با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات معاصر


 

زندگینامه سهراب



سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.
خود سهراب میگوید :
... مادرم میداند كه من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشندیده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)

پدر سهراب، اسدالله سپهری، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتی سهراب خردسال بود، پدر به بیماری فلج مبتلا شد.
... كوچك بودم كه پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش خط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)
درگذشت پدر در سال 1341
مادر سهراب، ماه جبین، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همایوندخت، پریدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنین میگوید :
... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود. خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

سال 1312، ورود به دبستان خیام (مدرس) كاشان.
... مدرسه، خوابهای مرا قیچی كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهایم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها دیدم و غریب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جای من راهی مدرسه میشد.... (اتاق آبی - صفحه 33)
... در دبستان، ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیكتر باشید.
مذهب شوخی سنگینی بود كه محیط با من كرد و من سالها مذهبی ماندم.
بی آنكه خدایی داشته باشم ... (هنوز در سفرم)

سهراب از معلم كلاس اولش چنین میگوید :
... آدمی بی رویا بود. پیدا بود كه زنجره را نمیفهمد. در پیش او خیالات من چروك میخورد...

خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی.
... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ریسندگی كاشان كار گرفتم. یكی دو ماه كارگر كارخانه شدم . نمیدانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یكی از آبادیها شدم. راستش، حتی برای كشتن یك ملخ نقشه نكشیدم. اگر محصول را میخوردند، پیدا بود كه گرسنه اند. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میكردم پا روی ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)

مهرماه همان سال، آغاز تحصیل در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی كاشان.
... در دبیرستان، نقاشی كار جدی تری شد. زنگ نقاشی، نقطه روشنی در تاریكی هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)
از دوستان این دوره : محمود فیلسوفی و احمد مدیحی
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه ای در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322، پس از پایان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام كرد.
... در چنین شهری [كاشان]، ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم و آنچه میاندوختیم، پیروزی تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)
سال 1324 دوره دوساله دانشسرای مقدماتی به پایان رسید و سهراب به كاشان بازگشت.
... دوران دگرگونی آغاز میشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمینه برای تكانهای دلپذیر فراهم میشد... (هنوز در سفرم)

آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق كاشانی (عباس كی منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
... شعرهای مشفق را خوانده بودم ولی خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشید. الفبای شاعری را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)
سال 1326 و در سن نوزده سالگی، منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب، با نام "در كنار چمن یا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.
...دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یك بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این كهنه سرای سپنج...
مشفق كاشانی مقدمه كوتاهی در این كتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هیچگاه از این سروده ها یاد نمیكرد.

سال 1327، هنگامی كه سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، با منصور شیبانی كه در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشكده هنرهای زیبا بود، آشنا شد. این برخورد، سهراب را دگرگون كرد.
... آنروز، شیبانی چیرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه میشنیدم، تازه بود و هرچه میدیدم غرابت داشت.
شب كه به خانه بر میگشتم، من آدمی دیگر بودم. طعم یك استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم... (هنوز در سفرم)

شهریور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصیل در دانشكده هنرهای زیبا در رشته نقاشی به تهران میاید.
در خلال این سالها، سهراب بارها به دیدار نمیا یوشیج میرفت.

در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گردید. برخی از اشعار موجود در این مجموعه بعدها با تغییراتی در "هشت كتاب" تجدید چاپ شد.
بخشهایی حذف شده از " مرگ رنگ " :
... جهان آسوده خوابیده است،
فروبسته است وحشت در به روی هر تكان، هر بانگ
چنان كه من به روی خویش ...

سال 1332، پایان دوره نقاشی دانشكده هنرهای زیبا و دریافت مدرك لیسانس و دریافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در كاخ مرمر شاه از او پرسید : به نظر شما نقاشی های این اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خیر قربان
و شاه زیر لب گفت : خودم حدس میزدم. ...
(مرغ مهاجر صفحه 67)

اواخر سال 1332، دومین مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگی خوابها" با طراحی جلد خود او و با كاغذی ارزان قیمت در 63 صفحه منتشر شد.

تا سال 1336، چندین شعر سهراب و ترجمه هایی از اشعار شاعران خارجی در نشریات آن زمان به چاپ رسید.
در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر میكند.

فروردین ماه سال 1337، شركت در نخستین بی ینال تهران
خرداد همان سال شركت در بی ینال ونیز و پس از دو ماه اقامت در ایتالیا به ایران باز میگردد.

در سال 1339، ضمن شركت در دومین بی ینال تهران، موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زیبا گردید.
در همین سال، شخصی علاقه مند به نقاشیهای سهراب، همه تابلوهایش را یكجا خرید تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد این سال، سهراب به توكیو سفر میكند و درآنجا فنون حكاكی روی چوب را میاموزد.

سهراب در یادداشتهای سفر ژاپن چنین مینویسد :
... از پدرم نامه ای داشتم. در آن اشاره ای به حال خودش و دیگر پیوندان و آنگاه سخن از زیبایی خانه نو و ایوان پهن آن و روزهای روشن و آفتابی تهران و سرانجام آرزوی پیشرفت من در هنر.
و اندوهی چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...

در آخرین روزهای اسفند سال 1339 به دهلی سفر میكند.
پس از اقامتی دوهفته ای در هند به تهران باز میگردد.
در اواخر این سال، سهراب و خانواده اش به خانه ای در خیابان گیشا، خیابان بیست و چهارم نقل مكان میكند.
در همین سال در ساخت یك فیلم كوتاه تبلیغاتی انیمیشن، با فروغ فرخزاد همكاری نمود.
تیرماه سال 1341، فوت پدر سهراب
... وقتی كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من میدانستم و میدانم كه پاسبانها شاعر نیستند. در تاریكی آنقدر مانده ام كه از روشنی حرف بزنم ...

تا سال 1343 تعدادی از آثار نقاشی سهراب در كشورهای ایران، فرانسه، سوئیس، فلسطین و برزیل به نمایش درآمد.
فروردین سال 1343، سفر به هند و دیدار از دهلی و كشمیر و در راه بازگشت در پاكستان، بازدید از لاهور و پیشاور و در افغانستان، بازدید از كابل.
در آبانماه این سال، پس از بازگشت به ایران طراحی صحنه یك نمایش به كارگردانی خانم خجسته كیا را انجام داد.
منظومه "صدای پای آب" در تابستان همین سال در روستای چنار آفریده میشود.

تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهای آلمان، انگلیس، فرانسه، هلند، ایتالیا و اتریش، آثار نقاشی او در نمایشگاههای متعددی به نمایش درآمد.
سال 1349، سفر به آمریكا و اقامت در لانگ آیلند و پس از 7 ماه اقامت در نیویورك، به ایران باز میگردد.
سال 1351 برگذاری نمایشگاههای متعدد در پاریس و ایران.

تا سال 1357، چندین نمایشگاه از آثار نقاشی سهراب در سوئیس، مصر و یونان برگذار گردید.

سال 1358، آغاز ناراحتی جسمی و آشكار شدن علائم سرطان خون.
دیماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر میكند و اسفندماه به ایران باز میگردد.

سال 1359... اول اردیبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ...
فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مییزبان ابدی سهراب گردید.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:
به سراغ من اگر میایید
نرم و آهسته بیایید
مبادا كه ترك بردارد
چینی نازك تنهایی من

... كاشان تنها جایی است كه به من آرامش میدهد و میدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...
و سهراب ماندگار شد ...............

-------------------------------------
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم
وقتی که رفت من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی او تمام کرد من شروع کردم
وقتی او تمام شد من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن....مثل تنها مردن.
--------------------------------------------
روی سنگ قبر سهراب در کاشان چنین نوشته شده است :
به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته بیایید . مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهائی من

 

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاك غریب
كه در آن هیچ‌كسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار كند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی كه سر از خاك به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای كبوترهایی است كه به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یك چینه چنان می‌نگرند
كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.
خاك، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
كه در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
 
  • ندای آغاز

كفش‌هایم كو؟
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
– دختر بالغ همسایه – پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟

 

 

  • صدای پای آب (بخشی از شعر)

اهل كاشانم
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان

و خدایی كه در این نزدیكی است
لای این شب بوها، پای آن كاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه

من مسلمانم
قبله ام یك گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجادة من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خانم
كه اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستة سرو
من نمازم را، پی "تكبیره الاحرام" علف می خوانم
پی "قد قامت" موج

كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زیر اقاقی هاست
كعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر

"حجرالاسود" من روشنی باغچه است

اهل كاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی، . . . می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است

اهل كاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاك "سیلك"
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمان ها مرده است
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟ ...

 

  • آفتابی


صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاك است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ های تماشا، چكه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فكر است.
***
سفرهایی ترا در كوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریك می گویند.
***
چرا مردم نمی دانند
كه لادن اتفاقی نیست،
نمی دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
كه در گل های ناممكن هوا سرد است؟


 

  • به باغ همسفران

صدا كن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
كه در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراك یك كوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی كرد
و خاصیت عشق این است
كسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت كنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربك های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می كنند
بیا آب شو مثل یك واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب كن در كف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم كن
و یك بار هم در بیابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
 و سردم شد آن وقت در پشت یك سنگ
اجاق شقایق مرا گرم كرد
در این كوچه هایی كه تاریك هستند
 من از حاصل ضرب تردید و كبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
 بیا تا نترسم من از شهرهایی كه خاك سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز كن مثل یك در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زیر یك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد صدا كن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت حكایت كن از بمبهایی كه من خواب بودم و افتاد
حكایت كن از گونه هایی كه من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری كه چرخ زره پوش از روی رویای كودك گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراكی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یك باغ خواهم نشانید

 

دیگر اشعار سهراب سپهری را از اینجا بخوانید >>>


 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