با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

برگزیده اشعار سیمین بهبهانی - مرمر  3 


 

جامه ی عید

سرخوش و خندان ز جا برخاستم
خانه را همچون بهشت آراستم
شمع های رنگ رنگ افروختم
عود و اسپند اندر آتش سوختم
جلوه دادم هر کجا را با گلی
نرگسی یا میخکی یا سنبلی
کودکم آمد به برخواندم ورا
جامه های تازه پوشاندم ورا
شادمان رو جانب برزن نهاد
تا بداند عید، یاران را چه داد
ساعتی بگذشت و باز آمد ز در
همچو طوطی قصه ساز آمد ز در
گفت: "مادر! جامه ام چرکین شده
قیرگون از لکه های کین شده
بس که بر او چشم حسرت خیره شد
رونقش بشکست و رنگش تیره شد
هر نگاه کینه کز چشمی گسست
لکه یی شد روی دامانم نشست
از حسد هر کس شراری برفروخت
زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت
مانده بر این جامه نقش چشمشان
کینه و اندو ه و قهر و خشمشان"
گفتمش: "این گفته جز پندار نیست"
گفت : " مادر! دیده ات بیدار نیست
جامه تنها نه که جان فرسوده شد
بس که با چشمان حسرت سوده شد
از چه رو خواهی که من با جامه یی
افکنم در برزنی هنگامه یی
جلوه در این جامه آخر چون کنم
کز حسد در جام خلقی خون کنم
شرمم اید من چنین مست غرور
دیگران چون شاخه ی پاییز، عور
همچو ماهی کش نباشد هاله یی
یا چو شمعی کو ندارد لاله یی
بر تنم این پیرهن ناپک شد
چون دل غمدیدگان صد چک شد
یا مرا عریان چو عریانان بساز
یا لباسی هم پی آنان بساز!"
این سخن گفت و در آغوشم فتاد
ککلش آشفت و بر دوشم فتاد
اشک من با اشک او آمیخت نرم
بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم
گفتمش:" آنان که مال اندوختند
از تو کاش این نکته می آموختند
کاخشان هر چند نغز و پربهاست
نقش دیوارش ز خشم چشم هاست
گر شرابی در گلوشان ریخته
حسرت خلقی بدان آمیخته
شاد زی، ای کودک شیرین من
از رخت باغ و گل و نسرین من!
از خدا خواهم برومندت کند
سربلند و آبرومندت کند
لیک چون سر سبز، شمشادت شود
خود مبادا نرمی از یادت شود
گر ترا روزی فلک سرپنجه داد
کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!"

فریاد

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی
گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟
نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

نازک تن

با آن که از صفا چو بهاری نشسته ام
پنهان ز چشم ها به کناری نشسته ام
تا شهسوار من رسد و خیزم از پِیش
در پیش راه او چو غباری نشسته ام
نازک تنم، ولی نه چو گل های بامداد
گرد غمم، به چهره ی یاری نشسته ام
گر خوب و گر نه خوب؟ نوازشگرم تویی
چون نغمه ی نهفته به تاری نشسته ام
اشک سیاه شِکوه ز شب های دوریم
بر نوک کلک نامه نگاری نشسته ام
در چشم تو سیاهی بخت من اوفتاد
در پیش روی اینه داری نشسته ام
با خون دل خیال ترا نقش می کنم
تا باور ایدت که به کاری نشسته ام

بهار بی گل

نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مراگر خزان رسد، که در او
نرُست لاله ی عشقی، شکوفه ی هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و ناله ی جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی

گره ِ کور

نیستم باده تا نشاط مرا
بِرُبایی ز جام و نوش کنی
نیستم شعله تا لهیب مرا
با نفس های خود خموش کنی
نیستم عطر گل که راه برم
با نسیمی به سوی خوابگهت
نیستم رنگ شب که بنشینم
با سکوتی به دیده ی سیهت
نیستم شعر نغز تا یک شب
بر لبت بوسه های گرم زنم
نیستم یاد وصل تا یک دم
بر رخت رنگ شوق و شرم زنم
نیستم نغمه یی که پُر سازم
جام گوش ترا ز مستی خویش
نیستم ناله یی که نیم شبی
با خبر سازمت ز هستی خویش
نیستم جلوه ی سحر که با ناز
تن بسایم به پرده های حریر
گرم، روی ترا ببوسم و نرم
گویم:"ای شب! مرا ببین و بمیر"
نیستم سایه ی تو تا از شوق
سرگذارم به خک رهگذرت
ور شوم پایمال رهگذران
گویم:"ای نازنین! فدای سرت"
گره کور سرنوشتم من
پنجه ی روزگار بست مرا
بگذر از من که نیک می دانم
نگشاید کسی به دست، مرا
آرزویی تو، آرزوی محال
با منی هر زمان و دور از من
بی تو، ای آشنا! چه می خواهد
این دل تنگ ناصبور از من؟
 

