آلفرد لرد تنیسون
1892-1809
تنظیم مطالب این بخش و ترجمه و
توضیح شعر آلفرد تنیسون:
سحر اخوان کاظم زاده
آلفرد تنیسون سومین فرزند خانواده در پنجم آگوست سال 1809 متولد شد.
پدر آلفرد کشیش بود. جرج کلیتون تنیسون برادر بزرگتر آلفرد و خواهرش
الیزابت نام داشت. اگر چه جرج برادر بزرگتر بود ، اما چارلز ، برادر
کوچکتر جانشین پدر شد ، این جانشینی به دلیل اختلاف نظری بود که جرج با
پدرش داشت و این اختلاف نظر و درگیری های پس از آن سبب شد که چارلز جانشین
پدر شود و جرج برای همیشه به عنوان یک روحانی و مبلغ دینی به کار مشغول شود
و با اینکه از این کار تنفر داشت از این طریق امرار ِ معاش کند و زندگی ِ
خود و خانواده اش را بگذراند.
آلفرد تنها هشت سال داشت که نوشتن را آغاز کرد و گاهی علاوه بر نوشتن ، به
شعر گفتن می پرداخت . لو شعر های سپید زیادی را تا سن 14 سالگی سرود و سپس
در سال 1827 وارد کمبریج شد . اولین مجموعه شعر او با عنوان "شعر های دو
برادر " منتشر شد . در کمبریج او با افرادی نظیر ادوارد فیتزجرالد ، تکِری
و آرتور هنری هالم آشنا شد . در سال 1829 آلفرد در رقابتی نزدیک با دوست
خود تکِری در زمینه شعر برای دریافت جایزه برتری یافت. سال بعد ،شعر دیگر
او با نام "غزلی خاص " چند جایزه قابل تامل را از آن خود کرد، آلفرد
امیلی سل وود را که بعد ها دلباخته او شد و تنها عشق او محسوب شد در همین
سال ملاقات کرد. این آشنایی توسط آلفرد هالم صورت گرفت همچنین امیلی، خواهر
آلفرد و آرتور نامزدی خود را اعلام کردند. اما در 15 سپتامبر سال 1833
شوک بزرگی باعث به هم ریختن قوای ذهنی آلفرد شد و این شوک ، درگذشت ناگهانی
بهترین دوست او یعنی آرتور هنری هالم بر اثر سکته قلبی بود. در همان سال
ادوارد ، برادر آلفرد به تیمار ستانی فرستاده شد و تا زمان مرگش یعنی در
سال 1890 در آن جا به سر برد. بعد از این سال او شروع به سرودن مجموعه
ای به نام " به یادگار ... ای.اچ.اچ ( آرتور هنری هالم) " کرد . که بدون
شک آلفرد بیشترین آثار و اشعار معروفش را در این دوره به ثمر رساند که این
آفرینش منحصر به فرد تا سال 1850 ادامه داشت.
در سال 1839 ، آلفرد و امیلی به طور رسمی نامزدی خود را اعلام کردند و در
سال 1840 به طور رسمی از هم جدا شدند. عامل اصلی در جدایی آلفرد و امیلی که
بسیار دلباخته هم بودند پدر امیلی بود ، که وی دلیل خود را از بر هم زدن
این ازدواج و پایان زندگی مشترک این دو نفر فقر و بی پولی و عدم استطاعت
مالی آلفرد در تامین مایحتاج زندگی دانست ، اما در واقع دلیل دیگری پشت این
بهانه بود و آن ازدواج نا مبارک و بد اقبال چارلز برادر آلفرد با لوسیا
خواهر امیلی بود . چارلز به مواد مخدر اعتیاد داشت و اگرچه عاقبت لوسیا
توانست او را از شر این ماده افیونی نجات دهد ، اما لوسیا به دلیل فشار های
عصبی ناشی از این دوران دچار مشکلاتی روحی و روانی شد و از آن جا که پدر
امیلی از عاقبت وی می ترسید مانع این ازدواج شد. بنابر این آلفرد و امیلی
به درد سخت جدایی تن در دادند . که این درد ِ عمیق و سخت جدایی در شعر های
آن دوره آلفرد به وضوح قابل مشاهده است. پس از این جدایی و شرایط حاکم بر
زندگی آلفرد او شروع به سفر به سرزمین های مختلف و مطالعه کرد و نهایتا در
اتمام این سفر ها به چند زبان مسلط شد که در این میان می توان به زبان های
فارسی و عبری اشاره کرد.
