علی بابا و چهل دزد كه توسط غلامی از بین رفتند.
In a town in
Persia, there lived two brothers, one named Cassim, the other Ali Baba.
Their father left them scarcely any thing; and he had divided his little
property equally between them, but chance determined otherwise.
در
یكی از شهرهای ایران دو برادر زندگی میكردند
. اسم یكی كاظم و نام دیگری
علی بابا بود. پدرشان برای آنها چیزهای اندكی را باقی گذاشته بود و دارائی
اندك خودش را به نحو كاملا مساوی بین آندو تقسیم كرده بود ولی بخت به گونه
دیگری با آنها رفتار كرد.
Cassim married a wife who
soon after became
heiress to a large
sum, and a warehouse
full of rich goods; so that he all at once became one of the richest and
most considerable merchants, and lived at his ease.
كاظم با زنی ازدواج كرد كه به زودی مبلغ بسیاری و انباری پر
از اجناس گرانقیمت را به ارث برد. بنابراین او با یك چشم به هم زدن تبدیل به
یكی از ثروتمندترین و قابل ملاحظه ترین تاجران شد و در راحتی زندگی میكرد.
لغات:
1-heiress: a woman who
will receive or has received a lot of money or property when an older
member of her family dies.
زن وارث؛ زن كه ارث برده است.
2-warehouse: a large
building for storing large quantities of goods.
انبار مخزن
Ali Baba on the other hand,
who had married a woman as poor as himself, lived in a very
wretched
habitation, and had no other means to maintain his wife and children but
his daily labour of cutting wood, and bringing it upon three asses, which
were his whole substance, to town to sell.
از طرف دیگر علی بابا با زن دیگری كه مانند خودش فقیر بود
ازدواج كرد و زندگی بسیار فلاكت باری داشت و بجز كار روزانه اش كه چوب درختان
را می برید و برای فروش در شهر بر روی سه الاغ كه تمام دارائی اش بود وسیله
دیگری برای ادامه زندگی زن و بچه هایش نداشت
.
لغات:
3-wretched :extremely
bad or unpleasant
فلاكت بار؛ خیلی ناراحت كننده
One day, when Ali Baba was
in the forest, and had just cut wood enough to load his asses, he saw at a
distance a great cloud of dust, which seemed to be driven towards him: he
observed it very
attentively, and
distinguished soon after a body of horse.
یك روز وقتی علی بابا در جنگل بود و به اندازه كافی چوب
بریده بود كه بار الاغها كند درفاصله دور ابری از غبار را مشاهده كرد كه به
نظر می آمد به طرف او حركت میكند. او با نهایت دقت آن را زیر نظر گرفت و پس
از اندكی توانست اسبی را در آن میان ببیند.
لغات:
4-attentive: listening
to or watching someone carefully because you are interested.
با دقت چیزی را دیدن یا شنیدن
Though there
had been no rumour of robbers in that country, Ali Baba began to think
that they might prove such, and without considering what might become of
his asses, was resolved to save himself.
هرچند كه در آن دیار شایعه وجود راهزنان وجود نداشت ولی علی
بابا با خود اندیشید كه شاید آنها راهزن باشند و بدون توجه به اینكه چه
اتفاقی ممكن است برای الاغهایش بیافتد تصمیم گرفت كه خودش را از خطر
برهاند.
He climbed
up a large, thick tree, whose branches, at a little distance from the
ground, were so close to one another that there was but little space
between them. He placed himself in the middle, from
whence
he could see all that passed
without being discovered; and the tree stood at the base of a single rock,
so steep and craggy
that nobody could climb up it.
او از درختی بزرگ و ضخیم بالا رفت كه شاخه هایش كه در نزدیكی
زمین بود آنچنان به هم نزدیك بودند كه فقط فضای اندكی در میان آنها باقی
مانده بود و او خود را در میان آنها جای داد از جائی كه همه آنهائی كه رد
میشدند را میدید بدون آنكه كسی او را ببیند و درخت هم در زیر تخته سنگی بود
كه آنقدر پرشیب و ناهموار بود كه كسی نمیتوانست از آن بالا رود.
