با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات کهن

.
 

 

شناسایی واژه گان ِ زبان دری

عبدالسمیع رفیع صافی

 

" دانش، دانش آموز، دبیر، دانشگاه، دانشکده، دانشجو، آموزش، آموزگار و بازرگان، واژه های زبان دریست."  استفاده و کاربرد این واژه گان، برای هم وطنان عزیز ما مجاز است.

در این تازه گی ها، هم وطن ارجمندی از آسترلیا، ذریعه ی یک ایمل  از این حقیر پرسیده:

" " من از شما که مانند من مدافع زبان دری هستید می پرسم که آیا کار برد واژگان دانشگاه و دانشکده توسط دری زبانان چه عیب دارد و چه گناهی دارد؟

چرا در کشور دری زبانان واژگان دری به دار زده می شوند و بر آن ها بر چسپ حلال و حرام کوبیده می شود؟""

من، با این هم وطن عزیز خود هم نوا بوده، این نبشته را که در مورد واژه گان دری و کاربرد آن ها است، به وی و به ملت عزیز خود تقدیم می کنم. در این مقال، به یک قسمت محدودی از واژه گان تماس گرفته شده و با مثال از پیش کسوتان زبان دری، به صحت و طریق کاربرد آن در زبان، اشاره ها شده. با تاسف باید یادآور شوم که تلاش های مزورانه برای رنگ دادن زبان، سیاست های ناکام بوده که با رجوع به تاریخ زبان و ادبیات ما، به حقیقت آن ملتفت می شویم. زبان ما، زبان مولانا، سنایی، جامی، ناصر خسرو بلخی و بلخی های دیگر، نظامی، و بیدل و ... می باشد، و ما وارثین این زبان، استفاده و کاربرد این واژه گان را، حق مسلم خود می دانیم.  از چندی بدین سو، استفاده ی بعضی از واژه گان جنجال برانگیز بوده و نزد بسیاری از هم وطنان عزیز ما تا هنوز گنگ مانده که امیدوارم این کوتاه نبشته، گره از کار فروبسته ی ما بگشاید،  و اینک از واژه ی دانش آغاز می کنم:

دانش ، از دانستن گرفته شده. به معنی، دانندگی ، دانایی، علم و فضل و دانستن چیزی باشد. از پیش کسوتان زبان دری در مورد این واژه می خوانیم:

دانش و خواسته است نرگس و گل    ..   که به یک جای نشکفند بهم ..  شهید بلخی  

........................................
دانش اندر دل چراغ روشن است    ..   وز همه بد بر تن تو جوشن است ..  رودکی سمرقندی

.......................................
دانش به خانه اندر و در بسته    ..   نه رخنه یابم و نه کلیدستم

.......................................
به کار آور آن دانشی کت خدیو   ..   بداده ست و منگر به فرمان دیو

.......................................
سپاه اندک و رای و دانش فزون    ..   به از لشکر گشن بی رهنمون   ..  ابوشکور بلخی

.......................................
اندر میزد با خرد و دانش    ..   واندر نبرد با هنر بازو                ..    فرخی  سیستانی

......................................
دلی که رامش جوید نیابد او دانش    ..   سری که بالش جوید نیابد او افسر      ..   عنصری بلخی

.....................................
دانش به از ضیاع وبه از جاه و مال و ملک    ..   این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

.....................................
ز بی دین مکن خیره دانش طمع   ..   که دین شهریارست و دانش حشم

.....................................
قیمت دانش نشود کم بدانک    ..   خلق کنون جاهل دون همت است

.....................................
درخت تو گر بار دانش بگیرد   ..   بزیر آوری چرخ نیلوفری را  ..  ناصرخسرو بلخی قبادیانی

.......................................

و از کتاب کلیله و دمنه که به زبان دری ترجمه شده، می خوانیم: 

·          واجبست بر کافه ی خدم و حشم ملک ... مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند.

·          عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود.

·          و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست.

·          و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوه یٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاریست

.....................................

گنج دانش تراست خاقانی    ..   شو کلیدش بهر که هست مده

.....................................
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را   ..   که داد دانش و دین گر نداد دینارم

.....................................
پیاده نباشم ز اسبان دانش    ..   گر اسبان دنیا فراهم ندارم            ..   خاقانی شروانی               

.....................................
مرا ز دانش من نیست بهره ی چه عجب    ..   ز رنگ خویش نباشد نصیب حنا را . ظهیر فاریابی

......................................

دانش آموز، آن که دانش آموزد، علم آموزد،  دانش  و علم فراگیرد، شاگرد مدرسه و مکتب،  طالب علم ، آموزنده ی علم. لغت عربی آن متعلم است که نیز کاربرد دارد. اما هرگاه کسی مطلبی ادبی بنویسد، بهتر است از لغت دری آن "دانش آموز" استفاده کند، تا دیگرانی که زبان دری را در سراسر جهان آموخته اند، مراد گوینده را بدانند.
چو بر دین حق دانش آموز گشت    ..   چو دولت بر آفاق پیروز گشت
......................................

دانش آموز، به معنی، معلم، دبیر، و آموزاننده نیز در زبان دری به کار رفته است.

خرد دانش آموز تعلیم اوست    ..   دل از داغداران تسلیم اوست

............................................
زن دانش آموز دانش سرشت    ..   چو لوحی ز هر دانشی درنبشت

...........................................
تویی برترین دانش آموز پاک    ..   ز دانش قلم رانده بر لوح خاک           ..   نظامی

...........................................

دبیر، نیز واژه ی دری بوده، کاربرد دارد.

دادش به دبیر دانش آموز   ..   تا رنج برد برو شب و روز

...........................................
جوابش داد پیر دانش آموز   ..   که ای روشن چراغ عالم افروز             ..   نظامی

...........................................

دانشگاه ، به معنی، محل دانش ، جای دانش ، جای علم و در اصطلاح  مؤسسه ی که در آن تعلیم درجات عالیه ی علوم و فنون و ادبیات و فلسفه و هنر را احتوا کند. دانشگاه شعبه هایی بنام دانشکده دارد و هر دانشکده جای تعلیم رشته ی از رشته های علمی یا فنی یا ادبی یا فلسفی و یا هنری  می باشد. در افغانستان، کلمه ی دانشگاه و دانشکده، برمی گردد به قرن دهم و یازدهم و ما در تاریخ زبان و ادبیات دری، شاعری را در هرات افغانستان بنام "واله هروی" می شناسیم که لغت " دانشکده " را به کار برده است.

دانشکده، به معنی، خانه ی علم ، محل دانش ، جای دانش :
عقل بنموده به دانشکده ی خاطر تو   ..   رایهای همه را فکر صواب اندازی      ..  واله هروی

.........................................

لازم است در مورد این شاعر  بدانیم:

واله هروی

واله هروی، شاعر قرن یازدهم از هرات افغانستان ، از شاگردان ملا فصیحی انصاری بود، در عهد شاه جهان  1069/ 1073 به هند رفت . در زمان قاسم خان جوینی، حاکم بنگاله، در آن دیار ساکن شد . او شاگرد و مصاحب میرزا محمد عبدالقادر بیدل، ترک چغتای افغانستان بود. " کاروان هند" میرزا محمد صادق ، در خاتمه ی "صبح صادق" گوید که واله هروی از دوستانش بوده و در 1048 قمری در اودیسه او را ملاقات کرده است. مؤلف تذکره ی " روز روشن" نام وی را محمد نوشته است.

..................................................

حالا که ما دو واژه ی ناب بنام دانشگاه و دانشکده، از خود داریم، نیازی برای استفاده و کاربرد از لغات، یونیورسته و فاکولته نمی شود.

ترکیب لغت " دانشگاه" ، از دانش و گاه است و در زبان دری از پیشوند و پسوند برای ایجاد یک واژه ی جدید استفاده می شود و این در تمام زبان ها مروج است. وقتی ما ، راحتگاه، استراحتگاه، زایشگاه، عبادتگاه و پیشگاه را در زبان خود به کار می بریم، پس دانشگاه هم نظر به سابقه ی پیشینی که دارد با این ترکیب، مجاز است. دلیل علمی و منطقی و تاریخی برای رد همچو واژه ها، اصلا وجود ندارد.

دانشجو:

هم چنان " دانشجو" نیز لغتی ست که در زبان دری استفاده می شود و مرکب از "دانش " و "جو" است که به معنی ، آن که در جستجوی دانش است، می باشد. ما لغت، حقجو، کامجو، و ده ها لغات دیگر از این نوع داریم که نیازی در این رابطه به تفصیل نیست.

زمانی که ما از زبان خود و واژه های ناب خود استفاده نمی کنیم و می بینیم که دیگران قدر این نعمت را بیشتر از ما می دانند، نباید برآشفته گردیم و فرمان صادر کنیم که این واژه از ما نیست و یا نزد ما رواج ندارد و .... و.....

آموزش، اسم مصدر از آموختن است و عمل آموختن را گویند و به معنی، تعلیم نیز به کار رود. در زبان دری موارد کاربرد بسیار دارد.

·          هر کس که آموزش روزگار او را نرم و دانا نکند هیچ دانا را در آموزش او رنج نباید بردن که رنج او ضایع بود. انوشیروان ، از قابوسنامه
..............................................

جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است    ..   هیچ دانا بچه ی بط را نیاموزد شنا     ..    سنایی    

...................................................

آموزگار، به معنی، آن که آموزد، آن که یاد دهد، معلم ، آموزنده ، استاد، مربی. "آموزگار" واژه ی بسیار زیبا در زبان دری بوده  در تمام متون زبان دری چه قدیم و چه معاصر کاربرد دارد. ما از واژه ی " معلم" که عربی است، نیز استفاده می کنیم.

 هرکه نامُوخت از گذشت روزگار   ..   نیز ناموزد ز هیچ آموزگار          .. رودکی سمرقندی

..............................................

پروردگاردینی آموزگار فضلی    ..   هم پیشه ی وفایی هم شیره ی سخایی   ..  فرخی سیستانی

.............................................
مرا این روزگار آموزگاری ست     ..   کز این به نیستْمان آموزگاری   ..  ناصر خسرو قبادیانی

...................................................

بازارگان ، به معنی ، سوداگر ، و تاجر است، و مرکب  از لفظ  " بازار " که معروف است و از لفظ  " گان " که برای لیاقت آید، ترکیب شده است. پس معنی بازارگان کسی که لایق بازار باشد و آن سوداگر است. گاهی با الف و گاهی بدون الف نوشته می شود: "بازارگان" و "بازرگان"

در تاریخ بیهقی آمده است: 

·          و چون از سیل تباه شد،عیوبه ی بازرگان ... چنین پلی برآورد.

·          بازرگانی را که وی را ابومطیع سکزی گفتندی یکشب شانزده هزار دینار بخشید.

........................................

گفت بازرگانم آنجا آورید   ..   خواجه ی زرگر در آن شهرم خرید

......................................

بود بازرگان و او را طوطیی   ..   در قفس محبوس او را طوطیی .   مولانا جلال ادین محمد بلخی

......................................
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را .. من ندیدم چو تو بی حاصل بازرگان . ناصر خسرو بلخی قبادیانی

.......................................

·          آفریدی رایگان، روزی دادی رایگان، پس بیامرز رایگان که تو خدایی و نه بازرگان.

الهی نامه ی خواجه عبدالله انصاری

.......................................

از کتاب کلیله و دمنه می خوانیم که به زبان دری ترجمه شده:

·          مزدور چندانکه در خانه ی بازرگان بنشست.

·          بازرگان پرسید که دانی زدن ؟

·          بازرگان در آن نشاط مشغول شد.

·          گویند بازرگانی بود و جواهر بسیار داشت.

......................................

ز بازرگان عمان در نهانی    ..   به ده من زر خریده زر کانی

.........................................
چو بازرگان صد خروار قندی    ..   چه باشد گر به تنگی در نبندی

........................................
چو دانستم که خواهد فیض دریا   ..   که گردد کار بازرگان مهیا      ..  نظامی گنجوی

...........................................

امیدوارم که بر همگان و اهل بصیرت آشکار شده باشد که این واژه ها، مربوط به زبان دری بوده، در این زبان، کاربرد دارد و از آن جا که زبان دری، زبان ادبی و کلاسیک کشور افغانستان، ایران و تاجکستان می باشد، در هر سه کشور استفاده می گردد. و حالا می پردازم به واژه های دیگر.

شنا، در زبان ادبی دری  مروج است. آب بازی، اصطلاح مروج در زبان عام مردم افغانستان است.

 شنا، حرکت انسان یا جانور بر روی آب بوسیله ی ٔ تحرک بازوان و پاها. و به معنی شناور وشناگر مجاز است .
گرد رداب مگرد ارت نیاموخت شنا     ..   که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری

لبیبی، شاعر قرن پنجم از خراسان، هم عصر فرخی سیستانی

همه الغریق الغریق است بانگم    ..   که من غرقه ام در شنا میگریزم    .. خاقانی شروانی

.............................................................

خسیس : سبک مایه ، آدم سخت " سگت و مگت " این لغت در زبان دری مردم افغانستان قابل استفاده است.
در تنوری خفته با عقل شریف    ..   به که با جهل خسیس اندر خیام

.......................................
مامیز با خسیس که رنجه کند ترا   ..   پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام

......................................
هرگز نشود خسیس و کاهل    ..   اندر دو جهان به خیر مشهور   ..   ناصرخسرو بلخی قبادیانی

........................................
بنگر کجا شدند و چه زرها گذاشتند   ..   کسری و کیقباد و فریدون و زال زر
گردون به جز موافقت دونان نمی کند   ..   و ایام جز خسیس نمی پرورد دگر ..    عمعق بخارایی

..............................................
اگر خسیسی بر من گران سر است رواست  .. که او زمین کثیف است و من سماء سنا .. خاقانی شروانی

..............................................
مبادا بهره مند از وی خسیسی    ..   به جز خوشخوانی و زیبا نویسی

......................................
بزیر پای پیلان در شدن پست   ..   به از پیش خسیسان داشتن دست          ..   نظامی گنجوی

.........................................................................

شوربا ، به معنی چند نوع  غذا را یک نوع ساختن است و اصطلاح مروج در افغاستان است. در کتاب درسی ابتدایی زیر نام " شوربای مادر یونس" حکایتی نیز وجود دارد.

 هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها   ..   کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم

.....................................
گر برای شوربایی بر دراین ها شوی    ..   اولت سکبا دهند از چهره وانگه شوربا .. خاقانی شروانی

.....................................
اگر شوربایی به چنگ آوری    ..   من مرده را باز رنگ آوری

.........................................
جای کردند و خوان نهادندش    ..   شوربا و کباب دادندش

.....................................
از آن پیش کآن پشته را باز کرد   ..   یکی نیمه زان شوربا بازخورد  ..   نظامی گنجوی

.....................................................................................