از سال 1842بود که دیگر آلفرد به عنوان یک شاعر قابل و حاذق شناخته شده
بود. اما متاسفانه خطری که سلامتی آلفرد را تحدید می کرد آن چنان جدی بود
که پزشکان را وا داشت تا به مدت دو سال او را از هر گونه فعالیتی ، حتی در
زمینه نوشتن شعر ها و یا هر گونه مطالعه منع کنند.پس از سپری این مدت و
بهبود بیماری و بازگشت سلامتی هنگامی که آلفرد برای بار دیگر شروع به نوشتن
کرد ، شعر بلندی که ادوارد بولور لیتون سروده بود و در آن شاعران بزرگی
نظیر وردز ورث ، کیتس و حتی آلفرد تنیسون را مورد تمسخر قرار داد ، باعث
بروز مشکلاتی برای او شد. با این حال آلفرد به نوشتن ادامه داد و شعر بلند
ِ سپید " شاهزاده خانم " را به اتمام رساند. شعری که قسمت هایی از آن بعد
ها به عنوان ترانه و آهنگ خوانده شد. در سال 1849 اتفاق شگفت انگیزی رخ
داد و برادر آلفرد ، چارلز با همسرش لوسیا به زندگی مشترک خود بازگشتند. و
در 13 ژوئن سال بعد آلفرد و امیلی به طور پنهانی با یکدیگر ازدواج کردند.
پس از آن وردز ورث در گذشت و دربار به یک ملک الشعرا به عنوان جانشین نیاز
داشت. این شغل ابتدا به ساموئل راجرز 87 ساله پیشنهاد شد که او به دلایلی
آن را رد کرد. نام آلفرد به همراه دو نفر دیگر نیز در فهرست دربار قرار
داشت که شاهزاده آلبرت شعر " به یادگار آرتور هنری هالم " را خواند و
بدین ترتیب آلفرد را انتخاب کردند. او شیفته این بود که به عنوان شاعر
دربار انتخاب شود با این حال هیچ گاه آن گونه با کار آمیخته نشد که روال
عادی زندگی خود را فراموش کند. زندگی خانوادگی او بسیار برایش حائز اهمیت
بود. در 11 آگوست 1852 ، هالم تنیسون ، فرزند اول آلفرد متولد شد. و بعد
از او لینونل تنیسون در 16 مارس 1854 دیده به جهان گشود. او بی نهایت
شیفته فرزندان خود بود و آن ها را اندکی لوس بار آورد.
آلفرد چهار شعر خود را در سال 1859 به نام " شعر هایی برای شاه " در
مجموعه ای منتشر کرد. داستان حماسی-روستایی شعر او بر گرفته از شاه آرتور
و کم ِ لوت بود. هنگامی که شاهزاده آلبرت در سال 1861 مرد ، شعری که به
مناسبت در گذشت او سروده شد بعد ها یک قسمت از شعر حماسی بزرگی شد که به
طور کامل تقدیم به پرنس متوفی شد. این شعر حماسی- روستایی آمیخته با
عناصر مردمی با جنبه های ملی بود که به شدت مورد انتقاد منتقدان قرار
گرفت. با این حال آلفرد همچنان از حمایت خانواده و دوستانش نظیر ادوارد
لیر و ویلیام گِلَدستون ، نخست وزیر ملکه ویکتوریا برخوردار بود. ملکه به
طور مکرر به او پیشنهاد مقام و رتبه بارونی را داد اما آلفرد به دلیل
خجالتی بودن بیش از حد بار ها آن را رد کرد تا اینکه نهایتا در سال 1884
به طور رسمی به او لقب لرد تنیسون داده شد.
بین سال های 1874 تا 1879 او به اصرار یکی از دوستانش که تئاتری داشت شروع
به نوشتن چندین نمایش نامه کرد، که هیچ کدام از آن ها به گونه ای شایسته ،
خوب و عالی نبودند با این حالی یکی از آن ها به مدت 67 شب اجرا شد، که
این استقبال از نمایش بدون شک به دلیل علاقه وافر شاهزاده ها به آن بود. در
همین زمان بود که قوه بینایی آلفرد روز به روز ضعیف تر می شد به همین دلیل
او که تا آن روز خود شعر هایش را می نوشت ، همسرش امیلی را به کمک برای
نوشتن شعر ها طلبید ، کاری که از سال 1874 به دلیل وجود بیماری های امیلی
به دوش هالم فرزند بزرگ آلفرد افتاد. در این سال ها بود که چیزی ذهن آلفرد
را به خود مشغول کرده بود و آن وظیفه و کار بزرگی بود که می بایستی به
انجام می رساند و او همچنان نگران بود که آیا زندگی به او این اجازه را می
دهد تا قبل از به پایان رسیدن عمر این کار را به اتمام برساند.
چارلز برادر آلفرد در سال 1870 و دوست آلفرد، ادوارد فیتزجرالد در سال
1833 درگذشتند و به مرور زمان آلفرد احساس و پیری و تنهایی و ناتوانی کرد.
اما بزرگترین ضربه روحی به آلفرد زمانی بود که در سال 1886 فرزند کوچکش
لیونل در دریا بر اثر تب شدید در گذشت . شعر "لاکسلی هال شصت سال بعد "
حدوداً در همان زمان سروده شد ، بسیار دلخراش و پر سوز و گذار بود ، که
مورد تمسخر طرفدارن دیکنز در زمان سلطنت ویکتوریا به دلیل وضعیت بد و وخیم
افراد فقیر قرار گرفت. با اینکه این نوع کار در زمره سروده های همیشگی
آلفرد نبود اما مقام بارونی او باعث می شد که او خود را موظف به صحبت در
این موارد کند.
در نوامبر 1889 ، فرزند هالم که لیونل نام گرفت متولد شد. بعد از آن آلفرد
کوچک در سال 1891 متولد شد.
در همین بین آلفرد چند ماهی در بستر بیماری بود اما همچنان برای به انجام
رساندن آن وظیفه به سختی برای تکمیل آخرین بخش از شعرش برای انتشار تلاش می
کرد که سرانجام دو هفته بعد از درگذشت او به چاپ رسید آلفرد در 6 اکتبر
1892 با آرامش در کنار همسر و فرزندانش بر اثر نقرس در گذشت . او بیش از
همه ی نویسندگان بزرگ زمان خود زیست اما تنها چند چهره ادبی سر شناس نظیر
توماس هاردی و آرتور کونن دویل در مراسم تدفین وی حضور داشتند.
به درخواست آلفرد ، شعر "مرگ" به عنوان یک سنگ قبر نوشته ، در انتهای
همه ی مجموعه کارهایی که از او چاپ می شود.
متن اصلی شعر
بانوی شالوت
به همراه توضیح و
ترجمه
توضیح شعر
این شعر از چهار قسمت تشکیل شده که در واقع هر کدام از این چهار قسمت در
فضا و مکانی خاص اتفاق می افتند.
قسمت اول:
در ابتدای این شعر، در قسمت اول ، شاعر از تنهایی و دوری بانو سخن می گوید
، او در برج قلعه ای زندگی می کند . این قلعه در جزیره ای در کنار رود خانه
قرار دارد. " کم ِ لوت" شهر شاه آرتور در پایین و آن سوی رودخانه قرار
دارد. جایی در کنار مزارع ...
قسمت دوم:
می کند. در مقابل او آینه ای نشسته، که تصویر پشت سرش را پدیدار می کند.
مردمان و حوادثی که در گذرند بیرون از پنجره این اتاق ِ کوچک ، در سرزمینی
که او از دیدنش محروم است ، تنها توان دیدن تصاویر آن را دارد. او می بافد
و می بافد ، آن چیز که از این تصاویر بر ذهن او نقش می بندد.
او همیشه تنهاست، دور از مردم عادی تنها شاهد آن چیز هایی ست که در گذر
است و خود بی نصیب از هرگونه تاثیر گذاری.
تمام این دوری ها و تنهایی ها تنها به دلیل حادثه ای شوم و نحس است . در
لحظه ای که او دست از کار بکشد ،این حادثه بر زندگی اش نقش می بندد ، این
است که او دلبسته این بافتن می شود ، چون تنها راه نجات او از حادثه ای ست
که از آن آگاهی ندارد . او باید پیوسته ببافد بدون اینکه نگاهی مستقیم به
" کم ِ لوت" داشته باشد.
او تصاویری را که می بیند بیان می کند ، و در انتهای قسمت دوم، از دلدادگی
دو عاشق سخن می گوید ، و به این طریق از تنهایی خود و سرنوشتش شکایت می کند
. او از این سایه ها و تصاویر مجازی بیزار است و روحش دردمند، نیازمند
آرامش است.
قسمت سوم:
در قسمت سوم ، لَنسِلوت ، یکی از شوالیه های قهرمان دربار شاه آرتور با
شکوه و هیبت پدیدار شد ، و با عظمت و شکوه ویژه ای به سمت قصر و برج بانوی
شالوت رژه رفت. بانو تصویر او را در آینه دید و آن قدر جذاب و با شکوه بود
که او دست از کار کشید و دستگاه بافندگی را که با آن مشغول بافتن تار های
رنگین بود رها کرد و به سمت "کمِ لوت" برگشت و به آن نگاه کرد و اینگونه
بود که طالع نحس و اتفاق شوم پدیدار شد...
قسمت چهارم:
در قسمت چهارم می بینیم که این طالع شوم ، همانا مرگ بانوی شالوت است. او
از برجی که در آن زندگی می کرد پایین می آید و قایقی را پیدا می کند و بر
بدنه اش نام خود را حک می کند . و در انتهای روز آن را باز می کند و به
پایین رود به سمت کم لوت به حرکت در می آید. او در تمام راه آواز سر می
دهد و هنگامی که به کم لوت می رسد می میرد. اهالی شهر برای دیدن بانویی که
در قایق کوچکی برای همیشه آرمیده می آیند . شوالیه ها و نجیب زاده ها با
صلیب کشیدن بر سینه ، خود را از ترس و بیم و ناراحتی می رهانند، تنها
لنسلوت است که به صورت او دقیق می شود و به آرامی می گوید : " صورتش دوست
داشتنی است" و برای او دعا می کند تا رحمانیت خدا نصیبش شود.
متن اصلی شعر
و سپس ترجمه آن را در سطور پایین بخوانید:
Part I
On either side the river
lie
Long fields of barley and of rye,
That clothe the wold and meet the sky;
And thro' the field the road runs by
To many-tower'd Camelot;
And up and down the people go,
Gazing where the lilies blow
Round an island there below,
The island of Shalott.
Willows whiten, aspens quiver,
Little breezes dusk and shiver
Thro' the wave that runs for ever
By the island in the river
Flowing down to Camelot.
Four gray walls, and four gray towers,
Overlook a space of flowers,
And the silent isle imbowers
The Lady of Shalott.
By the margin, willow veil'd,
Slide the heavy barges trail'd
By slow horses; and unhail'd
The shallop flitteth silken-sail'd
Skimming down to Camelot:
But who hath seen her wave her hand?
Or at the casement seen her stand?
Or is she known in all the land,
The Lady of Shalott?
Only reapers, reaping early
In among the bearded barley,
Hear a song that echoes cheerly
From the river winding clearly,
Down to tower'd Camelot:
And by the moon the reaper weary,
Piling sheaves in uplands airy,
Listening, whispers " 'Tis the fairy
Lady of Shalott."
Part II
There she weaves by night
and day
A magic web with colours gay.
She has heard a whisper say,
A curse is on her if she stay
To look down to Camelot.
She knows not what the curse may be,
And so she weaveth steadily,
And little other care hath she,
The Lady of Shalott.
And moving thro' a mirror clear
That hangs before her all the year,
Shadows of the world appear.
There she sees the highway near
Winding down to Camelot:
There the river eddy whirls,
And there the surly village-churls,
And the red cloaks of market girls,
Pass onward from Shalott.
Sometimes a troop of damsels glad,
An abbot on an ambling pad,
Sometimes a curly shepherd-lad,
Or long-hair'd page in crimson clad,
Goes by to tower'd Camelot;
And sometimes thro' the mirror blue
The knights come riding two and two:
She hath no loyal knight and true,
The Lady of Shalott.
But in her web she still delights
To weave the mirror's magic sights,
For often thro' the silent nights
A funeral, with plumes and lights
And music, went to Camelot:
Or when the moon was overhead,
Came two young lovers lately wed:
"I am half sick of shadows," said
The Lady of Shalott.
Part III
A bow-shot from her
bower-eaves,
He rode between the barley-sheaves,
The sun came dazzling thro' the leaves,
And flamed upon the brazen greaves
Of bold Sir Lancelot.
A red-cross knight for ever kneel'd
To a lady in his shield,
That sparkled on the yellow field,
Beside remote Shalott.
The gemmy bridle glitter'd free,
Like to some branch of stars we see
Hung in the golden Galaxy.
The bridle bells rang merrily
As he rode down to Camelot:
And from his blazon'd baldric slung
A mighty silver bugle hung,
And as he rode his armour rung,
Beside remote Shalott.
All in the blue unclouded weather
Thick-jewell'd shone the saddle-leather,
The helmet and the helmet-feather
Burn'd like one burning flame together,
As he rode down to Camelot.
As often thro' the purple night,
Below the starry clusters bright,
Some bearded meteor, trailing light,
Moves over still Shalott.
His broad clear brow in sunlight glow'd;
On burnish'd hooves his war-horse trode;
From underneath his helmet flow'd
His coal-black curls as on he rode,
As he rode down to Camelot.
From the bank and from the river
He flash'd into the crystal mirror,
"Tirra lirra," by the river
Sang Sir Lancelot.
She left the web, she left the loom,
She made three paces thro' the room,
She saw the water-lily bloom,
She saw the helmet and the plume,
She look'd down to Camelot.
Out flew the web and floated wide;
The mirror crack'd from side to side;
"The curse is come upon me," cried
The Lady of Shalott.
Part IV
In the stormy east-wind
straining,
The pale yellow woods were waning,
The broad stream in his banks complaining,
Heavily the low sky raining
Over tower'd Camelot;
Down she came and found a boat
Beneath a willow left afloat,
And round about the prow she wrote
The Lady of Shalott.
And down the river's dim expanse
Like some bold seer in a trance,
Seeing all his own mischance--
With a glassy countenance
Did she look to Camelot.
And at the closing of the day
She loosed the chain, and down she lay;
The broad stream bore her far away,
The Lady of Shalott.
Lying, robed in snowy white
That loosely flew to left and right--
The leaves upon her falling light--
Thro' the noises of the night
She floated down to Camelot:
And as the boat-head wound along
The willowy hills and fields among,
They heard her singing her last song,
The Lady of Shalott.
Heard a carol, mournful, holy,
Chanted loudly, chanted lowly,
Till her blood was frozen slowly,
And her eyes were darken'd wholly,
Turn'd to tower'd Camelot.
For ere she reach'd upon the tide
The first house by the water-side,
Singing in her song she died,
The Lady of Shalott.
Under tower and balcony,
By garden-wall and gallery,
A gleaming shape she floated by,
Dead-pale between the houses high,
Silent into Camelot.
Out upon the wharfs they came,
Knight and burgher, lord and dame,
And round the prow they read her name,
The Lady of Shalott.
Who is this? and what is here?
And in the lighted palace near
Died the sound of royal cheer;
And they cross'd themselves for fear,
All the knights at Camelot:
But Lancelot mused a little space;
He said, "She has a lovely face;
God in his mercy lend her grace,
The Lady of Shalott."