لغات:
5-whence: old use
from where
كلمه ای قدیمی به معنی از جائی كه
6-craggy: a mountain
that is craggy is very steep and covered in rough rocks
The troop, who were all well
mounted and armed, came to the foot of this rock, and there dismounted.
Ali Baba counted forty of them, and, from their looks and
equipage,
was assured that they were robbers.
آن دسته كه كاملا سوار و مسلح بودند به پای آن تخته سنگ
رسیدند و پیاده شدند. علی بابا 40 تا از ایشان را شمرد و از ظاهر و تجهیزات
آنها مطمئن بود كه آنها راهزن هستند.
لغات:
7-
equipage:
the tools, machines,
clothes etc that you need to do a particular job or activity.
Nor was he
mistaken in his opinion: for they were a troop of
banditti,
who, without doing any harm to the neighbourhood, robbed at a distance,
and made that place their
rendezvous;
but what confirmed him in his opinion was, that every man
unbridled
his horse, tied him to some shrub, and hung about his neck a bag of corn
which they brought
او در عقیده اش اشتباه نكرده بود برای اینكه آنها از راهزنانی
بودند كه بدون آسیب رساندن به اهالی منطقه در فاصله ای دست به دزدی زده بودند
و آن منطقه را پاتوق خود قرار داده بودند ولی چیزی كه عقیده اش را تائید
میكرد این بود كه هر كدام از ایشان بند اسب را رها كرد و آن را به بوته ای
بست و بر گردنش كیسه ای از ذرت كه آورده بود آویخت.
لغات:
8-
banditti:
plural
of bandit
someone who robs people, especially one of a group of people who attack
travellers.
راهزنان؛ دزدان؛ غارتگران
9-
rendezvous:
a place where two or more people have arranged to meet.
پاتوق؛ محل اجتماع
10-
unbridle:
to take away the limits, controls, or restraints that apply to something.
بند چیزی را رها كردن؛ افسار چیزی را باز كردن
Then each of
them took his
saddle bag,
which seemed to Ali Baba to be full of gold and silver from its weight.
One, who was the most personable amongst them, and whom he took to be
their captain, came with his bag on his back under the tree in which Ali
Baba was concealed,
and making his way through some shrubs, pronounced these words so
distinctly, "Open, Sesame," that Ali Baba heard him. As soon as the
captain of the robbers had uttered these words, a door opened in the rock;
and after he had made all his troop enter before him, he followed them,
when the door shut again of itself.
سپس هر یك از ایشان خورجینش را برداشت كه به نظر علی بابا از
لحاظ وزنی كه داشتند پر از طلا و نقره بود. یكی از ایشان كه در میان آنها از
شخصیت بیشتری برخوردار بود و به نظر علی بابا رئیس آنها بود با خورجینش كه بر
دوشش بود به زیر درختی آمد كه علی بابا در آن مخفی شده بود و در میان تعدادی
بوته به جلو رفت و كاملا شفاف كه علی بابا شنید این كلمات را تلفظ كرد: (باز
شو سسمی) به محض اینكه سركرده آن راهزنان این كلمات را گفت میان صخره دری
باز شد و سپس بعد از آنكه او همه آن گروه را قبل از خودش داخل نمود خودش وارد
شد و در خودش بسته شد.
لغات:
11- saddle bag:
a bag for carrying things,
fixed to the saddle on a horse or bicycle.
خورجین
12- conceal:
to hide something
carefully.
The robbers stayed some time
within the rock, and Ali Baba, who feared that some one, or all of them
together, might come out and catch him, if he should
endeavour
to make his escape, was obliged to sit patiently in the tree.
راهزنان اندكی در میان صخره ماندند و علی بابا كه میترسید كه
اگر سعی كند كه فرار نماید یكی از ایشان یا تمامی آنها با هم بیرون بیایند و
او را بگیرند، مجبور شد كه صبورانه در میان درخت بماند.
