این مثل در موردی به کار می رود که دو یا چند نفر در انجام امری با یکدیگر
تبانی کنند، ولی هنگام بهره برداری یکی از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآید
که همان نقشه وتدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید.
اینجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و
شریک ومخاطب نیت بر باطل نکند و حرمت و پیمان وایفای به عهده را ملحوظ ومنظور
دارد. ریشه این ضرب المثل از داستانی است که با سوء استفاده از صفای باطن و
معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح وبی غل و غش موجود است.
در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه وتزویر
به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل وتأمین
نمایند، پس از مدتها تفکر و اندیشه، لوحی تهیه کرده نام یکی از فرزندان ائمه
اطهار(ع) را بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیک معبر
عمومی روستائیان پاکدل در خاک کردند . آن گاه مجتمعأ بر آن مزار دروغین گرد
آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر
امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف حالا گریه نکن کی بکن!
چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشکیل
دادند شیادان با شرح خوابهای عجیب و غریب با آنان فهماندند که هاتف سبز پوشی
! در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مکان شریف! هدایت فرموده و از لوح
مبارکی که در دل این خاک مدفون است بشارت داده است . روستاییان پاک طینت فریب
نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به کاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی
آنها ثابت گردید.
دیگر شک و تردیدی باقی نمی ماند که این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و
صلاحیت آنها ایجاب می کند که تولیت و خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی
است چون این خبر به اطراف و اکناف رسید و موضوع کشف وپیدایش امامزاده جدید
دهان به دهان گشت ، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه توانست
بردارد به سوی مزار مکشوفه روان گردید.
خلاصه کار وبار این امامزاده! دیر زمانی نگذشت که بازار مزارات اطراف را کاسد
کرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف! وبقیه منیف! بوده
است . زایران ومسافران از سر وکول یکدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال
ورویه سالها ادامه داشته وشیادان بی انصاف به جمع کردن مال و مکیدن خون
روستاییان و کشاورزان بی سواد پاکدل متعصب مشغول بودند.
از آنجا که گفته اند نیزه در انبان نمی ماند قضا را روزی یکی از شیادان از
همکار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس وقیاس بر او ظنین گردید و
طلب مال کرد. شیاد مذکور منکر سرقت شد وحتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش
در آ ن مزار شریف ! و بقعه منیف! سوگند بخور که مالش ندزدیده است. صاحب مال
چون وقاحت و بیشرمی شریکش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت
خویش در ملا عام و با حضور کسانی که برای زیارت آمده بودند فریاد زد:" ای
بیشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست که با هم ساختیم و با
آن کلاه سر دیگران می گذاریم نه آنکه بتوانی کلاه سر من بگذاری!"
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان .