با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

همراه با شاعران ترکیه


 

 

قصه یك جدایی


شعر: ناظم حكمت
ترجمه :
یاشار یاغیش

 

مرد گفت: دوستت دارم

سخت، دیوانه وار

انگار كه قلبم را شبیه شیشه ای

در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم

مرد گفت: دوستت دارم

به عمق، به گسترای كیلومترها دوستت دارم

صد در صد

هزار و پانصد در صد

صد در بی نهایت، در بی كران در صد

زن گفت: با ترس و اشتیاقی كه داشتم

خم شدم

لب بر لبت نهادم و دل بر دلت

و سرم را بر سرت تكیه دادم

و حال آنچه كه می گویم

تو چون نجوایی در تاریكی مرا آموختی

وخوب می دانم

كه خاك چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش

آخرین و زیبا ترین كودكش را شیر خواهد داد

اما گزیری نیست

گیسوانم پیچیده بر انگشتان كسی است كه

روی بر مرگ نهاده

و این سر را رهایی ممكن نیست

تو

رفتنی هستی

حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری

تو

رفتنی هستی

حال اگر چه مرا رها سازی

زن سكوت كرد

 

در آغوش هم فرو رفتند

 

كتابی بر زمین افتاد

پنجره ای بسته شد

 

از هم جدا شدند

 

 

 

چشمهای تو


شعر: ناظم حکمت
ترجمه :
یاشار یاغیش
 

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
خواه در زندان به دیدارم بیایی ، خواه در مریض خانه
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو هماره در آفتابند
آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بارها در برابرم گریستند
خالی شدند
چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشم های تو
و تا جایی که در می یابند،
دلبستگی انسانها را به دنیا ببینند
که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند.

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بلوط زاران ( بورصه ) اند در پاییز
برگهای درختانند بعد از باران تابستان
و ( استانبول ) اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
گل من ! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسانهای برادر
با چشمهای تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشمهای تو خواهند نگریست ...
 

 

پیدایم کن مادر

 

ترانه ای از: احمد کایا

ترجمه : یاشار یاغیش

 

 

دیشب به خوابم آمدی

 در آرزویت ماندم

 دستت را در دستهایم گرفته

 اشکهایت را پاک کردم مادر

شیشه ها فرو ریختند

 دستهایم غرق در خون شدند

 نزد من بیا مادر، نزد من بیا

 دو پلیس در دو طرفم

 دستبندی بر دستهایم

 پیدایم کن مادر، پیدایم کن

 دیشب به خوابم آمدی

 از چشمهایت فرو چکیدم

روی سینه ات افتادم

جانت نسوخت مادر؟

شیشه ها فرو ریختند

 دستهایم غرق در خون شدند

 نزد من بیا مادر، نزد من بیا

 

 

ما سه تن بودیم

 

 

شعر : یوسف خیال اوغلو

 ترجمه: یاشار یاغیش



ما سه تن بودیم
بدیر خان، نازلی جان ومن
سه دهان، سه دل، سه فشنگ سوگند خورده…
و ناممان چونان بلایی بر کوهها وسنگها نوشته،
گناهی سنگین بر گردنمان
تفنگی قیقاجی در آغوشمان
دست بر ماشه و گوش خوابانیده بر صداهای دور و نزدیک
و پشت، بر خاک امانت سپرده…
دستهای سردمان را
آنقدر به هم می مالیدیم
که ماهیچه هایمان درد می گرفت
در زیر لحاف ستارگان در آغوش هم فرو می رفتیم
دریا در دور دستها بود
و تنهایی نگرانمان می ساخت…
شب در بلندای پرتگاهها
زوزه شغالهای فراسو
بر صورتمان
نانمان
و ترانه مان می کوفت ومی گذشت…
نازلی جان آویشن به سینه هایش می مالید
به آرامی نوازششان می کرد
و ما پنهانی نگاه می کردیم و دلمان
فرو
می ریخت
شاید نازلی جان را
درنوای نی چوپانی جا گذاشتیم
شبیه کرم شبتابی که آرام آرام خاموش می شود
او پروانه کوچکی شد
و نعشش در میانمان افتاد
شبیه گلوله ای ، شبیه مینی شعله کشید وتمام شد

آی نازلی جان!
آهوی بیابانهای وحشی !
نازلی جان که گیسوانت را توفانها شانه می زدند
تو هم باید اینگونه به سرزمین ستارگان می رفتی
آی نازلی جان!
ای زخم خورده از جان خویش!
نازلی جان هیجان سراسیمه!
پروانه یک عشق در سینه من !
شکوفه ییلاقهای خنک !
نازلی جان!
آه نازلی جان!
دیگر شبیه اردوهای شکست خورده
پایمال شدیم ، بی پناه گشتیم
و با دلی شکسته به مخفی گاهمان برگشتیم
باقی همه حس مرگ بود، باقی همه سکوتی گنگ
رفتیم با جای خالی نازلی جان در میانمان
بدیر خان را
در حالیکه چندین محاصره بزرگ را شکسته بود
در گذرگاهی از پشت زدند
او چونان تفنگی آویزان از شانه
لرزید و دستهایش به دو طرف اوفتاد
مرگ مانند گیاهان گزنه اطرافش را گرفته بود
و سایه اش در زیر نور ماه
شبیه درختی واژگون اوفتاده بود
کنارش دراز کشیدم،
با قطره ای اشک پلکهایش را لمس کردم
در حالیکه طنین ضربان تمام شده قلبم
سینه ام را می ترکاند
انگار دارد شوخی می کند
او بعد از کمی بیدار خواهد شد
بعد از کمی آتش را به هم خواهد زد
و سیگاری خواهد پیچید
اما مرگ صادقانه در ملاقاتش پایداربود
او هم دیگر چون نازلی جان اینجا نخواهد بود

آی بدیر خان!
غول شبهای تاریک!
آی بدیر خان!
بلای پرتگاههای وحشی!
چنینت خواهم خواند
وقتی از تو سخن می گویم
آی بدیر خان!
آشیانه شاهین مزار توست
بدیر خان
گریز پای کوههای کبود!
بدیر خان!
که چشمهای آبی ات
چونان چاقویی در ظلمت شب می درخشید
بدیر خان!
آه بدیر خان
ما سه تن بودیم
سه شکوفه انتحار
بدیر خان، نازلی جان و من ـ صوفی ـ

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