لغات:
13-
endeavour:
formal to try
very hard
He was
nevertheless tempted to get down, mount one of their horses, and lead
another, driving his asses before him with all the haste he could to town;
but the uncertainty of the event made him choose the safest course.
با این وجود وسوسه شد كه پائین بیاید و بر یكی از آن اسبها
سوار شود و هدایت یكی دیگر از آن اسبها را هم بدست بگیرد و الاغهایش در پشت
سر را با نهایت شتابی كه میتوانست به سمت شهر ببرد. نامعلوم بودن وضعیت
مجبورش كرد كه امن ترین راه را انتخاب كند.
At last the
door opened again, and the forty robbers came out. As the captain went in
last, he came out first, and stood to see them all pass by him; when Ali
Baba heard him make the door close by pronouncing these words, "Shut,
Sesame." Every man went and bridled his horse, fastened his bag, and
mounted again; and when the captain saw them all ready, he put himself at
their head, and they returned the way they had come.
سرانجام درب باز شد و تمامی آن 40 دزد بیرون آمدند و همانطور كه رئیس ایشان
آخرین نفر بود كه به درون رفت اولین نفری بود كه بیرون آمد و ایستاد تا همه
را ببیند كه از جلوی او عبور میكنند. علی بابا شنید كه او با گفتن این
كلمات كه (بسته شو سسمی) در را بست. همه آنها رفتند و افسار اسب را گرفتند
خورجینها را محكم كردند و دوباره سوار شدند و وقتی رئیس دید همه آماده اند
در جلو رفت و آنها از همان راهی كه آمده بودند باز گشتند.
Ali Baba did
not immediately quit his tree; for, said he to himself, they may have
forgotten something and may come back again, and then I shall be taken. He
followed them with his eyes as far as he could see them; and afterwards
stayed a considerable time before he descended.
علی
بابا بلافاصله درخت را ترك نكرد چون با خودش گفت آنها ممكن است چیزی را
فراموش كرده باشند و دوباره برگردند از این رو ممكن است گرفتار شوم. او تا
آنجا كه میتوانست آنها ببیند با چشمانش ایشان را تعقیب كرد و سپس قبل از
پائین آمدن به مقدار زمان قابل ملاحظه ای درنگ كرد.
Remembering the words the
captain of the robbers used to cause the door to open and shut, he had the
curiosity to try if his pronouncing them would have the same effect.
Accordingly, he went among the shrubs, and
perceiving
the door concealed behind them, stood before it, and said, "Open, Sesame."
The door instantly flew wide open.
علی بابا درحالیكه كلماتی را كه رئیس راهزنان برای باز و بسته
كردن در به كار برده بود به خاطرش سپرده بود اشتیاق بسیاری داشت كه امتحان
كند آیا تلفظ آن كلمات همان اثر مشابه را دارد. از این رو به میان بوته ها
رفت و دریافت كه درب در پشت بوته ها مخفی است. در مقابل آن ایستاد و گفت:
(باز شو سسمی) درب بلافاصله كاملا باز شد.
لغات:
14- perceive:
to understand or think of something or someone in a particular way.
درك كردن؛ متوجه شدن؛ دریافتن
Ali Baba, who expected a
dark dismal
cavern, was surprised to see it well lighted and spacious, in form of a
vault,
which received the light from an opening at the top of the rock.
علی بابا كه انتظار داشت كه غار تاریك و دلگیری را ببیند،
متعجب شد كه دید كاملا روشن و جادار است. به شكل گنبد مانندی كه نوری را از
یك مدخلی كه در بالای صخره وجود داشت دریافت میكرد.
لغات:
15-
dismal:
if a situation or a place is dismal, it is so bad that it makes you feel
very unhappy and hopeless.
دلگیر؛ دلتنگ كنند
16-
vault:
a roof or ceiling that consists of several arches that are joined
together.
طاق،
گنبد