با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

برگزیده اشعار سیمین بهبهانی - تازه ها - 1


 

در طول راه

پیر ماه و سال هستم
 پیر یار بی وفا ، نه
 عمر می رود به تلخی
 پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
 پیر می شوی ؟ چه بهتر
 زود می رسی به مقصد
 غیر از این به ماحصل هیچ
 بیش ازین به ماجرا ، نه
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
 مرگ ؟
 پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
 این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست
 در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابدا و انتها نه
در میان این دو نقطه
 می زنی قدم به اجبار
 در چنین عبور ناچار
 اختیار و اقتضا نه
نه ،‌ قول خاطرم نیست
 می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود
 مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن
 راه سنگلاخ سختی ست
 صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه
 گر به راه پا گذاری
 از تو بس نشانه ماند
 کاهلان و بی غمان را
 مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
 عابر پس از تو گوید
 هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه
 

لعنت

خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بگذشت
 دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه یی بود
 از هر کناری چشم بگشود
 راهی شد و صد جوی و جر شد
صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم
اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد
 دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم
 این ظلم و این ظلمت نفرسود
 بر هر ورق راندم قلم را
 گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبنک
 وان شعله ی رقصان چالک
 زد حلقه یی در دود و بگذشت
 کردم به راهش گلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی
بر بندگان فرمود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری
 جان کنده ای ، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی
چون لعنتی بگشوده و بگذشت


 

با کوله ی هفتاد و هشتاد

تا زنده هستم زنده هستم
 تا زنده بر انصار بیداد
 با اسبی از توفان و تندر
 با نیزه یی از شعر و فریاد
هر چند در میدان نبودم
 با دیو و دد جنگ آزمودم
 بس قصه کز میدان سرودم
 زانجا که باروت است و پولاد
پیرم ولی از دل جوانم
 خوش می رود با کودکانم
 من مامک پر مهرشانم
گیرم که دیگر مامشان زاد
 ای عمر احمدزاده پربار
 ای بخت روشن با جهاندار
 وان خیل دلبندان هشیار
 پیروز مندی یارشان باد
 جمعی که این سان مهربان بود
 یک روزه ما را میزبان بود
 فصل نشاط اصفهان بود
 در اعتدال ماه خرداد
رفتیم و مأمن بی امان شد
 پر شور و شر نیم جهان شد
 از فتنه ی انصار بیداد
ای اصفهان ، ای اصفهان ، داد
 در گیر و دار ترکتازی
 آموخت ما را سرفرازی
سروی که در آشوب توفان
 سر خم نکرد از پا نیفتاد
 من کاج پیر استوارم
 از روزگاران یادگارم
حیران نظر دارد به کارم
 بیدی که می لرزد ز هر بار
 بنیان کن کوان دیوم
 در شعر می توفد غریوم
از هفتخوان خواهم گذشتن
 با کوله ی هفتاد و هشتاد

با قهر چه می کشی مرا

با قخر چه می کشی مرا
 من کشته ی مهربانیتم
یک خنده و یک نگاه بس
 تا کشته ی خود بدانیم
 ای آمده از سراب ها
 با خواب و خیال آب ها
 دارد ز تو بازتاب ها
 ایینه ی زندگانیم
 گر نیست به شانه ام سرت
یا از دگری ست بسترت
غم نیست که با خیال تو
 همبستر شادمانیم
 شادا !‌ تن بی نصیب من
 افسون زده ی فریب من
 مست است و ملنگ و بی خبر
از دست و دل خزانیم
انگار درون جان من
 سازی ست همیشه نغمه زن
گوید به ترانه صد سخن
 از تاب و تب جوانیم
افتاده چنین به بند تو
 می خواست مرا کمند تو
 گفتی که رهات می کنم
دیدم که نمی رهانیم
ای یار ، تبم ز عشق تو
 شورم ، طلبم ز عشق تو
 اما ز پیت نمی دوم
بیهوده چه می کشانیم
 فریاد ، که جمله آتشم
 تا عرش لهیب می کشم
با این همه نیست خواهشم
 تا شعله فرو نشانیم
 نزدیک ترین من ! همان
 در فاصله از برم بمان
تا پک ترین بمانمت
 تا دوست ترین بمانیم
 

صدای تو

 صدای تو گرم است و مهربان
 چه سحر غریبی درین صداست
 صدای دل مرد عاشق است
 که این همه با گوشم آشناست
صدای تو همچون شراب سرخ
به گونه ی زردم دوانده خون
 چنین که مرا مست می کنی
 نشانی ی میخانه ات کجاست ؟
به قطره ی شبنم نگاه کن
 نشسته به گلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ
اگر بنشانی مرا به جاست
 صدای تپش های قلب من
 به گوش تو می گوید این سخن
 که عاشقم و درد عاشقی
 چگونه ندانی که بی دواست ؟
 ز جک جک گنجشک های باغ
 تداعی صد بوسه می کنم
 بیا و ببین در خیال من
 چه شور و چه هنگامه یی به پاست
چه بی دل و بی دست و پا منم
چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم
 ز چهره حجابی که از حیاست
دلم همه شد آب آب آب
 که سر بگذارم به شانه ات
مگر بنوازی و دل دهی
 که فاش کنم آنچه ماجراست
 به زمزمه گوید زمان عمر
 که پای منه در زمین عشق
 به غیر هوای تو در سرم
 زمین و زمان پای در هواست


 