 

پنجره ،   به معنی، دریچه ی بُود که به بیرون نگرند و در زبان نوشتاری و ادبی مردم افغانستان مروج است.

کلمه ی " ارسی" اصطلاح عام آن در زبان گفتاری است نه نوشتاری.

 در آرزوی آن که ببینی شگفتیی .. بر منظری نشسته و چشمت به پنجره.   ناصرخسرو بلخی قبادیانی

.........................................

سوی باغ گل باید اکنون شدن    ..   چه بینیم از بام  و از پنجره

بونصر، دبیر دیوان سلطان محمود غزنوی و استاد بیهقی

..................................................
به دل پنجره بر گردش سیمین جوشن    ..   به دل کنگره بر برجش زرّین مغفر

.........................................
پس هر پنجره بنهاده برافشاندن را   ..   بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر..   فرخی سیستانی

.............................................

بنیاد، مرکب است از  " بن" به معنی پایان و "یاد" به معنی اساس. در زبان مردم افغانستان مروج است.

دین و دنیا را بنیاد به یک کالبد است    ..   علم تأویل بگوید که چگونه است بناش

............................................
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر   ..   دو بنیاد دین متین محمد   ..   ناظر خسرو بلخی قبادیانی

.....................................

نسازیم از آن رنج بنیاد گنج    ..   نبندیم دل در سرای سپنج

....................................

خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس    ..   کار و کردار ترا بر دین باشد بنیاد

...................................

خواست تا تو بدو ره آموزی    ..   شغل او را قوی کنی بنیاد     ..     فرخی سیستانی

.............................................

رواقی جداگانه دید از عتیق    ..   ز بنیاد تا سر به گوهر غریق

............................................
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا   ..   گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر ..   نظامی گنجوی

..........................................

برد بنیادهر نمونه به آب    ..   تا نگردد دگر ز آب خراب

.........................................

نمک زد شوقی اندر جان و نو کرد   ..   جراحت ها که در بنیاد  بوده است   ..   امیر خسرو بلخی

.........................................

بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر   ..   روزی هزار قصر مهیا برآورم   ..   خاقانی شروانی

..................................................

 

پایه ، به معنی اَصل ،  ریشه ، مقام و مرتبت،  اصطلاح مروج مردم افغانستان است.

مرد را کو ز رزم بیمایه ست    ..   دامن خیمه بهترین پایه ست                  ..         سنایی

.................................................

جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض    ..   جمله فرع و پایه اند و او غرض       ..  مولانا

.................................................
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش    ..   نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم

...............................................

به فعل ابلیس و صورت همچو آدم    ..   به صد پایه ز اسب و گاو و خر کم

...............................................

چون بدانی حدود جفتی ها   ..   برتر آیی ز پایه ی حیوان     ..   ناصر خسرو بلخی قبادیانی

..............................................

ستاره شناسی گرانمایه بود   ..   ابا او به دانش کرا پایه بود                     ..   دقیقی بلخی

..............................................                    

سر افسرور، آن خورشید آفاق    ..   به پایه با سریر عرش همسان    ..   امیر خسرو بلخی

....................................................

پیشین،  به معنی  پیش . سابق . قبلی .. قدیم . متقدم . گذشته ، اصطلاح کاملا مروج مردم افغانستان است و کلمه ی " اسبق" عربی است. بزرگان ما همواره کلمه ی " پیشین را به کار برده اند:

·          بریدی سیستان که در روزگار پیشین به اسم حسنک بود، شغلی بزرگ و با نام ، به طاهر دبیر دادند.

 تاریخ بیهقی


ارجو که باز بنده شود پیشم    ..   آن بی وفا زمانه ی پیشینم

.........................................
این بود خوی پیشین عالم را   ..   کی باز گردد او ز خوی پیشین

........................................
گفتا چو ستور چند خسبی    ..   بندیش یکی ز روز پیشین

........................................
آل یاسین مر چین را دومین چین است .. تو به چین دومین شو نه بدان پیشین..  ناصر خسرو بلخی

..........................................
پیغامبر پیشدستی می کرد از غایت تواضع و سلام می داد و اگر تقدیراً سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی . هنوز آدم نیامده فرشتگاه پیشین حاکم کردند بر فساد. حضرت رسول (ص ) را پیشین به خواب می دیدند و حال آن مسکین چنان شد که حضرت سلطان العلماء را به پیشین فرموده بود بیست جوق گویندگان مرثیه های حضرت مولانا را که پیشین گفته بود می سراییدند.

کتاب فیه مافیه مولانا جلال الدین محمد بلخی

............................................

وعده هاشان کرد و هم پیشین بداد   ..   بر دکان اسبان و نقد و جنس و زاد     ..    مولانا

............................................

واپسین یار منی در عشق تو   ..   روز برنایی به پیشین آورم

.............................................
در نیمشب چو صبح پسین در گرفته ایم    ..   در ملک نیمروز به پیشین رسیده ایم

............................................
بس به پیشین بدیده ای خورشید   ..   که چو کژ سر نمود کژ نظرست

..............................................
شد روز عمر زآن سوی پیشین و روی نیست    ..   کاین روز رفته باز به روزن درآورم

..............................................
روز امید به پیشین برسد   ..   ترسم آوخ که زوالش برسد

.............................................
روز عمر آمد به پیشین ای دریغ   ..   کار برنامد به آیین ای دریغ

..............................................
گرچه بهین عمر شد روزبه پیشین رسید   ..   راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم

...............................................
گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان ..   بیش پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست.   خاقانی

...............................................
نماز پیشین ؛  در افغانستان، هم چنان به نماز ظهر، نماز پیشین می گویند.

 

نماز پیشین انگشت خویش را بر دست ..  همی ندیدم من این عجایبست و عبر.  فرخی سیستانی

...............................................

·          چون وقت نماز پیشین بود درهای حصار بگشادند.

·          چون روز شد تا نماز پیشین حرب میان ایشان قایم بود.      .. تاریخ سیستان

·          امیر نزدیک نماز پیشین به کوشک معمور رسید.

·          سخن میرفت و جنایات وی را می شمردند.  و آخرش آن که چون روز به نماز پیشین رسید... امیر یوسف را دیدم برپای خاست . تاریخ بیهقی

.............................................. 

برگرفته،  به معنی برداشته شده، برچیده، حمل شده، نقل شده. اصطلاح مروج در زبان دری مردم افغانستان است.  واژه ی " اقتباس" ، عربی بوده که به ندرت استفاده می شود.

ساحران با موسی از استیزه را   ..   برگرفته چون عصای او عصا          ..   مولانا

...........................................

برگرفتن، برداشتن چیزی، برداشتن از جایی، نیز اصطلاح مروج مردم افغانستان است.

یار من بستد ز من در چاه برد   ..   برگرفتش از ره و بیراه برد .  مولانا جلال الدین محمد بلخی

.........................................

ز خر برگیرم و بر خود نهم بار   ..   خران را خنده می آید بدین کار    ..    نظامی گنجوی

...........................................

·          هرکه از آن زر برگیرد و به خانه برد مرگ اندر آن خانه افتد.  ..     حدود العالم 

...........................................

بیست بار هزارهزار درم اندر بیت المال جمع شده بود... برگرفت و به بصره شد..    تاریخ سیستان

...........................................

