با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

فروغ فرخزاد


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر تولدی دیگر

بخش سوم



آفتاب می شود

نگاه كن كه غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سركشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه كن
تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به كام می كشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میكشد
نگاه كن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا كنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می كشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه كن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین بركه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این كبود غرفه های آسمان
كنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه كن كه من كجا رسیده ام
به كهكشان به بیكران به جاودان
كنون كه آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مكن
مرا از این ستاره ها جدا مكن
نگاه كن كه موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
نگاه كن
تو میدمی و آفتاب می شود

 

عروسك كوكی 

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یك سیگار
خیره شد در شكل یك فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشك
پرده را یكسو كشید و دید
در میان كوچه باران تند می بارد
كودكی با بادبادكهای رنگینش
ایستاده زیر یك طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترك میگوید
می توان بر جای باقی ماند
 در كنار پرده ‚ اما كور ‚ اما كر
می توان فریاد زد
 با صدایی سخت كاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یك مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یك مست ‚ یك دیوانه ‚ یك ولگرد
عصمت یك عشق را آلود
می توان با زیركی تحقیر كرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به كشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 می توان یك عمر زانو زد
با سری افكنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سكه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یكسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دكمه بیرنگ كفش كهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشكید
می توان زیبایی یك لحظه را با شرم
مثل یك عكس سیاه مضحك فوری
در ته صندوق مخفی كرد
می توان در قاب خالی مانده یك روز
نقش یك محكوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتك ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 می توان همچون عروسك های كوكی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 با تنی انباشته از كاه
سالها در لابلای تور و پولك خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد كرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

 

جمعه

جمعه ی ساكت
جمعه ی متروك
جمعه ی چون كوچه های كهنه ‚ غم انگیز
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه ی خمیازه های موذی كشدار
جمعه ی بی انتظار
 جمعه ی تسلیم
خانه ی خالی
خانه ی دلگیر
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه ی تاریكی و تصور خورشید
خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
خانه ی پرده ‚ كتاب  ‚ گنجه ‚ تصاویر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
 زندگی من چو جویبار غریبی
 در دل این جمعه های ساكت متروك
 در دل این خانه های خالی دلگیر
 آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...

 

دیوارهای مرز

اكنون دوباره در شب خاموش
قد می كشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اكنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت كرانه من كوچ می كنند
اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهای پراكنده باز می یابند
 اكنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند
و خاك با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می كشد
اكنون نزدیكتر بیا
و گوش كن
به ضربه های مضطرب عشق
كه پخش می شود
 چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس میكنم
من میدانم
كه لحظه ی نماز كدامین لحظه ست
اكنون ستاره ها همه با هم
 همخوابه می شوند
من در پناه شب
 از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
 بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
نه آن ستاره ای كه هزاران هزار سال
 از انجماد خاك و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ كس در آنجا از روشنی نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می كشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
كه از تراكم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع كن
با من رجوع كن
به ابتدای جسم
به مركز معطر یك نطفه
 به لحظه ای كه از تو آفریده شدم
 با من رجوع كن
من ناتمام مانده ام از تو
اكنون كبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میكنند
اكنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
اكنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
 با من رجوع كن
من ناتوانم از گفتن
زیرا كه دوستت میدارم
زیرا كه دوستت میدارم حرفیست
 كه از جهان بیهودگی ها
 و كهنه ها و مكرر ها میآید
با من رجوع كن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
 از قطره های كوچك باران
از قلبهای رشد نكرده
 از حجم كودكان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید كه عشق من
گهواره تولد عیسی دیگری باشد

پایان

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