میگویند: در زمانهای قدیم پیرزن نخ ریسی بود كه از چند سال پیش شوهرش مرده
بود و با دو تا گربهاش زندگی میكرد. اسم یكی از گربهها عروس بود و اسم
یكیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود كه چند تا موش گت و گنده
از پشت كندو و هیمههای پیر زال نگیرد و سبیلی چرب نكند برعكس او ملوس، گربه
خیلی تنبل و تنپروری بود و بیشتر وقتها میرفت پهلوی پیرزن و آنقدر لوس
بازی در میآورد تا پیرزن از غذای خودش یك چیزی به او میداد. موشهای خانه
پیرزن خیلی از عروس میترسیدند اما میانهشان با ملوس خیلی خوب بود به طوری
كه وقتی ملوس تنبل میخوابید موشها از سر و كولش بالا میرفتند، بعضی از
موشها شیطان هم زیر دم او سیخونك میزدند، خلاصه وقتی موشها از تنبلی و
بیبخاری ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن كلفتهاشان بروند پیش
او و میانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن یكی خلاص شوند.
در همین گیر و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها كمك خواست،
موشها هم دور او جمع شدند تا فكری به حالش كنند. پیرزن كه از بدحالی و
ناخوشی ملوس باخبر بود به همراه زن همسایه وارد خانه شد. زن همسایه همین كه
چشمش به گربه و موشها افتاد رو كرد به پیرزن و گفت: "اینها چه میكنن؟ این
چه وضعیه؟" پیرزن جواب داد: "این گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلی است، حتماً
رفته پیش موشها به حكیمی؟" زن همسایه خندهای كرد و گفت: "بله! گربه تنبل
ره موش حكیمی منه!" (گربه تنبل را موش طبابت میكند!).