گو آفتاب براید

ایات مصحف عشقم
 کس خواندنم نتواند
 وان کس که مدعیم شد
 غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پکم
از دود و شعله چه بکم
آتش به رخت سفیدم
 خکستری نفشاند
 دل ا برابر یاران
 چون گل به هدیه نهادم
 دیوانه آن که به تهمت
 خون از گلم بچکاند
 آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید
 وز من نشانه نماند
 جان را به هیچ شمردم
 این است رمز حضورم
 دشمن بداند و دردا
کاین نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم
 در نقش پرده ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند
 چون صبح ،‌ ایت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه ی حق را
 در گل چگونه کشاند ؟
 جز آفتاب و به جز من
 ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
 سوی شما که رساند ؟
گفتی چرا نکشندم
 زیرا هر آن که به کشتن
 جسم مرا بتواند
 شعر مرا نتواند
 

آنان که خاک را

تمام دلم دوست داردت
تمام تنم خواستار توست
 بیا و به چشم قدم گذار
 که این همه در انتظار توست
 چه خوب و چه خوبی ، چه نازنین
 تو خوب ترینی ، تو بهترین
 چه بخت بلندی ست یار او
 کسی که شبی در کنار توست
 نظر نه به سود و زیان کنم
هر آنچه بگویی همان کنم
 بگو که بمان ، یا بگو بمیر
 اراده ی من اختیار توست
 به گوشه ی چشمی نگاه کن
 ببین چه به پایت فکنده ام
 مگر به نظر کیمیا شود
 دلی که چنین خکسار توست
 خموشی ی شب های سرد من
 چرا نشود پر ز شور عش
که لغزش آن دست های گرم
 به سینه ی من یادگار توست
ز میوه ی ممنوع حیف و حیف
 که ماند و به غفلت تباه شد
 وگرنه تو را م یفریفتم
 که سابقه یی در تبار توست
چنین که ملنگم ، چنین که مست
 که برده حواس مرا ز دست ؟
 بدین همه جلدی و چابکی
غلط نکنم ،‌ کار کار توست
 به دار و ندارم نگاه کن
که هیچ به جز عاشقی نماند
 تمام وجودم همین دل است
 تمام دلم بی قرار توست

 

وقتی زمانه جوان است

وقتی زمانه جوان است
 حس می کنم که جوانم
 آبم که روشن و لغزان
در رودخانه روانم
 حس می کنم که سرا پا
 شور و شتاب و تلاشم
موجم که در دل دریا
جانی پر از هیجانم
فواره ام که به صورت
 همتای بید بلورم
رقصان و شاد و غزلخوان
 پیوسته در فورانم
 دارم هوای دویدن
 همپای باد سبک پو
بر آن سرم که برایم
از آزمون توانم
صد بوسه دارم و یک لب
 کو آن غنچه بچیند
مات از بلوغ بهاری در برگ ریز خزانم
سیاره یی که زمین است
خواهم که سعد بچرخد
وز نحس دور بماند
 این جرم و آن دگرانم
چشمم به راه که پیکی
 با صلحنامه دراید
جنگ یهود و مسلمان
 آتش فکنده به جانم
 من جز یگانه ندیدم
 پروردگار جهان را
هم جز یگانه نیامد
 در دیده خلق جهانم
 ای هر که نام و به هر جا
 پیشانی از تو لب از من
 بگذار از دل تنگت
 شیطان و کینه برانم
 

جامه دران

 یک رودخانه تحرک
 یک بامداد جوانی
یک آفتاب درخشش
 یک ماه نقره فشانی
دل : با هزار کبوتر
در جنبش و تپش و شور
تن : با هزار تمنا
در التهاب نهانی
یک اتفاق : که هرگز از خاطرم نگریزد
یک اعتماد :‌ وزان پس
 آنی که افتد و دانی
 لب : با هزار شراره
 شب : با هزار ستاره
 بر گیسوان من و شب
 از بوسه مانده نشانی
عریان دو روح که بودیم
در هم تنیده دو اندام
چو نان دو لپه ی بادام
تفسیر این دو همانی
ای ذهن خسته ، مدد کن
 گویی به عالم خوابم
 از روی اینه برگیر
گردی ، اگر بتوانی
 امشب کجای جهانم ؟
 نی بر زمین و نه بر ابر
 ای عشق گمشده ی من
امشب کجای جهانی ؟
ای چتر پیچک پر گل
 با عطر زرد و سپیدت
 کو راه چاره که ما را
 در سایه ات بنشانی؟
 مطرب ! به سیم جنونت
 آهنگ جامه دران کن
کامشب ز حسرت عشقی
 ماییم و جامه درانی
 

برای انسان این قرن

 برای انسان این قرن
 چه آرزو می توان کرد
 که در نخستین فراگشت
خراب و خون ارمغان کرد
 ببین که در مغز پوکش
 چه فتنه یی شعله انگیخت
 ببین که در دست شومش
 چه کوهی آتشفشان کرد
ببین که با خون و وحشت
عجین به چرک و عفونت
به هر کلان شهر عالم
چگونه سیلی روان کرد
تنوره ی آتشینش
 شراره ها بر زمین ریخت
 خراش در عرش افکند
 خروش در آسمان کرد
گرسنه ی نیمه جان را
 گلوله ها در شکم ریخت
گروه لب تشنگان را
گدازه ها در دهان کرد
 نه ساقی و جام عدلی
 نه غیرتی با گدایی
یکی ستم از جهان برد
یکی ستم بر جهان کرد
هجوم رایانه ها را
 به فال فرخ نگیرم
که در پساپشت هر یک
 نحوستی آشیان کرد
 به فتح نیروی ذرات
 چگونه خرسند باشم
بسا که معموره ها را
خرابه و خکدان کرد
خدای من ! این چه قرنی ست
 که بخش دیباچه اش را
 به خون و زرداب زد مهر
 به ننگ و نفرت نشان کرد
 به عرصه ی جنگ و وحشت
فکنده سجاده بر خون
برای انسان این قرن
 چه آرزو می توان کرد ؟
 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