با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ترجمه شعر جهان


 


خورخه‌ لوییس‌ بورخس‌
Jorge Luis Borges

(1899 بوینوس‌ آیرس)


خورخه‌ لوئیس‌ بورخس‌ در بوینوس‌ آیرس‌ آرژانتین‌ در 24 آگوست‌ 1899 یعنی‌ دقیقا همان‌ سالی‌ كه‌ ولایدیمیر نابوكوف‌ به‌ دنیا آمد، چشم‌ به‌ جهان‌ گشود. خواهرش‌ نورا كه‌ دو سال‌ از او جوانتر بود تنها دوست‌ واقعی‌ زمان‌ بچگی‌ اش‌ بود آنها با هم‌ بازی‌ های‌ خیالی‌ ابداع‌ می‌ كردند و اوقاتشان‌ را در كتابخانه‌ و باغ‌ سپری‌ می‌ كردند. بورخس‌ جوان‌ گاهی‌ به‌ باغ‌ وحش‌ می‌رفت‌ و ساعت‌ های‌ متوالی‌ به‌ حیوانات‌ خیره‌ می‌ شد حیوان‌ مورد علاقه‌ ی‌ خاص‌ او ببر بود همچنان‌ كه‌ بعداً خود به‌ این‌ مسئله‌ اشاره‌ می‌ كند:
من‌ جلوی‌ قفس‌ ببر مدت‌ زیادی‌ می‌ایستادم‌ و به‌ جلو و عقب‌ رفتن‌ او می‌نگریستم. به‌ زیبایی‌ طبیعی‌ او علاقه‌ داشتم‌ و زل‌ می‌ زدم‌ به‌ خطوط‌ راه‌ راه‌ سیاه‌ و طلایی‌ اش‌ و حالا كه‌ نابینا هستم‌ تنها یك‌ رنگ‌ برای‌ من‌ باقی‌ مانده‌ است‌ و آن‌ دقیقاً رنگ‌ ببر است‌ . زرد!
او چندین‌ مجله‌ ادبی‌ را با موفقیت‌ پایه‌ گذاری‌ كرد. در 1927 چشمهایش‌ را عمل‌ آب‌ مروارید كرد . اما این‌ دوا و درمان‌ سودی‌ نبخشید و او در پایان‌ زندگی‌ اش‌ كاملاً به‌ دنیای‌ تاریكی‌ فرو رفت. در 1956 پرفسور ادبیات‌ انگلیسی‌ و آمریكایی‌ در دانشگاه‌ بوینوس‌ آیرس‌ شد موقعیتی‌ كه‌ آن‌ را برای‌ دوازده‌ سال‌ حفظ‌ كرد و بعد جایزه‌ ی‌ ملی‌ ادبیات‌ را از آن‌ خود كرد. چندی‌ بعد به‌ كمك‌ محصلین‌ و مادرش‌ شروع‌ به‌ ترجمه‌ ی‌ متون‌ كلاسیك‌ انگلیسی‌ به‌ زبان‌ اسپانیولی‌ كرد اما به‌ زودی‌ به‌ سوی‌ سرودن‌ شعر برگشت‌ قالبی‌ كه‌ حالا او راحت‌ تر می‌ توانست‌ با آن‌ سرش‌ را در كاغذ فرو ببرد. در 1973 از مدیریت‌ كتابخانه‌ ی‌ ملی‌ استعفا داد و تصمیم‌ گرفت‌ سال‌ های‌ بعدی‌ عمرش‌ را به‌ مسافرت‌ و سخنرانی‌ بگذراند. بورخس‌ چندین‌ جلد كتاب‌ شعر و داستان، داستان‌ كوتاه‌ و مقاله.... از خود به‌ یادگار گذاشت‌ او هرگز جایزه‌ ی‌ نوبل‌ ادبیات‌ را نبرد و سرانجام‌ بر اثر سرطان‌ كبد در ژنو درگذشت. با هم‌ شعری‌ را از او می‌ خوانیم:
1- متن‌ بالا تلخیصی‌ از زندگینامه‌ اوست‌ كه‌ از سایت‌wold the modern گزینش‌ و ترجمه‌ شده‌ است.
 

خورخه‌ لوییس‌ بورخس

ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم‌
در پیاده‌ رویِ آن‌ طرف‌ خیابان‌
من‌ روی‌ بر گرداندم‌
و پشت‌ سرم‌ را كاویدم‌
تو بر می‌ گشتی‌
و دستانِ خدا حافظی‌ ات، در اهتزاز بود
رودخانه‌ ای‌ از وسایل‌ نقلیه‌
از میان‌ ما می‌ گذشت‌
6 بعد از ظهر بود
آیا نمی‌ دانستیم‌
كه‌ از پس‌ آن‌ رودخانه‌ ی‌ دوزخی‌ غمبار
دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم‌ دید
ما همدیگر را گم‌ كردیم‌
و یك‌ سال‌ بعد تو مرده‌ بودی‌

و من‌ حالا
یادهایم‌ را می‌ كاوم‌
و خیره‌ بدانها می‌ نگرم‌
و فكر می‌ كنم‌ كه‌ این‌ اشتباه‌ است‌
كه‌ انسان‌ با خداحافظی‌ جزیی‌
مبتلای‌ جدایی‌ بی‌ نهایت‌ شود
شب‌ قبل، پس‌ از شام‌
بیرون‌ نرفتم‌
و سعی‌ كردم‌ چیزهایی‌ بفهمم‌
دوره‌ كردم‌ آخرین‌ درسی‌ را كه‌ افلاطون‌
در دهان‌ معلمش‌ گذاشت‌
خواندم‌ كه‌ روح‌ تواند گریزد چون‌ جسم‌ مرد
روح‌ نمی‌ میرد
گفتن‌ بدرود برای‌ انكار جدایی‌ است‌
آدم‌ ها خداحافظی‌ را اختراع‌ كردند
زیرا فكر می‌ كردند بی‌ زوالند
با اینكه‌ می‌ دانستند زندگی‌ اشان‌ را دوامی‌ نیست‌
در ساحل‌ كدام‌ رودخانه‌
این‌ گفتگوی‌ نامعلوم‌ را فرو خواهیم‌ گذاشت‌ ؟
آیا ما دوتن‌
دلیا و بورخس‌
اهل‌ شهری‌ نبودیم‌ كه‌ یكبار در جلگه‌ ها
ناپدید شد ؟

 

 ترجمه: هادی محمدزاده - كامبیز تشیعی

منبع : سوره مهر

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