گفت یا جبرئیل چه خواهی ؟ گفت یک قبضه خاک خواهم برگرفت.              ..   قصص الانبیاء

...........................................
چوبرگیری از کوه و ننهی بجای    ..   سرانجام کوه اندرآید ز پای           ..    قصص الانبیاء  

............................................

چون تیغ برکشیدی گیرنده ی جهانی    ..   چون جام برگرفتی بخشنده ی عطایی

............................................
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد   ..   چو آب جویی گر پیل وار بردی بار  ..  فرخی سیستانی

...........................................

جلالش برنگیرد هفت گردون    ..   سپاهش برنتابد هفت کشور        ..     عنصری بلخی

..........................................

بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل    ..   برگیر که تو این همه را تخم و نهالی

...............................................
برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است    ..   زین راه سر متاب که این راه اولیاست

................................................
الفتجگاه تست جهان زینجا   ..   برگیر زود زاد ره محشر   ..     ناصر خسرو بلخی قبادیانی

............................................
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا   ..   برگیر جاخشوک و برو می دِرو حشیش..  شهید بلخی

......................................
چون درآمد آن کدیور مرد زفت    ..   بیل هشت و داسگاله برگرفت        .. رودکی سمرقندی

.........................................

بسنده ، به معنی کافی و بس و کفایت. "بسنده و بسنده کردن" در زبان دری مردم افغانستان مروج است. کلمه ی "اکتفا "، عربی بوده و نیز استفاده می شود. اما اهل قلم و پژوهش، لغت دری را بیشتر به کار می برند.

 ترا بسنده بود لاله ی تو لاله مجوی    ..   بنفشه ای تو، ترا بس بود بنفشه مچین

.................................................
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد   ..   مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ

......................................................
گفتم به گنج  و مملکتش پاسدارکیست    ..   گفتا مهابتش نه بسنده است پاسبان ؟ .  فرخی سیستانی

.................................................

و اگر از این نوشتن گیرم سخت دراز شود و این موعظت بسنده است . اینک سرای تو، که به غزنین می بینید مرا گواه بسنده است .      ..     تاریخ بیهقی

 و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندام های دیگر که گرد معده نهاده آمده است اندر آن یاری دهند.     ..    ذخیره ی خوارزمشاهی

کفی بالموت واعظا؛ مرگ بسنده است که خلق را پند دهد.        ..      کیمیای سعادت

.......................................................
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده اند .. ما و سه پنج کعبتین داو به هفده آوری..   خاقانی شروانی

.................................................

آمد و تو نخواهی چنین چنین    ..  بسنده نه ای یا جهان آفرین    ..   ابوشکور بلخی

.................................................

بسنده کردن،  به معنی  راضی و خشنودشدن خرسند بودن نیز در زبان دری آمده است.
من به مدح و دعا زدستم چنگ    ..   گر بسنده کنی به مدح و دعا       ..   فرخی سیستانی

.........................................

پست، به معنی  دون و دنی، ذلیل، زبون، خوا، بی مقدار. واژه های " اوباش و ارازل" ، در زبان عام قابل استفاده است. در نبشته ها، داستان ها، نقد ها و اشعار و مسایل ادبی، لغات مثل "پست و فرومایه" به کار می رود و این هر دو مربوط به زبان دری اند.

گشاده شود کار چون سخت بست    ..   کدامین بلندی است نابوده پست     ..  ابوشکور بلخی

.........................................
ابا سپهر کجا همت تو باشد پست    ..   ابا بهشت کجا مجلس تو باشد خوار

..........................................
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست   ..    ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه.   فرخی سیستانی

..........................................
جدا مانده بیچاره از تاج و تخت    ..   به درویشی افتاد و شد شوربخت
سر تخت پستش برآمد به ماه    ..   دگرباره شد شاه و بگرفت گاه            ..    عنصری بلخی

.........................................

کنون کین سپاه عدو گشت پست    ..   از این پس ز کشتن بدارید دست         ..    دقیقی بلخی

.....................................

فرومایه،  به معنی پست، مقابل گرانمایه.


تا همی یابد در دولت شاه    ..   بر بداندیش فرومایه ظفر               ..     فرخی سیستانی

.....................................

در کشاورز دین پیغمبر   ..   این فرومایگان خس و خارند

......................................
به فعل نکو جمله عاجز شدند   ..   فرومایه دیوان ز پرمایه جم   ..   ناصر خسرو بلخی قبادیانی

.........................................

میانه، به معنی وسط و میان است. واژه ی "اوسط"، عربی بوده که در زبان دری نیز قابل استفاده است، اما لغت "میانه" دری بوده که بیشتر و زیباتر به کار برده می شود.

( و در میانه یٔ هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند).  فارسنامه ی ابن بلخی

....................................

کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب    ..   نهنگ عشق توام در میانه بازآورد

....................................
چیست عاشق را جز آن کآتش دهد پروانه وار   ..   اولش قرب و میانه سوختن آخر فنا ..   خاقانی

...................................

عبدوس سخت نزدیک بود به میانه ی همه ی کارها درآمده . امروز آن را قدرخان  تربیت باید کرد تا... مجاملت در میانه بماند. هرچند همه حال نیرنگ است ... و دانند که افروشه نانست باری مجاملتی در میانه بماند.

تاریخ بیهقی

....................................

بنده را دستگیرباش به فضل    ..   به خراسان میانه ی دیوان        ..   ناصر خسرو بلخی قبادیانی

..................................

دلم گفت خاموش تا من بگویم    ..   که من حاکم عدلم اندر میانه         ..    انوری

.................................
چون من امروز در میانه نیم    ..   چه میانجی کفر و دین باشم

.................................

بر میانه بود شه ی عادل     ..    نبود شیر شرزه اشتر دل   ..          خاقانی شروانی

................................

زهی عقد فرهنگیان را میانه    ..   میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته        ..    سنایی

...............................

جواب داد که مرغیم جز به جای هنر   ..   میان طبع من و تو میانه هست نگر    ..   عنصری بلخی

...............................

بزرگان جهان چون گرد بندی    ..   تو چون یاقوت سرخ اندر میانه       ..     رودکی سمرقندی

......................................

افسانه، به معنی، قصه، داستان، سرگذشت و حکایات گذشتگان می باشد.  " اساطیر" ، عربی بوده که به ندرت استفاده می شود. کلمه ی "افسانه" صد در صد به گوش مردم ما آشنا بوده و معنی آن را همه در هر سن و سالی که استند، می دانند. در زبان عام به آن "اوسانه" می گویند، اما من یقین دارم که ده در صد مردم ما به لغت " اساطیر" آشنایی نداشته و معنی آن را نمی دانند.

(هرکس که این مقامه بخواند به چشم خرد و عبرت اندر این بایست نگریست نه بدان چشم که افسانه است. این افسانه است با بسیار عبرت).      ..     تاریخ بیهقی

................................

افسانه ها به من بر چون بندی    ..   گوئی که من بچین و بماچینم

................................

پیش داعی من امروز چو افسانه است .. حکمت ثابت بن قره ی حرانی.   ناصر خسرو بلخی قبادیانی

.................................


(نادانان برای افسانه بخوانند).       ..    کلیله و دمنه

........................................

دل ز امل دور کن زانک نه نیکو بود   ..   مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن

........................................

افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب  .. زان هر دوان کدام به مخبر نکوترست     ..    خاقانی

..........................................

بی باک، به معنی، بی ترس و بیم، دلاور و بی ترس می باشد. واژه ی " بی پروا" را بعضی ها به جای بی باک استفاده می کنند، اما "بی پروا" در زبان دری ما نیز جای کاربرد داشته، در معنی با "بی باک" کمی تفاوت دارد. ما در زبان دری خود، "بی باک" را بسیار خوب و به جا استفاده می کنیم. بزرگان ما، این لغت را چه زیبا به کار برده اند.

اگر دشمن تواضع پیشه است ایمن مشو بیدل .. به خونریزی بود بی باک شمشیری که خم دارد.   بیدل

 

 

گر وظیفه بایدت ره پاک کن    ..   هین بیا و دفع این بی باک کن  .    مولانا جلال الدین محمد بلخی

 

............................................

بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم    ..   نه نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام

............................................
وربدست جاهل بی باک باشد یک زمان    ..   دفتر بیهودگی و سبحه ی علیا شود

................................................
زین اشتر بی باک و مهارش به حذر باش .. زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است. ناصر خسرو بلخی

...........................................
(اندر حال خشم رگ های گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشم ها برخیزد و مردم بانیروتر و بی باک تر شود). ذخیره ی خوارزمشاهی

...................................

ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته ..  روزم به شب بگریخته زآن غمزه ی بی باک تو.. خاقانی

 

کفش ، آن چه که بر پای پوشند، یعنی پاپوش، پیزار نیز گویند. واژه ی " بوت" در زبان عام، قابل استفاده است، اما لغت وارد آن در زبان دری که اهل سخن و قلم به آن تکلم می کنند، "کفش" است.

پینه های کفش ما دندان نما شد عیب نیست

خنده دارد کفش ما بر هرزه گردی های ما    ..   بیدل

..........................................

همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من

به جای کفش و پلش دل کفیده بایستی   ..  معروفی بلخی

..........................................

پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج    ..   از پس غم های تو تا تو مگرکی آئیا      ..  عسجدی

...........................................

سنگ در کفش بودن ؛ کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است.


کله آنگه نهی که بر فتدت    ..   سنگ در کفش و کیک در شلوار         ..      سنایی

حضرت سنایی، واژه ی " شلوار " را بکار برده است، بدین معنی که ما به راحتی می توانیم ازین واژه استفاده کنیم. 

.......................................

کفش از دستار ندانستن ؛ پای از سر ندانستن، نشناختن،  سخت حیران بودن بسببی.

بی تابش روی تو دل ما همی از رنج    ..   نی پای ز سر داند نی کفش ز دستار    ..   سنایی

............................................

چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت    ..   یکی از این دو ندانست کفش از دستار  ..  ظهیر فاریابی

.................................................

کفش تنگ ؛ کفشی که به اندازه ی پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت  دهد.

پا تهی گشتن به است از کفش تنگ    ..   رنج غربت به که اندر خانه جنگ

کفش زان پا، کلاه آن ِ سر است    ..   روز عدل و عدل و داد اندر خور است   ..   مولانا

...............................................

حرمت ، به معنی  احترام، شکوه ، آب رو، منزلت ، قدر، مرتبت ، عز  شرف ، بزرگی ، این لغت در زبان دری مروج است. بعضی ها، واژه ی "پاس" را  نیز به جای آن استفاده می کنند، اما بیشتر در زبان گفتاری و عام.

هرکه آرد حرمت آن حرمت بَرَد   ..   هرکه آرد قند لوزینه خورد

.................................................
تیغ حرمت می ندارد پیر را   ..   کی بود تمییز تیغ و تیر را  ..   مولانا جلال الدین محمد بلخی

..........................................

ای ترک به حرمت مسلمانی    ..   کم بیش به وعده ها نپخسانی     ..   معروفی بلخی

....................................................
من در این روزها جز آن یک روز   ..   می نخوردم به حرمت یزدان  ..   فرخی سیستانی

........................................

·          از آزادمردی آن چه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی .

·          هرکه از شما بزرگ تر باشد وی را بزرگ تر دارید و حرمت وی نگاه دارید.

·          صدر به وی دادند و ویرا حرمت بزرگ داشتند.

·          بونصر گفت : زندگانی خداوند دراز باد. عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا به دیوان  آوردند  حرمت   جدش  را،  وی برنایی خویشتن دار و نیکوخط است.

·          امیر رحمه اﷲ حرمت وی نگاه میداشت.

·          عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد.  ..  تاریخ بیهقی

.............................................

لکن چو حرمت تو ندارد تو از گزاف    ..  مشکن ز بهر حرمت اسلام حرمتش

.............................................
تشنه کشته شد و نگرفت دست    ..   حرمت و فضل و شرف مصطفاش

.............................................
اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی    ..   نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر

.............................................
نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ    ..   بنده گشته ست ترا فرخ و پیروزه جماش


فرزند اوست حرمت او چون ندانیش    ..   پس خیرخیر امید چه داری به رحمتش


حرمت امروز مر جهودان راست    ..    اهل اسلام و دین حق خوارند.  ناصر خسرو بلخی قبادیانی

...................................................
هم رد مکنش که رادمردان    ..   حرمت دارند مادران را

...................................................
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این    ..   بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند

..................................................
کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او   ..   کوه قاف و نقطه یٔ فا هر دو یکسان دیده اند ..  خاقانی

..................................................

برنامه، به معنی آن چه بر سر کتاب ها و نامه ها نویسند و به معنی عنوان، مقدمه، پیش گفتار،  و دیباچه نیز می باشد. لغت "پلان"، نیز موارد استفاده دارد، اما خوب، به جا و وارد آن "برنامه" است که همه اهل قلم در زبان دری از آن استفاده می کنند. سئوال این جاست که وقتی واژه ی خوب و مناسب در زبان خود داریم، چه نیاز است که از فرهنگ های بیگانه استفاده کنیم.

ز نسل هشت ملک زاده تا بهشت هزار   ..   ز طول عمر تو برنامه ی شمار تو باد .   سوزنی سمرقندی

..............................................

گسترش  ، به معنی، عمل ِ گسترده است. هر چیز را که توان پهن کرد از دام و بساط و فرش و امثال آن، به آن گسترش گویند. واژه ی "توسعه" نیز کاربرد دارد، اما عربیست.

بارگاهی بدو نمود بلند   ..   گسترش های بارگاه پرند          ..       نظامی گنجوی

نخ، تار و رشته را گویند، خواه ابریشم باشد و خواه ریسمان و نخ در زبان دری کاربرد بیشتر دارد.

بی وفا هست دوخته به دو نخ    ..   بدگهر هست هیزم دوزخ      ..   عنصری بلخی

..........................................
بدیدم من آن خانه ی محتشم    ..   نه نخ دیدم آن جا و نه پیشگاه    ..    معروفی بلخی

..........................................
خرامیدن کبک بینی به شخ    ..   تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ      ..   ابوشکور بلخی

.....................................

ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ    ..   گرنخ و تخت بمانَدْت چنین بخ بخ .  ناصر خسرو بلخی

..........................................
ایا به حرمت و تعظیم تکیه گاه تو را   ..   زمانه بوسه زده گوشه یٔ نهالی و نخ .  سوزنی سمرقندی

.....................................
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر   ..   از حزیران صدر گسترد از تموز وآب نخ    ..  انوری

....................................
شمار، به معنی ،حساب و تعداد است. کاربرد آن بیشتر از لغت عربی "تعداد"، در زبان دری است.

