مرد خیاطی پارجه مشتری را كه برش میكرد تك قیچی و اضافه مانده پارچه را پسانداز
میكرد و به صاحبانش نمیداد.
شبی در خواب دید روز قیامت شده و او را زیر علم دادخواهی بردهاند و مشتریهای
او دارند با قیچی آتشین گوشت و پوست او را میبرند و میبرند از خواب پرید و
با خودش عهد كرد كه دیگر این كار را نكند و باقیمانده پارچه را به صاحبش پس
بدهد.
فردا به شاگردش سفارش كرد كه هر وقت دیدی من تكههای پارچه را برمیدارم تو
بگو: "استا، علم" .
از قضا روزی یك پارچه گرانقیمت آوردند كه به تكههای آن طمع كرد هرچه كرد دید
نمیتواند از این یكی بگذرد همین كه برداشت شاگرد گفت: "استا، علم" استا گفت:
"این یكی را بكش قلم!"
روایت دوم
علم علم، درد ورم ـ زری كه نبود توی علم!
خیاطی بود كه قسمتی از پارچههای مردم را موقعی كه رخت و لباس براشان میدوخت
برمیداشت و وقتی كه زیاد میشد پوشاكی درست میكرد و میفروخت.
شبی در عالم خواب دید كه مرده و جلو تابوتش علمهای همه رنگ در حركت است و به
او میگویند: "این علمها از پارچههایی است كه موقع خیاطی دزدیدی" بعد از
تقلا و پیچ و تاب زیاد از خواب بیدار شد و پشیمان از كردههای گذشته با خودش
عهد كرد كه دیگر دزدی نكند.
وقتی هم به دكان رفت به شاگردش سپرد كه: "هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و
بدزدم تو بگو: "علم علم" تا من دست از دزدی بردارم".
اتفاقاً زد و یك پارچه زربفتی پیش خیاط آوردند. خیاط كه چشمش به پارچه زری
گرانقیمت افتاد عهدی كه با خودش كرده بود یادش رفت و قیچی را برداشت تا یك
تكه از آن را بچیند و برای خودش بردارد .
شاگرد كه استاد را میپایید گفت: "علم علم" استاد اعتنایی به حرف او نكرد.
شاگرد این دفعه با فریاد گفت: "استا، علم علم"
خیاط از فریاد شاگرد اوقاتش خیلی تلخ شد و داد زد: "چه خبرته! علم علم و درد
ورم ـ زری كه نبود توی علم!"