با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

زن و ادبیات

.
 

 

طاغوت و یاقوت هر دو زن بودند

الهه عروضی و محمد علی همایون کاتوزیان

 

روز پائیزی قشنگی بود. یكهو ابرها همه جمع شدند یكجا. هوا تاریك شد. باد شدیدی آمد و در و پنجره‌ها به هم خوردند. رفتم پنجره‌ها را ببندم كه چشمم افتاد به خیابان. انگار باد تمام خاك‌های خیابان پهلوی را از دم پنجره‌ی من با هرچه روزنامه‌ی كهنه و برگ خشك بود می‌برد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسی به یك طرف می‌دوید و به زیر بالكنی و طاقی پناه می‌برد تا بعد برود پی كارش.

ده دقیقه‌ای همینطور مثل سیل آب از هوا می‌ریخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبیعت و انسان بودم. ناگهان باران ایستاد، و مثل اینكه چراغ‌های آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوی خاك مرطوب را با نسیم خنكی كه می‌وزید بلعیدم. همین سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پیاده‌روی برای راحت زائیدن خوب است. با اینكه پنج ماهم بیشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر می‌كردند همین فردا خواهم زائید. ژاكتی روی دوشم انداختم و به پارك زدم.

چقدر هوا لطیف شده بود. چقدر زندگی مطبوع بود. چقدر درخت‌ها با برگ‌های رنگ و وارنگشان زیبا بودند. و عجیب بود كه هنوز در آن دود و كثافت شهر آدم قمری می‌دید. نفس عمیقی كشیدم كه لذت بودن را تا ته وجودم احساس كنم. پیرمردی عصازنان از دور می‌گذشت. زن و مرد جوانی روی نیمكت خیس روزنامه‌ای پهن كرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جای بازی بچه‌ها سوت و كور بود. توی گودی سرسره آب جمع شده بود.

چند شب پیش در مهمانی اخترالسلطنه می‌گفتند نویسندگان نامه نوشته‌اند و اعتراض كرده‌اند. آقای مقتدری گفت "خوشی زیر دلشان زده. اینها فقط بلدند نق بزنند". پرویز گفت "اگر یك ذره آزادی تو مملكت وجود داشت حرف شما درست بود". آقای مقتدری رفت توی شكمش كه "حضرت عالی نون كیو می‌خورین؟" و زن آقای مقتدری چنان زل زده بود تو چشم‌های پرویز كه فقط خود آقای مقتدری نمی‌دید.

داشتم فكر می‌كردم كه دو سال دیگر دست بچه‌ام را می‌گیرم و در همین پارك گردش می‌كنم. دستم را روی شكمم می‌گذاشتم و قربان و صدقه‌اش می‌رفتم. یاد بچگی خودم افتادم، وقتی كه نزدیك هتل دربند می‌نشستیم. و خیلی شب‌ها كه مادر و پدرم بیرون بودند با خدمتكارها می‌رفتیم توی تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا می‌كردیم. و همینطور هم شد كه من رقص عربی یاد گرفتم و برایشان می‌رقصیدم. خدیجه سلطان می‌گفت "قربون شكل ماهت برم ترانه خانم، یه قر دیگه بده".

از در پارك كه خارج می‌شدم چشمم به یك زن چادر مشكی افتاد كه یك بقچه به بغلش بود. فكر كردم وقت ورود هم او را در همان نقطه دیده بودم، ولی بی‌حواس. از پهلویش كه می‌گذشتم نگاهش گم بود؛ غمگین و پرتمنا. چادرش زیر باران خیس شده بود. ولی ژنده نبود. كفش و جورابش هم نشان می‌داد كه گدا نیست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمی‌دانم چه شد كه از وسط خیابان برگشتم – آن هم بعد از اینكه توانسته بودم یك لحظه ماشین‌ها را غافل كنم كه من و بچه‌ام را زیر نكنند. برگشتم. برگشتم روبروی زن چادر مشكی، گفتم "خانم اگر منتظر اتوبوسید ایستگاهش نزدیك چهارراه است". با صدای ضعیفی گفت "خانومجون كارگر نمی‌خواهید؟"

سر كوچه‌ی خودمان كه رسیدیم تازه متوجه شدم كه دارم یك آدم غریبه را به خانه می‌برم. یك زن كوچولوی چادر مشكی را. بعد از اینكه نگاهی به در و دیوار و كتاب و نقاشی كرد گفت "خانومجون فردا سجلم را براتون میارم". شناسنامه‌اش را می‌گفت. گفتم "باشه". گفت "اسمم پروانه‌اس". گفتم "خوشوقتم". نگاه بهت‌آمیزی به من كرد كه خودم خجالت كشیدم. فوری كاسه بشقاب‌ها را كه از ناهار روی میز مانده بود برد توی آشپزخانه.

دم در كفش‌هایش را كنده بود و چادر و بقچه بندیلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر میز و یك سیگار روشن كردم. آشپزخانه و ناهارخوری به هم باز بودند، همینطور كه ظرف می‌شست نگاهش می‌كردم، اما نه جوری كه متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا می‌داند. شاید سی و دو سه سال بیشتر نداشت. كوچك‌اندام بود، با موهای قهوه‌ای پررنگ كه به پشت سرش سنجاق كرده بود. صورت بیضی، دماغ كوفته‌ای ولی نه گنده، دهن غنچه‌ای و چشم‌های میشی متوسط با نگاهی نجیب و غمگین.

سیگارم كه تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم برای چایی. گفتم "آشپزی بلدی؟" گفت "خانومجون هر چی بخواین براتون می‌پزم". گفتم "چه خوب، من از وقتی آبستن شده‌ام دائم ویار می‌كنم غذا بخورم".

- بچه اولتونه؟

- آره.

- حتما پسره.

- از كجا میگی؟

- چون شیكمتون خیلی نوك تیزه. واسیه دختر پهن میشه.

دیگر نگفتم كه خودم دلم دختر می‌خواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم كه اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: "اسمم پروانه اس ولی تو سجلم نوشتن طاهره". چایی را كه دادم دستش آمد روی زمین جلو من نشست. گفتم "بنشین روی صندلی". گفت "خانومجون زمین راحت‌ترم". كیك شكلاتی تعارفش كردم نخورد. یعنی گفت "ناهار خوردم". یك تكه بریدم پیچیدم در كاغذ دادم دستش. گفتم "روز می‌تونی بیایی؟" گفت "خانومجون شب هم حاضرم بمونم". گفتم "حالا روز بیا تا بعد ببینم چی میشه". كیفم را كه باز كردم فقط دو تا پنجاه تومانی در آن بود. یكی را دادم دستش گفتم "فعلا این را داشته باش. بعد با هم حساب می‌كنیم". سرش را پائین انداخت و پول را گذاشت لای سینه‌اش. استكان‌ها را كه شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم كه بگویم دیگر لازم نیست یكی از كارگرهایش را برای كمك به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت "ترانه خانم سجلش را گرفتی؟ ضامن دارد؟" گفتم "بابا این بیچاره دزد نیست". گفت "همین دو هفته پیش خونه دكتر صفیری را در چار راه حسابی، پاك كردند و بردند".

***

فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقیقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سینی نان و پنیر و چایی. با اینكه یك بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.

من معمولا راهم به خیابان‌های مركزی و جنوبی شهر نمی‌افتاد. اما آن روز باید به بانك خیابان فردوسی سر می‌زدم. از چهارراه استانبول كه رد شدیم دیدم شلوغ است. پاسبان‌ها سر كوچه‌ها ایستاده بودند. یك كامیون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائین‌تر می‌رفتیم شلوغی بیشتر می‌شد. راننده دم در بانك ایستاد و گفت "خانم فورا بروید تو. هروقت كارتان تمام شد پشت در از شیشه نگاه كنید تا من بیایم". گفتم "اكبر آقا چه خبره؟" گفت "خانم شهر شلوغ شده". دیگر فرصت نبود. فقط از دم پیاده‌رو تا در بانك كه رسیدم یك دسته را دیدم شعار می‌دادند "خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو". یاد حرف آقای مقتدری افتادم، آن شب، و حرف پرویز. اما برای من كه قیام مه 68 را در پاریس دیده بودم این چیزی نبود.

***

پروانه همه چیز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اینكه معلوم شد دزد نیست. گفتم "پروانه تو شهر چه خبره؟" گفت "خانومجون خدا ذلیلشون كنه". گفتم "خدا كیو ذلیل كنه؟" گفت "همونها كه به جون این مردم بدبخت افتادن. خانومجون هیچ میدونین روزی چند تا جوون كشته میشه؟" نمی‌دانستم چه بگویم، ولی او ادامه داد: "دیروز تو روزنومه هر چی فحش و اِسناد داشتن به آیت‌الله دادن. آخه خانومجون مگه اینجا مسلمونی نیس؟" راستش از دیروز ظهر از خانه بیرون نرفته بودم. بهمن هم كه نه خودش سیاسی بود، نه هیچ وقت درباره این چیزها حرف میزد. برای اینكه سكوت را بشكنم گفتم "خوب اینجوری كه بیشتر آدم كشته میشه". گفت "خانومجون، ملت جون به لبش رسیده. مرگ یه بار، شیون یه بار. بذار این دزدا و كافرا و اجنبوتیا هممونو بكشن، راحت بشیم". چشمم كه به چشمش افتاد، سرش را پائین انداخت و با همان نجابت ذاتی‌اش گفت "خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما".