چون شمار آید بی رنج به یک ساعت    ..   بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن.   فرخی سیستانی

.......................................

جان ها شمار ذره معلق همی زنند   ..   هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا     ..   مولانا

......................................

خواجه ی بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر.   تاریخ بیهقی

..........................................

چون نکنم جان فدای آن که به حشر   ..    آسان گردد بدو شمار مرا

..........................................
بهره ی  تو زین زمانه روزگذاری است    ..   بس کن از او این قَدَر که با تو شمار است

.............................................
ای بار خدای خلق یکسر   ..   با توست به روز حق شمارم ..     ناصر خسرو بلخی قبادیانی

.........................................
حاصل عمر تو بود یک رقم کام    ..   آن رقم از دفتر شمار تو کم شد

.............................................
ماندم به شمار هجر و وصلت    ..   تا زین دو مرا کدام سوری است      ..   خاقانی شروانی

........................................
مرا در دل ز خسرو صد غبار است    ..   ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است

........................................
یاران به شمار پیش بودند   ..   وایشان به شمار خویش بودند           ..   نظامی گنجوی

.......................................
ای غافل از شمار چه پنداری    ..   کت خالق آفریده پی کاری

.......................................

از شمار دو چشم یک تن کم    ..   وز شمار خرد هزاران بیش .     رودکی سمرقندی

.......................................

شمار گوسفندش از بز و میش    ..   در آن وادی شد از مور و ملخ بیش     ..   جامی

......................................

از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد   ..   با روزگار کار من اندر شمار کرد.   فرخی سیستانی

.....................................

بزرگ داشت ، به معنی؛ احترام ، تعظیم ، تجلیل ، اعزاز ، تبجیل ، تکریم، تفخیم ،  تعزیز ، حرمت.

واژه ی "تجلیل"، نیز موارد استفاده دارد، اما لغت وارد به زبان دری، "بزرگ داشت" است.

·          آن دو بدر صومعه ی من آمدند و من از بهر بزرگداشت ایشان برخاستم و در باز کردم.

اسکندرنامه

...................................

و گفت از بزرگداشت خدای تعالی یکی آنست که در بیماری گله نکنی.    ..    کیمیای سعادت

...................................

 و چنین مرد زود زود به دست نیامد که دل ها و چشم ها همه به حشمت و بزرگداشت او آکنده است.   آثارالوزراء

..................................

و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس اودرویشان چون امیران بودند..  تذکرة الاولیاء

..................................

نشست، اسم مصدر است از نشستن و به معنی جلوس و جلسه است. اما کاربرد لغت "نشست" در زبان دری زیباتر از عربی آن است.  

نکوهش مکن عاقلی را که در صف    ..   برای نشست خود آخر گزیند        ..    خاقانی شروانی

.......................................
کجا موافق او را نشست باشد تخت    ..   کجا مخالف او را قرار باشد دار     ..    فرخی سیستانی

...................................
مرا نشست به دست ملوک و میران است    ..   ترا نشست به ویرانی و ستوران بر.   عنصری بلخی

.......................................
و گر بالای مه باشد نشستم    ..   شهنشه را کمینه زیر دستم                     ..    نظامی گنجوی

...................................

همگان ، همگانی

 همگان ، به معنی همه و مجموع ، کاربرد بسیار خوب در زبان دری دارد..

 بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود   ..   داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود.   مولا نا

..........................................
مر مرا حاجت آمده ست امروز   ..   به سخن گفتن شما همگان

..........................................

همگان حال من شنیدستید   ..   بلکه دانسته اید و دیده عیان

..........................................
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود   ..   صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان.   فرخی سیستانی

.........................................

·          می گفتند که حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی ؟

·          پس از آن که حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند.

·          مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت.  

پرکینه مباش از همگان دایم چون خار   ..   نه نیز زبون باش به یک بار چو خرما

..............................................
ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت    ..   فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند

..............................................
عقل و معقول هر دوان جفتند   ..   همگان جفت کرده ی سبحان

..............................................
با هرکس منشین و مَبُر از همگان نیز   ..   بر راه خرد رو، نه مگس باش و نه عنقا.  ناصر خسرو بلخی

..............................................

فربه، به معنی ، چاق و پُر گوشت. در زبان دری موارد استفاده فراوان دارد. در زباق عام به آن چاق می گویند.

·          پیلان را عرض کردند هزاروششصد نر و ماده ، بپسندید، سخت فربه و آبادان بودند.  تاریخ بیهقی

.............................................
مرد، دانا شود ز دانا مرد   ..   مرغ فربه شود به زیر جواز 

.............................................
قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است    ..   بل قدر مردم از سخن و علم پربهاست.  ناصر خسرو بلخی

...........................................

جانور فربه شود لیک از علف    ..   آدمی فربه ز عزّ است و شرف         ..   مولا نا

..........................................
لاغر و فربه اند اهل جهان    ..   کار عالم از این دو گونه بود           ..  امیر خسرو بلخی

..........................................

جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود   ..   بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.  فرخی سیستانی

.........................................
ای کوفته نقاره ی  بی باکی    ..   فربه شده به جسم و به جان لاغر         ..    ناصر خسرو بلخی

.........................................

آفرینش، اسم مصدر و عمل آفریدن را گویند، لغت عربی آن خلقت است، اما در زبان دری، لغت آفرینش بیشتر استفاده می شود.

زینسوی آفرینش و زآنسوی کائنات    ..   بیرون و اندرون زمانه مجاورند

..............................................
سوی تو نوید گر فرستادند   ..   بر دست زمانه زآفرینش دو

..............................................
گفتم که آفرینش اسباب ظاهرند   ..   گفتا که هست قدرت و تقدیر مشتهر
گفتم که بی مسبب هرگز بود سبب    ..   گفتا که بی مقدّر هرگز بود قدر؟

.............................................

چیست خلاف اندر آفرینش عالم    ..   چون همه را دایه و مَشاطه تو گشتی.  ناصرخسرو بلخی قبادیانی

...........................................

سوی آسمان کردش آن مرد روی    ..   بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغ ها پاک کن مر مرا   ..   همه آفرین زآفرینش ترا                       ..   ابوشکور بلخی

..........................................
آفرینش نثار فرق تواند   ..   برمچین چون خسان ز راه نثار                       ..    سنایی

..........................................

فرهنگ، مجموعه ی از باور ها و رفتار های انسان هاست. فرهنگ به معنی، ادب، تربیت، دانش، علم، معرفت و آداب و رسوم است.
رایتان این بود و فرهنگ و نجوم    ..   طبل خوارانید و مکّارید و شوم               ..  مولا نا

........................................

ای امیر هنر وای ملک روزافروز   ..   ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار

........................................

نیست فرهنگیی در آن گیتی    ..    که نیاموخت از شه او فرهنگ  ..    فرخی سیستانی

...............................................
تو جاه و گنج ، ز فرهنگ از قناعت جوی    ..   چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ.  عنصری بلخی

.............................................
به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار   ..   تویی در هر دو عالم گشته مختار     ..   ناصر خسرو بلخی

.........................................
زهی عقد فرهنگیان را میانه    ..   میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته

.........................................
کشتی آرزو در این دریا   ..   نفکند هیچ صاحب فرهنگ                ..   خاقانی شروانی

............................................

گزارشگر، به معنی، شرح کننده، تفسیر کننده. واژه ی " ژورنالیست" ، معنی گزارشگر را ارائه نمی کند. اما لغت گزارشگر در زبان دری موارد کاربرد دارد.