بانوی شالوت
در آن سوی رود ِ آرمیده
کشتزار های پهناور جو و گندم
لحاف طلایی زمین اند که با
آسمان هم آغوش شده اند
راه باریک
که از میانه ی کشتزارها
به برج های عظیم ِ "کم لوت"
کشیده شده
مردم در گذر
به بستر رویش نیلوفر های آبی
در آغوش آب خیره شده اند
که دور تا دور جزیره را در
آغوش گرفته
جزیره ای در بالای رود
جزیره "شالوت"
بید ها سپید می کنند، صنوبر ها
میرقصند
نسیم ملایم لحاف تاریکی را
،زوزه کشان
از میان موج ها می گذراند
از آغوش جزیره
از بستر آبی ِ رود
تا برای همیشه در کم لوت
آرام گیرد
تصویر زیبای جزیره
چهار دیوار خاکستری
چهار برج طوسی
به بهانه ی تماشای گل ها
بر آرامش دشت سایه انداخته اند
و سکوت جزیره کوچک
او را در خود محصور کرده
بانوی شالوت را
بید ها کناره ی رود
صف کشیده اند
کرجی های سنگین در تعقیبی آرام
روی آرامش آب سر می خورند
مانند اسب هایی آرام و بی صدا
کشتی های کوچک با پارو هایی
خفته
بادبان های ابریشمین خود را
پایین کشیده اند
تا آرام آرام در کم لوت آرام
گیرند
کسی دید که بانوی ابریشمین
جزیره دست هایش را به نشانه خوش آمد گویی ، برای کشتی ها تکان دهد؟
در قاب جزیره ، تصویر دل انگیز
حضورش را کدام چشم نظاره گر بود؟
آیا کسی در این سرزمین او را
می شناسد؟
بانوی شالوت ؟
دروگرها در میان کشتزار
جو ها ، ریش های رقصان زمین را
درو می کنند
طنین آوای شاد یک ترانه کهن
که در هجوم باد جاری ست را می
شوند
که خرامان به سمت برج های بر
افراشته کم لوت شناور می شود
در انتهای روز
هنگام درخشش ماه
دروگر های خسته
دروهای شان را کومه می کنند
نجوای دلنشینی توی گوش های شان
می نشیند
این فرشته است
بانوی شالوت
سپیدی ِ صبح
سیاهی شب
خلوتی که با دستگاه بافندگی
پر می شود
او می بافد و می بافد
پرده ای سحر آمیز از رنگ
هایی دلفریب
نقش های شادی ، بر پرده می
زند
نجوایی در ذهنش می چرخد :
او باید ببافد
با نخ های رنگین
چشم از "کم ِ لوت " بر دارد
تا مصیبت به خواب هایش راه
نیابد
این طالع شوم را نمی شناسد
تنها می بافد و می بافد
این تنها توان اوست
تنها دلخوشی بانوی شالوت
برای گریز از درد
چشم هایش را به صافی آینه
می دهد
آیینه ای که در تمام سال
مقابلش آویزان است
و سایه های جهان در آن
پدیدار می شود
شاهراه در آن نزدیکی به
آرامی به "کم ِ لوت" می پیوندد
رود می پیچد
و هیبت دهکده پدیدار می شود
دختران سرخ جامه
به سمت شالوت روان اند
و چشم های دور ش ، تنها
شاهد تصاویر آینه است
گاهی گروه ِ دوشیزگان ،
شادمانه
به دنبال راهبی در مسیر
گاه پسرکی چوپان
با مو های فرفری
یا بلند ِ ارغوانی
به آغوش " کم لوت" در
حرکتند
گاهی از میان ِ آبی ِ آینه
شاهزادگان مغرور
سوار بر اسب هایشان
دو به دو می گذرند
او شاهزاده ای وفادار و
صادق ندارد
بانوی "شالوت"
تنها به بافتن پرده دلشاد
در شب های آمیخته با سکوت
تدفینی ، با پر های بزرگ و
رنگی و چراغ هایی روشن
و به بافتن تصاویر ِآینه
امیدوار
با موسیقی ِ ملایمی که پیش
می رود به سوی "کم ِ لوت"
گاه آن هنگام که ماه در اوج
آبشار آسمان است
دو عاشق که قلب هایشان به
هم رسیده
بانوی "شالوت" زیر نور ماه
نجوا می کند:
از سایه ها بیزارم
حضورش نزدیک بود
او که از میان دسته های جو
خرامان سوار بر اسب پیش می آمد
سوسوی ِ خورشید از روزن ِ برگ
ها
و نوری که زبانه می کشید بر
زره برنزی ِ لرد لَنسلوت بی باک
با قداستی عاشقانه
به عشق او زانو زد
همچون قهرمانی افسانه ای بر
شمشیرش تکیه زد
بدنه طلایی اش می درخشید
در سرزمین شالوت
رشته ای از جواهر می درخشید
مانند بازوان ستاره هایی که
چشم ها را می نوازد
و از آغوش آسمان آویخته شده
نواری از ناقوس ها شادمانه
آواز سر داده بودند
همانطور که او از آغوش کمِ لوت
می آمد
و در ابتدای آن حمایل بر
افراشته
شیپور بزرگ و نقره ای آویخته
شده بود
و زمزمه زره، وقتی خرامان سوار
بر اسب می آمد
در کنار شالوت دور افتاده
آسمان ِ آبی عریان از خیال
ابرها
جواهر های گران بهایی که
روی زین چرمی می درخشیدند
کلاه خود و پر هایش که به
آسمان سرک کشیده بودند
همچون زبانه های تند آتش به
هم می پیچیدند
و او همچنان که از کم ِلوت
دور می شد
مانند بسیاری از شب های
ارغوانی
که از میان خوشه های آویزان
ستاره های آسمان عبور می کرد
شهاب ها، با ریش های سپید و
ممتد ، که آسمان را خط خطی می کردند
و لنسلوت به سوی شالوت
روانه بود
پیشانی اش بلند و لطیف در
زیر انوار طلایی آفتاب
همچون سرخی عاشقانه می
درخشید
با اسب جنگی اش
با سم های صیقلی
از جاده می گذشت
آبشاری از حلقه های به هم
پیچیده سیاه
از زیر کلاه خودش جاری بود
و او همچنان از کم ِلوت دور
می شد
در کنار رود
و سایه اش در آینه بلورین
آب جاری بود
تیرا لیرا...
