هركس دنبال كار و معاملهای برود و سودی نبرد میگویند فلانی حلاج گرگ بوده!
در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه میزد و معاش میكرد تا اینكه در ده
خودش كار و بار كساد شد. به ده دیگری كه در یك فرسخی ده خودشان بود میرفت و
پنبه میزد و عصر به ده خودشان برمیگشت. یك روز زمستان كه برف آمده بود و
حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و
راه افتاد نصفههای راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه
كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگها نترسیدند. فكری كرد و روی دو پا
نشست و با چك (دسته) كمان كه روی زه كمان میزنند و صدای "په په په" میدهد
شروع كرد به كمانه زدن. گرگها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و
ایستادند. تا حلاج كمان را میزد گرگها نزدیك نمیآمدند اما تا خسته میشد
و كمان نمیزد گرگها حمله میكردند. حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر
همانطور كمان میزد تا اینكه عصر سواری پیدا شد و گرگها فرار كردند مرد
حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانهاش آمد. زنش دید كه امروز چیزی
نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار
كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد: "ای زن من امروز حلاج
گرگ بودم!"