چارگوهر به سعی هفت اختر   ..   شده بیرنگ را گزارشگر                   ..     سنایی

...........................................
گزارشگر دفتر خسروان    ..   چنین کرد مهد گزارش روان                   ..   نظامی گنجوی

..........................................

سرک : کوچه، در زبان عام، ما هر دو  را استفاده می کنیم، اما در اکثر موارد، به خصوص شعر و ادبیات، از کوچه بیشتر استفاده صورت می گیرد و مروجه ی زبان دریست.

پس در این کوچه نیست راه شما   ..   راه اگر هست ، هست آه شما               ..     سنایی

...........................................

آن کس که بگذرد ز خم زلف یار کیست   ..   بر دل چه کوچه ها که ندادند شانه ها .     بیدل

................................................
هفت شهر عشق را عطار گشت    ..   ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم           ..    مولا نا

...........................................

دانم که کوچ کردی از این کوچه ی خطر   ..   ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی ..  خاقانی

............................................

مرز، به معنی سرحد، خط فاصل میان دو کشور را نیز گویند، در زبان دری کاربرد فراوان دارد.

 

بیایید یکسر به درگاه من    ..   که بر مرز بگذشت بدخواه من

.......................................
بر مرز بنشاند یک مرزبان    ..   بدان تا نسازند کس را زیان                 ..   دقیقی بلخی

.........................................
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز   ..   از لشکر یأجوج مرزبان است ..      ناصر خسرو بلخی

.....................................

گویند که مرز تور و ایران     ..      چون رستم پهلوان ندیده ست

.....................................

چو قحط کرم دید در مرز دهر   ..   علی وار تخم کرم کاشتش     ..               خاقانی

.....................................
سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند   ..   مدح گویان زمین یمن و مرز حجاز

..........................................
محمد ولی عهد سلطان عالم    ..   خداوند هر مرز و هر مرزبانی    ..    فرخی سیستانی

......................................

مرز عراق ملک تو نی غلطم عراق چه     ..    کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری

......................................

میمون، به معنی ، مبارک، فرخنده و خجسته است. شادی، به معنی، خوشی است و شادی کردن در زبان عام ما مروج است، اما میمون کاربرد بسیار زیاد و دقیق در زبان دری دارد.
همی فزونی جوید اواره بر افلاک    ..   که تو به طالع میمون بدو نهادی روی  ..   شهید بلخی

.............................................
دیدن او بامداد خلق جهان را   ..   به بود از صدهزار طایر میمون         ..    فرخی سیستانی

.........................................

پند پدر بشنو ای پسر که چنین    ..   روز من ازراه پند میمون شد

..........................................
نه در بهشت خلد شود کافر   ..   کان جایگاه مؤمن و میمون است

گر ایدونی و ایدون است حالت    ..   شبت خوش باد و روزت نیک و میمون

.........................................
پند پدر بشنو ای پسر که چنین    ..   روز من از راه پند میمون شد

..............................................
میمون چو همایی ست بر افلاک و شما باز   ..   چون جغد به ویرانه در اعدای همایید. ناصر خسرو بلخی

..........................................
گر رود بر لفظ میمونت که کردیمش قبول    ..   گاه نظم و نثر حسانی و سحبانی کند .   ظهیر فاریابی

..........................................

گواه ، به معنی، شاهد، دلیل و برهان است و در زبان دری کاربرد فراوان دارد.

قول و فعل آمد گواهان ضمیر   ..   زین دو برباطن تو استدلال گیر

.......................................

گر گواه قول کژ گوید رد است    ..   ور گواه فعل کژ پوید بد است                  ..    مولا نا

.......................................

نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار   ..   بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر. عنصری بلخی

......................................

آن را که ندانی نسب و نسبت حالش    ..   وی را نبود هیچ گواهی چو فِعالش ..   ناصر خسرو بلخی

......................................
خدایی کآفرینش در سجودش    ..   گواهی مطلق آمد بر وجودش                           ..   نظامی

....................................
هرچند این قصیده گواهی است راستگوی    ..   بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست

....................................
دانش من گواه عصمت اوست    ..   بشنو آنچ این گواه می گوید

....................................
این همه دادم جواب خصم و گواهم    ..   هست رفیع ری و علای صفاهان         ..   خاقانی

....................................

بامداد، به معنی، آفریده ی فروغ ،  بخشیده ی روشنایی، داده ی صبح، صبح زود، مابین طلوع فجر و برآمدن آفتاب. در زبان دری موارد کاربرد فراوان دارد.

گلیمی که خواهد ربودنش باد   ..   ز گردن بشخشدهم ازبامداد            ..   ابوشکور بلخی

....................................
ده روز با او بصید بودم    ..   هرروز از بامداد تا شام

....................................

روز مبارک شود آنرا که او   ..   از تو ملک یاد کند بامداد                ..    فرخی سیستانی

         ...................................
چون بامداد شد دیگر باره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. ..   فارسنامه یٔ ابن بلخی

..............................................

تا رسم تهنیت بود اندر جهان به عید   ..   هر بامداد برتو چو عید خجسته باد       ..   انوری

............................................
آن ناله ی که فاخته می کرد بامداد   ..   امروز یاد دار که فردا من آن کنم

.................................................
سبحه درکف می گذشتم بامداد   ..   بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد                    ..    خاقانی

............................................

دختری این مرغ بدان مرغ داد   ..   شیربها خواهد ازو بامداد                       ..      نظامی

.............................................

باور، به معنی، قبول و یقین است، و در زبان دری کاربرد بجا و فراوان دارد. واژه ی " عقیده "، عربی بوده که نیز موارد استفاده دارد.

اقوال مرا گر نبود باورت ، این قول    ..   اندر کتب من یک یک بشمر و بنگر..    ناصر خسرو بلخی

............................................
اقبال را بقا نبود دل بر او مبند   ..   عمری که در غرور گذاری هبا بود
ور نیست باورت زمن این نکته ی شریف    ..   اقبال را چو قلب کنی لابقا بود      ..     دهلوی

............................................

انگبین ، به معنی ، عسل  و شهد است. در ادبیات دری، این لغت موارد استفاده ی فراوان داشته و دارد.

هم چنان گبتی که دارد انگبین    ..   چون بماند داستان من بدین          ..   رودکی سمرقندی

.......................................

که چه میکردم چه میدیدم درین    ..   خل ز عکس حرص بنمود انگبین

.......................................

تا کاسه ی دوغ خویش باشد پیشم    ..   وﷲ که ز انگبین کس نندیشم              ..     مولا نا

...........................................
کسی کردنتوان ز زهر انگبین    ..   نسازد ز ریکاسه کس پوستین     ..     عنصری بلخی

.....................................
شنیدم ز میراثدار محمد   ..   سخنهای چون انگبین محمد

.....................................

بر اعدای دین زهری و مؤمنان را   ..   غذایی مگر روغن و انگبینی

.....................................
زآنکه چون دست پاک باشد سخت    ..   همی از انگبین نیالاید

..........................................
همچو کرم سرکه ناآگه ز شیرین انگبین  ..  بی خرد چون کرم پیله جان خود سازد هدر. ناصر خسرو بلخی

.......................................
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان  ..  کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد.  سنایی

.......................................
زنبور انگبین برنیلوفر برنشیند.    ..    کلیله و دمنه

.........................................
من به دل ها انگبینم او چو موم    ..   پس تو زین دو آن چه بهتر برگزین         ..    خاقانی

...................................................
بگوی تلخ که جان می بری ز گفتن شیرین    ..   مرا به زهر کش آنگه کز انگبین نتوانی. امیر خسرو بلخی

..............................................