با موسیقی رود هم آوایی می
کرد
بانو
نقش ها، پرده ، بافتن را رها
کرد
با گام هایی کوتاه به سایه بان
برج پناه برد
نیلوفران آبی که شادمانه متولد
می شدند
با حسرت ِ چشمانش بازی می کرد
و پرها و کلاه خود به چشم هایش
آشنا بود
او به کمِ لوت می نگریست
پرده ها و تارها
رها و آزاد ، در فضا معلق شدند
تَرک ها لباسی بر عریانی آینه
شدند
"مصیبت فرا رسید"
بانوی شالوت با چشم هایی خیس
فریاد می زد:
"مصیبت فرا رسید"
باد سهمگین ِ شرقی میان زمین
و آسمان می پیچید
چوب های رنگ و رو رفته حصار از
هم می پاشید
رود پهناور در ساحل می نالید
و آسمان پر از ابر ، با قامت
کوتاهش می بارید
غران بر فراز کم لوت
از برج پایین رفت
قایقی یافت
و روی آن نوشت
بانوی شالوت
پایین رود
شب متولد می شد
و تاریکی خودش را مانند شبحی
گستاخ و چالاک
در فضا پخش می کرد
اتفاقات ِ سهمگین را می دید
در تصویر شیشه ای مقابلش
آیا به کم لوت می نگریست؟
بانوی شالوت...
در انتهای روز
هنگام تولد تاریکی
زنجیر را به آب سپرد
و میان وسعت قایق آرمید
جریان ِ غران رود، او را با
خود برد
بانوی شالوت را
آرمیده بود ، با قامتی یکسر
پوشیده از هاله ای سپید
رها و معلق به اهتزاز در آمده
بود
و برگ ها بر فراز پیکرش
به آرامی سقوط می کردند
در میان آوا های شب
او به سمت کم لوت روان بود
قایق در امتداد رود می رفت
از میان تپه ها و زمین های
پوشیده از بید
آوازش را می شنیدند ، آخرین
نجوای او
بانوی شالوت
نغمه ای سوگوار و مقدس
گاه با صدایی رسا
گاه آرام و خفیف
خوانده می شد
تا زمانی که خون سرخش در سرمای
رود یخ بست
و چشم هایش تاریک شد
به سمت کم لوت پیچید
اولین خانه کنار آب
سرود مرگ او را زمزمه کرد
مرگ او
بانوی شالوت
کنار دیوار و دهلیز باغ
هاله ای از نور او جاری بود
و پیکر بی نورش در خانه ها
در سکوتی میان کم لوت
شوالیه ها و نجیب زاده ها
مردم شهر
مردان و زنان
به اسکله آمدند
روی بدنه قایق
نامش را خواندند
بانوی شالوت
او کیست؟ این جا چه کار می
کند؟
در کاخ ِ پر نور ِ نزدیک
صدای شادی مُرد
بر روی سینه های خود، صلیب می
کشیدند
نجیب زاده های کم ِ لوت
لنسلوت با چشمانی خیره در صورت
او
آرام زمزمه کرد: صورتی دوست
داشتنی دارد
مهربانی و رحمت خدا از آن ِ او
از آن او
بانوی شالوت