بعد نگاهی به من كرد و یك تكه كاغذ در آورد: "این تلفن اونهایی است كه براشون كار می‌كردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نمیدن. میگن برو شیكایت كن". مكثی كرد و گفت "خانومجون من كارگری نمی‌كردم، ولی دیدم انصاف نیس بیشتر از این سربار مادر پیرم بشم. آقای عدالتخواه دكتر مهندسه. واسه دولت چیز می‌سازه. با من همیشه مثه یه زرخرید رفتار می‌كردن. حالام كه از دستشون فرار كردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نمیدن. دیشب كه رفتم اونجا، خانم درو محكم زد به هم، گفت برو شیكایت كن. آخه تو این مملكت آدم بدون سجل حق مردنم نداره".

شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از این كه هزار جور به این زن بیچاره تهمت زد گفت یكی را بفرستید شناسنامه‌اش را بگیرد. همان شب اكبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.

***

دو ماه از این گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتیم. گاهی وقت كار كردن می‌دیدم كه دزدكی اشك می‌ریزد و با خودش چیزی می‌گوید ولی برای این كه فضولی نكرده باشم چیزی نمی‌گفتم. یك روز بالاخره دلم خیلی سوخت. گفتم "پروانه، آخه چی شده؟" خودش را فوری جمع كرد و گفت "خانومجون چیزی نیس. غمباده. گاهی میاد. خدا شما را سلامتی بده".

تا آن وقت چند شب خانه‌مان مانده بود، یعنی هر شبی كه بهمن برای كارش مسافرت بود. دفعه‌ی اول خودش پیشنهاد كرد. بعد عادتش شد كه سه‌شنبه شب‌ها بماند و با من یك برنامه سریال را تماشا كند. اول می‌گفت "ما تلویزیون نداریم. میگن آقا گفته حرومه". بعد خودش یك كلاه شرعی ساخت و گفت "لابد منظورشون اون چیزهائیس كه قباحت داره. مام كه اونها رو نیگا نمی‌كنیم".

صبح‌ها كه می‌آمد با كلید خودش در را باز می‌كرد. صبحانه‌ام را می‌آورد. بعد كه خانه را تمیز می‌كرد می‌آمد تو اطاق خواب می‌گفت "خانومجون پاشین، حوصله‌تون سر میره" می‌گفتم دو تا قهوه ترك درست كن بیار فالمُ بگیریم ببینیم دنیا دست كیه. موزیك كلاسیك می‌گذاشتم. اول سرش نمی‌شد. یواش یواش گوشش عادت كرد. بعد فهمید كه موسیقی را می‌نویسند. یعنی همین كه من می‌گفتم این موتزارته، این بتهوونه، این باخه. اول می‌گفت "یعنی چی؟ خب مطربا می‌زنن دیگه".

باهاش درباره‌ی موتزارت صحبت كردم كه چطور در فقر و فلاكت مرد. یا باخ كه هیجده تا بچه داشت (كه گفت ماشالاه. حالا می‌گن مسلمونا بچه زیاد میارن.) یك بار حركت چهارم سنفونی نُه بتهوون در اوج كمالش بود. گفتم "میدونی وقتی اینو میساخت به كلی كر بود؟" گفت "خانومجون مگه میشه؟" بعد آنقدر عادت كرد كه یك وقت كه سنفونی هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت "خانومجون، این همون كره‌ست؟". یك روز یك نوار آورد. گفت "خانومجون پاشین اینو بزنین، پورانه، خیلی خوشتون میاد". نشان به همان نشانی كه تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش دادیم و كیف كردیم.

یك شب سر شب سخت زیر دلم درد گرفت، انگار كه همین الان خواهم زائید. با اینكه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم "پروانه، زود باش بریم حموم سر و تن منو حسابی بشور، چون وان تو خونه آنقدر كه باید جواب نمیده". رفتیم خانه‌ی مادرم كه در زیرزمینش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه می‌گفتند شب نباید حمام رفت، چون وقت حمام جن‌هاست. خنده‌ام گرفت.

- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنیدین؟

- نه.

- یه قوزی یه شب كله سحر، گرگ و میش، رفت حموم دید جماعتی جمعند و می‌زنند و می‌خونند. اونم شروع كرد بشكن زدن و رقصیدن. یهو دید پاهاشون سم داره. اومد فرار كنه بردنش پیش شاپریون. گفت امشب عروسیه دخترمه. چون تو تو شادی ما شریك شدی یه چیز از من بخواه بهت بدم. قوزی گفت قوزمو درست كن. شاپریون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.

- خب، اینكه بد نیست. منم به شاپریون میگم "اون كره" رو بیاره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.

- به، این فقط نصف داستان بود. قوزیه كه پشتش راس شد، یه قوزی دیگه تو محلشون خبر شد. كله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعیت افتاد شروع كرد به زدن و رقصیدن. بردنش پیش شاپریون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداریم. آی بیاین اون یكی رم بذارین پشت این. این شد قوز بالا قوز. جنهام دورش می‌چرخیدن و می‌خوندن: "قوز بالا قوز چه خوب میشه؛ یه قوز دیگم كه روش میشه!"

گفتم "خب، امشبم عروسی جنهاست" و دیگر مجالش ندادم. حمام خانه‌ی مادرم خیلی قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگی بود. یك طرفش با كاشی نقش همه‌ی ماها را ایستاده پهلوی هم كشیده بودند. وسط، یك خزینه‌ی مربع بود با كاشی آبی و سرمه‌ای. روبرو دو اطاقك بود، یكی سونا، یكی حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نیمكت چوبی كار گذاشته بودند. دگمه‌ی بخار را زدیم. بعد من لخت و پروانه نیمه لخت رفتیم توی اطاقك بخار. من رفتم زیر دوش، پروانه هم با كاسه از لگن آب داغ به سرش می‌ریخت. نشستم روی سكو و پروانه به كیسه كشیدن. كه ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. یك مرتبه جیغ كشید.

جیغ می‌كشید و می‌گفت "وای خانومجون، چشماتون قرمز شده، وای یا حسین مظلوم، چشماتون قرمز شده". داشتم از ترس زهره ترك می‌شدم. گفتم "آخه اینجا كه چشم چشمو نمی‌بینه". جیغ می‌كشید و می‌گفت "یا قمر بنی‌هاشم، خانومجون من می‌بینم، چشماتون قرمز شده". از در حمام صدای بتول را شنیدم كه داد می‌زد "ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگین، بسملا بگین". هر سه با هم از ته دل داد زدیم "بسم الله الرحمن الرحیم". و یك صدای بمی توی حمام پیچید "الحمد لله قاصم الجبارین".

من تقریبا ضعف كرده بودم كه برق آمد. بتول گریه كنان و خنده كنان می‌خواند و می‌رقصید: این آیه را خدا گفت. جبریل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: "صل علی محمد، صلوات بر محمد". و بعد ادامه دادند:

سیصد سلام و صلوات، بر طاق روی احمد
صل علی محمد، صلوات بر محمد

به خانه كه برمی‌گشتیم پروانه گفت "خانومجون سقم سیا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. یمن نداره. بایس اسفند دود كنین".

***

یك روز پروانه مرخصی گرفته بود. من پا به ماه بودم. صبحانه را جمع كردم ولی جارو و پارو را گذاشتم فردا پروانه بكند. دكتر آزمایش داده بود و می‌رفتم آزمایشگاه. هوا سرد بود. هنوز برف پریروز روی زمین بود و سوزی كه می‌وزید می‌گفت باز هم خواهد آمد. راننده‌مان اكبر آقا چند وقت بود ته ریش گذاشته بود. من كه هیچ وقت از دور و بر خانه‌ی خودم و مادرم در شمران دور نمی‌شدم، حس كردم كه زن‌ها در خیابان جور دیگری شده‌اند. آستین‌ها بلند، صورت‌ها كم توالت، بعضی حتی روسری به سرشان بود. زن‌هایی را می‌گویم كه داد می‌زد بی‌حجابند. هر چه پائین‌تر می‌آمدیم تعداد پلیس و سرباز بیشتر می‌شد. نزدیك‌های چهارراه پهلوی كه رسیدیم به كلی راه‌بندان بود.

اكبر آقا گفت "خانم دور می‌زنم، بلكه از طرف بولوار راه باشه". گفتم "خیله خب، ولی یه دقیقه وایسا پیاده شم تماشا كنم". گفت "وای خانم جان مگه میشه، آخه میگن شما طاغوتیین". همچی اصطلاحی تو عمرم نشنیده بودم، گفتم "گفتم چی چی ام؟" مكث كرد. بعد با خجالت گفت "آخه روسری‌تون نیس". روسری ابریشمی را كه عمه جان دور كعبه طواف داده بود از كیفم در آوردم و سر كردم.

جمعیت موج می‌زد. دسته‌ی جلو داد می‌زدند: "برادر ارتشی، چرا برادركشی؟" پشتشان می‌گفتند "فرمانده ارتشی، تویی كه آدمكشی". نیروهای انتظامی نگاه می‌كردند. یك مرتبه یك دسته جوان دویدند جلو داد زدند:

كشتار دانشجویان
به دست شاه جلاد
بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه

پلیس و نظامی با باطوم و ته تفنگ حمله كردند. محشری شد كه به عمرم ندیده بودم. حتی در قیام ماه مه پاریس. تازه آنوقت من یك دختربچه بودم و حالا یك زن جوان پا به ماه. آنقدر شلوغ بود كه فقط پشتم را به دیوار دادم و دستم را جلو شكمم گرفتم. یكهو پروانه را دیدم كه دارد از زیر باطوم پلیس‌ها می‌دود به این طرف. چنان داد زدم كه شكمم درد گرفت. اكبر آقا هر طور بود خودش را به من رساند و جلوم حائل شد. گفتم "برو به پروانه برس". داد زد "پروانه، پروانه، پروانه..." دفعه‌ی آخر پروانه روش را به طرف ما كرد. اكبر آقا با كله زد توی جمعیت، دست مرا كشید و هل داد تو اتومبیل. گفتم ترا به خدا به پروانه برس. رفت پروانه را بغل زد انداخت تو ماشین. صورت هردوشان خونی بود. معلوم شد باطوم شقیقه‌ی اكبر آقا را شكافته و خون به صورت هر دوشان ریخته. ولی خوشبختانه سطحی بود.

