مردی بود كه از راه دزدیدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش میكرد و
هركس كه میمرد او شبش میرفت قبرش را میشكافت و كفنش را میدزدید. این مرد
روزی حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش
بود صدا زد و گفت: "پسرجان من در تمام عمرم كاری كردم كه لعن و طعن همه را به
خودم خریدم. هیچكس در این دنیا نیست كه بعد از مردنم ذكر خیری از من بكند. از
تو میخواهم كاری كنی كه مثل من وقتی پیر شدی از كارهایت پشیمان نشوی و همه
ذكر خیر تو را بر زبان داشته باشند". پسر گفت: "پدر! من كاری خواهم كرد كه
مردم پدر بیامرزی برای تو هم كه پدرم هستی بدهند". پدر گفت: "نه، دیگر هیچكس
پدر بیامرزی برای من نمیفرستد" پسر گفت: "گفتم كه كاری میكنم تا همه مردم
یك صدا ذكر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد". از این موضوع چندی
گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او
را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون كشید و ایستاده توی قبر نگهداشت. فردای
آن روز كه مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند:
"خدا پدر كفن دزد اولی را بیامرزد. اگر كفن را میدزدید مرده مردم را از قبر
بیرون نمیانداخت".