قصه
یك جدایی
شعر:
ناظم حكمت
ترجمه :
یاشار
یاغیش
مرد گفت: دوستت دارم
سخت، دیوانه وار
انگار كه قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم
مرد گفت: دوستت دارم
به عمق، به گسترای كیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت، در بی كران در صد
زن گفت: با ترس و اشتیاقی كه داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تكیه دادم
و حال آنچه كه می گویم
تو چون نجوایی در تاریكی مرا آموختی
وخوب می دانم
كه خاك چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین كودكش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان كسی است كه
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممكن نیست
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سكوت كرد
در آغوش هم فرو رفتند
كتابی بر زمین افتاد
پنجره ای بسته شد
از هم
جدا شدند