ماشین كه راه افتاد پروانه گفت "یك جای خلوت منو پیاده كنین برم خونه". گفتم "می‌برمت خونمون". گفت "نه خانومجون باید برم خونه، وَگِنَه مادرم دق می‌كنه". گفتم "نشانی بده برسونیمت". گفت "نه، خانومجون، مگه میشه، شما نمی‌تونین اونجا بیاین". گفتم "اگر نگی میریم خونه خودمون". خانه‌شان ته شهر بود. خیابان خراسان، نزدیك شترخون. من اسمش را هم نشنیده بودم. اكبر آقا انداخت از پشت دروازه شمران (یعنی بعد از اینكه دور زد و از بولوار رفت خیابان شمران).

تو راه به خاطر من گاهی حرفش را با پروانه قطع می‌كرد و می‌گفت "اینجا سرچشمس... اینجا رو میگن سه راه امین حضور. خانوم دست راسمون بازارچه نایب سلطنس، بستنی اكبر مشدی... اینم میدون شاس..." پروانه گفت "الهی ذلیل بمیره... خدا به زمین گرمشون بزنه... الهی به دو دست بریده ابوالفضل روز قیامت سگ سیا بشن واسه یه چیكه آب لهله بزنن..." اكبر آقا دستی به سر و رویش كشید و گفت "پروانه؟" پروانه رویش را برگرداند و گفت "خانومجون قربونتون برم، بلانسبت شما – ها – بلانسبت شما".

سر كوچه‌ی حاج مهدیقلی كه ایستادیم من هم آمدم پائین. پروانه گفت "خانومجون برگردین تو ماشین. خدافظ". و به سرعت رفت طرف كوچه. شاگرد بقال سر كوچه داد زد "باجی صورتتو بپوشون، اینجا مرد نامحرم هس". تا اكبر آقا از ماشین بپرد بیرون پروانه سرش داد زد كه "خدا به همین شاه چراغ چشاتو بكنه بندازه جلو پات. تو صورت خانومو از كجا دیدی؟"

به اكبر آقا گفتم تو اتومبیل منتظر بماند. به عجز و التماس پروانه هم گوش ندادم و باهاش رفتم تو كوچه. گل تا قوزك پایم رسید. یكی دو زن چادر نمازی رد شدند. یك مرد مفلوكی هم با زیر پیرهن ركابی و شلوار پیژاما از كنارم رد شد. تعجب كردم كه كسی به لباس این ایراد نمی‌گیرد. ولی بیچاره بود.

خانه‌ی بزرگ نیمه ویرانی بود. دور تا دور اطاق، در دو طبقه. تو ایوان طبقه‌ی دوم پروانه گفت "خانومجون یه دقه اینجا وایسین". چند لحظه رفت تو یك اطاق، بعد در را باز كرد و گفت "بفرمائین". مادر و خاله‌اش هر دو جلو آمدند و صورتم را بوسیدند. اطاق نسبتا بزرگ بود، با دو تا گلیم، و مقدار زیادی لحاف و دشك كه در چادر شب پیچیده بودند. یكی‌شان كه موش سفید بود دوباره بغلم كرد و گفت "ننه الهی قربونت برم" و سینه‌ام را بوسید. قدش همان به سینه‌ی من می‌رسید. ابروهایش مثل پروانه قیطانی بود، دماغش هم كوفته‌ای، ولی بزرگ‌تر از پروانه. قوری چایی روی بخاری علاءالدین بود، روی یك كتری.

همینطور كه مادر و خاله قربان صدقه‌ی من می‌رفتند، به پروانه گفتند "صورتت چرا خونیه؟"

- باز تو رفتی تو جمعیت؟ آخه چقدر التماس كنم. مرتضی كه از دست رفت. مصطفام كه در واقع بی‌پدره. میخوای بی‌مادرشم بكنی؟"

چشم‌های مادرش پر از اشك بود. گفت "خانوم ببخشین، آخه ما خیلی بلا دیدیم".

- رفته بودم عقب مصطفی، نتونستم پیداش كنم. تظاهرات از میدون توپخونه شروع شد. تو شارضا بچه‌ها گفتن مرگ بر شاه، سربازام حمله كردن. اگه خانوم نرسیده بود معلوم نیس چی می‌شد.

مادرش باز بغلم كرد و این بار با فشار بیشتری سینه‌ام را بوسید. درست است كه قدش به بالاتر از سینه‌ام نمی‌رسید، ولی از پروانه شنیده بود كه من سیدم. در این حیص و بیص پروانه یك صندلی تاشوی فلزی از در و همسایه قرض كرده بود. گفتم "منم رو زمین میشینم". گفت "خانومجون همونطور كه من رو صندلی به عذابم، شمام رو زمین عذاب می‌كشین".

