ضرب المثل بالا که مصراعی از غزل شیوای حافظ شیرین سخن است پس از برخورداری
از شیرین کامیها و خوشیها زودگذر از باب ارسال مثل گفته می شود. در جای دیگر
هنگامی مورد استفاده قرار می گیرد که شخص یا هیئت یا جمعیتی در مقابل انجام
خدمت دست به کار شوند ولی هنوز به نتیجه نرسیده حادثۀ غیر مترقبی آنها را از
انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاری بازدارد. چون منشأ و علتی تاریخی موجب سرودن
این غزل و مصراع مثلی بالا شده است علی هذا لازم است به شرح ریشۀ تاریخی آن
بپردازیم.
به طوری که در مقالۀ چو فردا شود فکر فردا کنیم مذکور افتاد شاه شیخ ابواسحاق
اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به سال 758 هجری به فرمان امیر
مبارزالدین محمد سر سلسلۀ آل مظفر در میدان سعادت شیراز به قتل رسید.
ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز
شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از
زندان برای کشتن ببرند و مرتجلاً سرود و یا به قولی بر دیوار زندان به یادگار
نوشت:
افسوس که مرغ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که درین مدت عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو
زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتی خاص داشت و دربارش مأمن
اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستی او همین یک نکته به
نقل از جامع التواریخ رشیدی کفایت می کند:
"...بر در مسجد عتیق دکان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود که شعر به زبان
شیرازی گفتی. روز جمعه امیر شیخ ابوالسحاق از نماز جمعه بیرون آمد شاه عاشق
بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دکان او نشست و گفت:"من امروز دکاندار شاه عاشقم،
بیایید و از من نقل خرید." هر امیری و سرداری از رخت و کمر و شمشیر و خنجرهای
زرنگار و نقد هر چه می دادند امیر شیخ قدری از نبات قرصه و نقل قنادی می داد
تا دو صد هزار دینار از این اجناس جمع شد و به قدر ده من از این اجناس نبود
که به مردم داده بعد از آن سوار شد. شاه عاشق بر بالای دکان رفت و گفت:"ای
خلایق شیراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشیدم، بیایید و تالان کنید و دکان مرا
بغارتید." در یک زمان مردم تالان کردند. پادشاه را گفتند، گفت:"او از ما صاحب
کرمتر است."
پایۀ جود و سخاوت و دانش دوستی شیخ ابواسحاق تا به حدی بود که عبید زاکانی آن
شاعر رند کهنه کار که در عزت نفس و مناعت طبع، فلک را بازیچه می پنداشت در
رثایش چنین سروده است:
سلطان تاجبخش جهاندار، امیر شیخ
کآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
در عیش و ساز عادت خسرو بنا نهاد
در عدل و رسم شیوۀ نوشیروان گرفت
بنگر که روزگار چه منصوبه ای نمود
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار ازین میتوان گرفت
بیچاره آدمی که ندارد بهیچ حال
نی بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت
حافظ نیز با وجود آنکه در شیراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر یعنی
امیر مبارزالدین محمد نهراسیده در تأسف از واقعۀ شیخ ابواسحاق این گونه افادۀ
مطلب کرد:
یاد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جورو تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم. هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم
خم می دیدم، خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقۀ کبک خرامان حافظ
که از سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود