كسی را می شناسم من
كز نیاكانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومی كه ذرات شرف در خانه ی خونشان
كرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
خنده دارد از نایكانی سخن گفتن ، كه من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال كن تا آن پدر جدم
كاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی كوهی
روز و شب می گشت ، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و كوردل : تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاكانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شیرین سلك می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زانكه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
هان ، كجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه كرت تا سحر زایید
در كدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس
لیك هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان ، تاریخ
پوستینی كهنه دارم من كه می گوید
از نیاكانم برایم داستان ، تاریخ
من یقین دارم كه در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
كاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
پوستینی كهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی دساتانگوی از نیاكانم ،كه شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل كوشید
تا مگر كاین پوستین را نو كند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت كم كم شبكلاه و جبه ی من نو ترك می شد
كشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم
پوستین كهنه ی دیرینه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سیه دانه
و آن بآیین حجره زارانی
كانچه بینی در كتاب تحفه ی هندی
هر یكی خوابیده او را در یكی خانه
روز رحل پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت كه بینی ، راه پیمودیم
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم كاین پوستیم را نو كنم بنیاد
با هزاران آستین چركین دیگر بركشیدم از جگر فریاد
این مباد ! آن باد
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی كهنه دارم ن
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاكانم مرا ، این روزگار آلود
های ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سلخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
لیك هیچت غم مباد از این
كو ،كدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو
كز مرقع پوستین كهنه ی من پاكتر باشد ؟
با كدامین خلعتش آیا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
ای دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ی آلودگان می دار
چه آرزوها
درآمد
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم
چها كه می بینم و باور ندارم
چها ،چها ، چها ، كه می بینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید
گو در آید ، در آید
كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم كه یاور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم كه سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها كه داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا كزین بستر دیگر ، سر بر نداریم
برگشت
در این غم ، چون شمع ماتم
عجب كه از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها كه می بینم و باور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم
قولی در ابوعطا
كرشمه ی درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
كران تا كران دریا
حجاز 1
ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج
مرا به هر كجا كه خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟
كه برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
برگشت
كران تا كران آب است
افق تا افق دریا
حجاز2
چه پروا ، ای دریا
خروش چندان كه خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این كودك
چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم كرده ساحل ؟
كه دیری ست دیری ، تا كلید گنجینه های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
گبری
گنه ناكرده بادافره كشیدن
خدا داند كه این درد كمی نیست
بمیر ای خشك لب ! در تشنه كامی
كه این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
كه گویا خوشتر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
كران تا كران دریا
نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟
كه نیست ساحل ساحل كه نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل
كه دانی كه دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من