مرتضی و مصطفی پسرهای پروانه بودند. هیجده ساله و شانزده ساله. مرتضی فدایی شده بود و یك سال بود كه متواری بود. مصطفی روزها مدرسه می‌رفت و شب‌ها پیش پینه‌دوز محل كار می‌كرد. خاله‌ی پروانه چایی ریخت. پروانه و مادرش یك بشقاب شیرینی خشك، یك نعلبكی نقل و یك كاسه كوچك آب نبات قیچی گذاشتند وسط. در یك آن چند آب نبات قیچی جویدم.

- خانوم من هر شب سر نماز دعات می‌كنم. خدا عوضت بده. خدا شوهرتو سلامتی بده. خدا یك كاكل زری نصیبت كنه...

- من كه كاری نكردم (و از خجالت سرخ شده بودم).

- خانم این دخترو زنده كردی. نمی‌دونی خونه اون دكتر مهندس چه به روزش میاوردن...

خاله یك چایی دیگر ریخت و من تند تند چند تا آب نبات قیچی دیگر جویدم.

- خانم این دختر وعضش خوب بود. خودش به شانس و اقبالش لگد زد. حسین آقا به اون خوبی. تو خونسار تو پستخونه كار می‌كرد. هر سال برا ما یه ماشین برنج و روغن و قند و چایی میفرساد. زد به سرش، شووَرشو ول كرد با دو تا بچه قد و نیمقد اومد تهرون پیش ما... یعنی اول خودش اومد، بعد فرساد پی بچه‌ها...

یك نگاه گله‌آمیز به پروانه كردم. كه یعنی چرا این‌ها را بروز ندادی. پروانه حرف مادرش را برید و گفت "مادر جون، باز شروع كردی؟"

- آخه به این خانم نگم، به كی بگم؟ ‌پدرش از غصه این بچه حواسش پرت شد. یك شب رفت زیر ماشین.

خاله گفت "آخه مست بود". مادر گفت " ده آخه از غصه این بچه افتاد تو عرق"...

پروانه بلند شد: "خانومجون دیر شده. الان آقا میاد خونه نگران میشه". تو حیاط كه رفتیم یك زن چادری جوان كه چادرش را دور كمرش بسته بود و موهایش دورش ریخته بود لب حوض چمباتمه زده بود و داشت با خاكستر قابلمه می‌شست.

- سلام. بعد نگاهی به من انداخت.

- خانمتونن (به پروانه گفت)؟

- آره

- خانم خیلی خوش آمدین. پروانه خانم خیلی از شما تعریف می‌كنن.

فلج شدم و یك تعارفی زیر لب كردم. از آن طرف كوچه صدا بلند شد:

دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
گاه می‌گوید حسن، گاهی حسین، گاهی رضا...

پروانه گفت "خانومجون صدا از تكیه محله. خیلی به ما نزدیك نیس. ولی شما اینجا وایسین، من برم اكبر آقا رو صدا كنم".

تو كوچه بوی لجن جوب پیچیده بود. بار این بچه تو دلی خیلی سنگین شده بود. اكبر آقا بازوم را گرفت. خانه كه رسیدم استفراغ كردم.

***

جمعیت موج می‌زد. پلیس و نظامی اسلحه كشیده بودن ولی نمی‌زدند. یك قسمت از جمعیت پیچید تو بازارچه نایب السلطنه. شعار می‌دادند "مصدق، ‌مصدق، خدا نگهدار تو". دكتر مصدق را با كت و شلوار و عمامه سر دست بلند كرده بودند. این جلو یك دسته پسر جوان با چوب‌های بلند داد می‌زدند "می‌كشم، می‌كشم، آنكه برادرم كشت". من دختربچه‌ام را چسبانده بودم به سینه‌ام و داشتم زهره ترك می‌شدم. داد می‌زدم "اكبر آقا، اكبر آقا"، ولی نفسم در نمی‌آمد. این طرف‌تر، پی‌یر با چند تا دختر و پسر مدرسه‌ی Sciences Po داشتند یك تیر راهنمائی را می‌كندند. داد زدم "پی‌یر... پی‌یر". سرش را برگرداند، ولی انگار مرا نمی‌دید. یعنی می‌دید، ولی نمی‌شناخت. به فرانسه گفتم "پی‌یر، منم، منم". دوستانش هم سرشان را برگرداندند و یكصدا داد زدند:

Capitaliste, fasciste, assassin
Capitaliste, fasciste, assassin

پلیس‌های فرانسوی با كلاه‌های گرد كپی‌شان باطوم كشیدند. یكی داد زد "بزنید این پدرسوخته‌ها رو همشون غربی‌اند". جمعیت داد زد:

یاقوت بحر خون میشه، طاغوت سرنگون میشه

من همینطور دختربچه‌ام را به سینه‌ام فشار می‌دادم و گریه می‌كردم. یك مرد ریشو درست مثل یك غول بیابانی پرید جلوم كه "خاك تو سرت روز قیامت جواب خدا رو چی میدی؟" پروانه گفت "مرتیكه اجنبوتی، خدا به كمرت بزنه، تو رو سننه؟" ناگهان سكوت شد و بعد صدای عظیمی مثل یك بمب در فضا تركید:

بسم الله قاصم الجبارین

پروانه گفت "ایوای خانومجون، چشماتون قرمزه، چشماتون قرمزه". گفتم "پروانه چشمای تو هم قرمزه". پروانه بزرگ‌تر شد، قدش سه متر شد، نگاهی به هر طرف كرد و گفت "خانومجون، چشمای همه قرمزه". چنان جیغی كشیدم كه دیدم سرم تو بغل بهمن است. گفت "قربونت برم، چیزی نبود، فقط یه كابوس بود". قلبم چنان می‌زد كه نزدیك بود بتركد. هق‌هق كنان گفتم "آره، فقط یك كابوس بود. فقط یك كابوس بود".

***

پروانه كله‌ی سحر آمد. زودتر از همیشه. بیچاره باید دو تا اتوبوس عوض می‌كرد. دو ساعت در راه بود. Requiem موتزارت را گذاشتم و سیگاری آتش زدم. گفت "خانومجون آهنگ از این شادتر نبود؟‌" گفتم "این هم شادی خودشو داره". چایی درست كرد آمد پهلوم رو تخت نشست. گفتم "چطور شد تو حسین آقا را ول كردی؟"

- حسین آقا برادر زن دائیم بود كه خونسار بودن. زن دائیم اومد تهرون منو براش خواستگاری كرد. من چهارده سالم بود. با مادرم و پدرم و خالم و شوور خالم شیرینی خوردن. ما همه با هم زندگی می‌كردیم، بعد كه شوور خالم مرد، خالم پیش مادرم ماند.

- چند تا بچه بودین؟

- ما سه تا خواهر بودیم، دو تا برادر. خالم اجاقش كور بود. خواهر بزرگم زن یك آذربایجانی شد. حالا خوی زندگی می‌كنن. خواهر كوچیكم دو سالگی تب لازم كرد و مرد. برادرام الان ده ساله بحرینن، اونور خلیج فارس. ما زیاد ازشون خبر نداریم. دو سال یه دفه نامه میاد. گاهی یه جعبه شیرینی‌ام می‌فرسن.

- پس وقتی خواستگار آمد تو تنها دختر خونه بودی.

- بعله، رفتم خونسار. حسین آقا با مادرش و برادرش زندگی می‌كرد. یه حیاط كوچیك داشتیم با سه تا اطاق تو در تو. وعضمون بد نبود. مادرشم اذیت نمی‌كرد.

بلند شد رفت تو آشپزخانه. گفتم "یك چایی هم برای خودت بریز".

- من بعد از اینكه دو تا شیكم زائیدم تازه زن شدم. هنوز درست هفده سالم نشده بود. حسین آقا بیست و هفت هشت سالش بود. آدم خوبی بود. اذیت نمی‌كرد. كم حرف بود. سرش تو سر خودش و تو كارش بود. اما من هیچ احساس زنانه‌ای نسبت به او نداشتم. هر وقت می‌خواست وظیفه‌م رو انجام می‌دادم، ولی با چشم‌های باز. بعد از مرتضی و مصطفی تازه حس كردم دارم زن میشم. عاشق جواد شدم، برادر شوهرم. اون كه از همون اول با من دستپاچه می‌شد، ولی من دلیلشو نمی‌فهمیدم تا اینكه زن شدم.

- چند سالش بود؟

- جوادم تقریبا همسال من بود. یك كمی بزرگ‌تر. همیشه، همه جا دنبال من بود، برای كار خونه، برای خرید، برای همه كار. من تموم زندگیم با جواد بود. با اون حرف می‌زدم، با اون می‌خندیدم، با اون گردش می‌رفتم. براش زیر ابرو ور می‌داشتم. صبح به عشق جمالش از جام پا می‌شدم. غدا به سلیقه اون درست می‌كردم. لباسشو می‌شسم.

یك لحظه مكث كرد و گفت "خانومجون شرم و حیا داره، ولی عاشق بوی عرق تنش بودم. پیرهنشو كه تو آب خیس می‌كردم بوی تنش منو دیوونه می‌كرد. یك روز كه می‌رفت مسافرت من هوایی می‌شدم. هر وقت می‌اومد خونه داد می‌زد "زن داداش، زن داداش، كجایی؟" خانومجون یك روز اومد خونه، من دس به آب بودم گوشه حیاط. یخبندان بود. آنقدر منو صدا كرد كه بالاخره گفتم "جواد اینجام". همونطور تو حیاط وایساد تا من در اومدم.