برده، به معنی، بنده و غلام است. در زبان دری، هر دو کاربرد دارد، اما در نوشتن، بیشتر از واژه ی "برده" کار گرفته می شود.

برده پرور ریاضتش داده    ..   او خود از اصل نرم سم زاده

...........................................
تا یکی روز مرد برده فروش    ..   برده خر شاه را رساند بگوش       ..    نظامی

.......................................

برده گشتند یکسر این ضعفا   ..   و آن دو صیاد هریکی نخاس          ..    ناصر خسرو بلخی

.......................................

داور، در اصل این کلمه " دادور "  بود به معنی صاحب داد پس به جهت تخفیف، دال ثانی را حذف کردند. این واژه در زبان دری موارد کاربرد فراوان دارد. واژه ی " قاضی "، نیز استفاده می شود.

تا تو عالم باشی و عادل قضا   ..   نامناسب چون دهد داور سزا       ..     مولانا جلال الدین محمد بلخی

...........................................

خدایگانرا اندر جهان دو حاجت بود   ..   همیشه آن دو همی خواست ز ایزد داور  ..  فرخی سیستانی

..........................................
دانی که چنین نه عدل باشد   ..   پس چون مقری به عدل داور

..........................................
این گوهر از جناب رسول اﷲ   ..   پاک است و داور است خریدارش

..........................................
داور عدلی میان خلق خویش    ..   بی نیازی از کجا و از کدام

..........................................
وین دشمنان ویران همی خواهند کرد این منظرش .. اندر بلا و رنج تا هرگز ندارد داورش. ناصر خسرو بلخی

..........................................
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داورست    ..   داورتان خدای بس این همه چیست داوری

....................................................
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته    ..   هم شرح داور یافته هم ملک داور داشته     ..   خاقانی

....................................................
ز خسف این قران ما را چه بیم است    ..   که دارا دادگر داور رحیم است                    ..   نظامی

............................................
بفرمود داور که میخواره را   ..   بخفچه بکوبند بیچاره را

..............................................
که بی داور این داوری نگسلد   ..   و بر بی گناه ایچ  بد نبشلد             ..  ابوشکور بلخی

...............................................

جعبه ، به معنی، تیردان، ترکش است. واژه ی " قطی یا قطعی"، در زبان عام موارد استفاده دارد و بس، در زبان ادبی و نوشتاری، واژه ی "جعبه" به کار می رود. 

گر نیست به جعبه ش در چون تیر جوابی    ..   کس دست نگیرند ز تیر و ز نبالش.   ناصر خسرو بلخی

..............................................
از جوشن خصم جعبه گردد   ..   تیر تو چو خارهای ماهی            ..      سید حسن غزنوی

.............................................
فتن که نه از وداد باشد   ..   پیمودن باد باد باشد
تیری که نه بر هدف گراید   ..   آن به که ز جعبه برنیاید               ..   امیر خسرو بلخی

............................................
تیر اگر بر نشانه ای راندی    ..   جعبه را بر نشانه بنشاندی

...........................................
همه ساز لشکر به ترتیب جنگ    ..   برآراست از جعبه ی نیم لنگ

...........................................
مگر تیرش از جعبه ی آرش است    ..   که از نوک او خاره با خارش است     ..    نظامی

...........................................

هزینه ، بر وزن و معنی خزینه باشد. واژه ی "مصرف"، عربی بوده که نیز موارد استفاده دارد، اما واژه ی وارد آن در زبان دری "هزینه" است.

·          چهارهزار درم حاصل کرد بیرون از هزینه و ضیعتی نیکو.

·          و چهارهزار درم دیگر او را ده تا در وجه هزینه و ولیمه کند.      ..  تاریخ بیهقی

......................................
اگر نَبْوَد وگر چیزی نباشد   ..   ز گفتار نکوکمتر هزینه           ..      ناصر خسرو بلخی

.....................................
سیم بهر هزینه دارد شاه    ..   لعل بهر خزینه دارد شاه          ..      سنایی

........................................
هرچه فلک را سعادت است به هر دم    ..   بر سر صاحب نثار باد هزینه .   سوزنی سمرقندی

....................................
به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست  ..  خراج هر دو جهان یکشبه هزینه ی من.   خاقانی

..................................
ناورم رخنه در خزینه ی کس    ..   دل دشمن کنم هزینه و بس              ..    نظامی

.................................

بها،  به معنی، قیمت و ارزش و نرخ است. این واژه در زبان دری کاربرد فراوان دارد.

·          چون رسول بهرام را بدید با آن قد و قامت و بها و ارج دانست که ... فارسنامه ی ابن بلخی

......................................

گفت رگ های منند آن کوه ها   ..   مثل من نبوند در فر و بها                      ..    مولا نا

.....................................

چو یاقوت باید سخن بی زیان    ..   سبک سنگ لیکن بهایش گران          ..   ابوشکور بلخی

.........................................
دانشا چون دریغم آیی از آنک    ..   بی بهایی ولیکن از تو بهاست         ..  شهید بلخی

........................................

بدی فروشد و نیکی بها ستاند و من   ..    بدین تجارت از او شادمان و خندانم .   سوزنی سمرقندی

...................................
بدان طمع که رسانی بها و دستارم    ..   شریف وعده که فرموده ای دوم بار است     ..   خاقانی

.........................................
گفت در این ره که میانجی قضاست    ..   پای سگی را سر شیری بهاست              ..    نظامی

.........................................

سخنگو، به معنی، سخنگوی .خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید . واژه ی " نطاق"، عربی بوده که نیز موارد کاربرد دارد، اما واژه ی اصیل دری آن، سخنگو است.

رو به گورستان دمی خامش نشین    ..   آن خموشان سخنگو را ببین      ..        مولا نا

...........................................
سخن آموزد ازو هر که سخنگوی تر است    ..   وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر  فرخی سیستانی

·          ...........................................
و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود.

·          دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمان.                 ..           تاریخ بیهقی

..............................................

گوهر کان تنت نیز چنین باشد   ..   خوب و هشیار و سخنگوی و معانی دان    ..   ناصر خسرو بلخی

.................................................
به نرمی گفت کای مرد سخنگو   ..   سخن در مغز توچون آب در جو             ..      نظامی

............................................
نه قویدل کند افکنده یٔ او را تعویذ   ..   نه سخنگوی کند خسته ی او را مرهم  ..   فرخی سیستانی

.......................................
وگر بودی او یک تنه یادگیر   ..   سخنگوی را برگشادی ضمیر                       ..   نظامی

...........................................

امیدوارم که این نبشته ی مختصر اما مستحکم و وارد، تحقیقی و علمی، جوابگوی بسیاری از پرسش های در عرصه ی زبان و به خصوص کاربرد واژه گان در زبان دری باشد. اکنون دانستیم که واژه های نامبرده و به خصوص همان جنجال برانگیزها ، مربوط به زبان دری مردم افغانستان است که سه کشور از آن  به عنوان زبان ادبی و کلاسیک خود استفاده می کنند. امیدوارم که هم وطنان عزیز ما به عظمت زبان دری خود ملتفت شده باشند.

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن   ..   مصلحی تو ای تو سلطان سُخن     " مولانا"


منبع: http://bedil1.blogfa.com

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