- رابطه‌ای با هم داشتید؟

- وای خانومجون مگه میشه؟ جواب حسین آقا هیچی، جواب مادرشون هیچی، جواب مردم هیچی، جواب امام رضا رو كی می‌داد؟

- پس بالاخره چی شد؟

- چی می‌خواسین بشه؟ مادرشون پاشو تو یه كفش كرد كه به جواد زن بده. اون اصلا دلش ازدواج نمی‌خواست. عاشق من بود. هر دفعه یه بهانه میاورد. اما چند ماه بعد از اینكه دسشو دم بزازی حاج میز علی بند كردن، گفتن كه اللا و للا.

- براش زن گرفتن؟

- یه دختر پونزده ساله، مثه ماه شب چهارده. اونشب من تا صبح گریه كردم. دهنم را چسبونده بودم به بالش. خودم را جمع كرده بودم كه شونه‌هام كه تكان می‌خورد حسین آقا بیدار نشه. اما مگه تموم شد؟ هر روز جمعه صبح كله سحر بقچشونو ور می‌داشتن می‌رفتن به حموم‌های محل.

- خب كه چی؟

- می‌رفتن غسل كنن، خانومجون، بعد مثه دسته گل برمی‌گشتن. من جمعه صبحها خودمو می‌زدم به ناخوشی، سر نونچایی نمی‌رفتم كه خوشبختی رو تو چشاشون نبینم...

حرفش را قطع كردم و گفتم با حسین آقا چكار كردی؟

- تا می‌تونسم از حسین آقا دوری می‌كردم. وقتی هم كه دیگه چاره‌ای نداشتم چشمامو باز میذاشتم و تو دلم قل هو الله می‌خوندم. دو دفه بالا آوردم. حسین آقا می‌گفت چرا دكتر نمی‌ری؟ می‌گفتم چیزی نیس. آخه من بچه شیردم. نه خواب داشتم، نه خوراك، خانومجون، داشتم از حال می‌رفتم.

- جواد از تو دلجویی نمی‌كرد؟

زد زیر گریه.

- جواد بو برده بود، ولی چیكار كنه خانومجون؟ تازه خودشم بعد از دو سه سال عشق و عاشقی خشك و خالی وعضش جور شده بود. رختخواب گرمی و غسل و حمومی... خانومجون میخواسم بمیرم. تریاك خوردم خودمو بكشم. حالم به هم خورد بردنم مریضخونه نجاتم دادن. گفتم می‌رم تهرون دوا درمون كنم. شیش ماه افتادم خونه مادر پدرم، تا دم مرگ رفتم. بعدش هم هر چی حسین آقا اومد و رفت و عجز و لابه كرد گفتم نه كه نه. بالاخره طلاقم داد و یك زن دیگه گرفت. بیچاره حاضر بود بچه‌ها رم نیگر داره. ولی من دیدم كه بدون بچه‌ها دیگه هیچی نیسم. بازم مروت كرد بچه‌ها رو آورد. حالا مرتضام كه تقریبا سر به نیس شده. منمو این یه پسر، اینم هر روز میره تو خیابون...


دستمال دادم دستش، اشكهایش را پاك كرد، دماغش را گرفت. Requiem تمام شده بود. بلند شدم كنسرتو پیانو شماره دو رخمانینف را گذاشتم.

***

یك هفته نشد كه دردم گرفت. بردندم بیمارستان. از شدت درد تقریبا بیهوش بودم. بالاخره سزارین كردند. پروانه خودش را رسانده بود. آن چند روز، روز و شب بیمارستان بود. همانجا می‌خوابید. یك دستمال نبات از طرف مادرش آورده بود. می‌گفت طواف امام رضاست. هی با آن قنداق درست می‌كرد و تو حلقم می‌ریخت. ولی از همان روز اول گفتند كه دختربچه‌م یك انسداد قلبی دارد و باید عمل كرد. بهمن و مادرم فورا گفتند برویم پاریس. آنقدر جسم و جانم ضعیف بود كه با آمبولانس بردندم به فرودگاه. پروانه یك ریز گریه می‌كرد.

به پاریس كه رسیدیم فورا عمل كردند و بعد یك عمل دیگر، و باز هم یك عمل دیگر. ولی دختركم از دست رفت. هنوز بیمار و داغدار بودم كه رژیم سابق سقوط كرد. همینجا در پاریس. سه چهار سال با پروانه مكاتبه داشتیم، با همان خط و ربط سه كلاسه‌اش. وقتی زن روضه‌خوان محلشان شد براش هدیه فرستادم. مرتضاشان پیداش شد، حالا تو آلمان پناهنده‌ست. مصطفاشان ولی در صحرای كربلا به شهادت رسید. دو سه شب پیش بود كه خوابش را دیدم. گفت "خانومجون قربونتون برم، چشماتون قرمزه". گفتم "پروانه، چشمهای تو هم قرمزه". گفت "خانومجون، چشمهای همه قرمزه".

پاریس و پرینستون
عقرب 2001

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