عروسک مومی

بودی آن نازنین عروسک عشق
که تو را ساختم ز موم ِ خیال
بر تنت ریخت دست پندارم؛
صافی و لطف ِ چشمه های زلال
تن ِ نرم ترا نهان کردم
در پرند ِ سپید جامه ی شعر
بر رخ پک تر ز مرمر تو
خط و خالی زدم به خامه ی شعر
وه! چه شب ها که با نوک مژگان
ز آسمان ها ستاره دزدیدم
تا که آویز گردنت سازم
یک به یک را کنار هم چیدم
تا بشویم تن سپید ترا
شبنم از لاله زار آوردم
تا دهم بوی خوش به سینه ی تو
عطر صبح بهار آوردم
صبح چون خنده زد، ز خنده ی او
از برای تو وام بگرفتم
شب درآمد، برایت از مویش
طره یی مشکفام بگرفتم
خوب آن سان شدی که چون رخ تو
هیچ گل دلفریب و نرم شد
لیک افسوس هر چه کوشیدم
پیکر مومی ی ِ‌تو گرم نشد
روزی از روزهای گرم خزان
بِنِشاندم در آفتاب، تو را
رفتم و آمدم چه دیدم... آه
کرده بود آفتاب، آب، تو را
تو شدی آب و جامه ی شعرم،
غرق در پیکر زلال تو ماند
بر پرند ِ سپید او جاوید
لکه ی مومی ی ِ خیال تو ماند

 

اندوه

شبی از در آمد دختر من
لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود
که در مهمانی ی ِ یارانم امروز
سر شرمنده ام بر سینه خم بود
چو دانستی که مهمانم به بزمی
مرا چون گل چرا زیبا نکردی
چرا با جامه یی رنگین و پرچین
مرا با دیگران همتا نکردی
"مهین" خندید و در گوش "پریچهر"
نهان از من به صد افسون سخن گفت
نمی دانم چه گفت، اما شنیدم
که در نجوا سخن از پیرهن گفت
چرا اندیشه از حالم نکردی
مگر در دیده شرمم را ندیدی
چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن
مگر این این اشک گرمم را ندیدی
به او گفتم که ای فرزند من کاش؛
ترا دیوانه یی مادر نمی شد
نمی بودی اگر دردانه ی من
ز اشک شرم، چشمت تر نمی شد
من آن آشفته در بند خویشم
که جز با خود سر و کاری ندارم
به جز اندیشه ی بی حاصل خویش
خبر از حال دیاری ندارم
من آن روح گریزان غمینمم
که پیوند از همه عالم گسستم
چو شعر آمد به خلوتگاه رازم
گسستم از همه، با او نشستم
تو می گویی سخن از بزم رنگین
مرا اندیشه ی رنگین تری هست
برو، تنها مرا با خود رها کن
مگو دیگر که اینجا مادری هست

برای چشم هایت

گفتی که:"کاش چون تو مرا، ای دوست!
گویا، زبان شعرو سخن می بود
تا قصه ساز آتش پنهانم
شعر شکفته بر لب من می بود"
گویم به پاسخ تو که:" ایا هست
"شعری ز چشم های تو زیبا تر؟
"یا من شنیده ام ز کسی هرگز
"حرفی از آن نگاه، فریباتر؟
"دریای سرکشی ز غزل خفته است
در آن نگاه خامش دریا رنگ
یک گوشه از دو چشم کبود تست
ای آسمان روشن مینا رنگ"
"ای کاش بود پیکر من شعری
تا قصه ساز بزم شبت می شد
می خواندی و چو بر دو لبت می رفت
سرمست بوسه های لبت می شد"
"می مرد کاش بر لب من آن شعر
کاو شرح بیقراری ی ِ من می گفت
اما چو دیدگان تو چشمانم
در یک نگه هزار سخن می گفت"
 

چوب دار

خدایا چوبه ی دار است جسمم
چه پیکر ها به بالایم درآویخت
چه آتش ها به خاموشی گرایید
چه گرمی ها که با سردی در آمیخت
چه دل ها کز هوس می سوخت پنهان
چو با من آشنا شد سرد شد، مُرد
بَرَم هر نغمه ی شیرین که خواندند
به گوشم ناله یی از درد شد، مُرد
دو چشمم مستی ی ِ مینای می داشت
چه سود آخر به کس جامی نبخشید
لبم آشفتگان دربدر را
ندانم از چه فرجامی نبخشید؟
چه شب ها مرغکان در نور مهتاب
نوای شادی از دل برکشیدند
سحر سرمست غوغای شب دوش
به سوی دشت و صحرا پر کشیدند
من آزرده تنها خفته بودم
به چشمم اشک و بر لب هام آهی
کنارم دفتری همچون دلم ریش
به تشویش شب دوشم گواهی
تن من چوب دار عشق ها بود
هوس ها را به پای مرگ بردم
اگر کس بوسه از لب های من خواست
گلویش را به بند غم فشردم
خدایا در سکوت صبحدم باز
به بندم بینوایی اوفتاده
ز ما بر سنگفرش جاده ها باز
به نرمی سایه هایی اوفتاده
خدایا چوب دارم، کاش ناگاه
به طوفان بلایی می شکستم
مرا ای دوستان یک شب بسوزید
که من از خویشتن در بیم هستم

رقص شیطان

آمدی و آمدی و آمدی
نرم گشودی در کاشانه را
خنده به لب؟ بوسه طلب شوخ چشم
شیفته کردی دل دیوانه را
سایه صفت آمدی و بیقرار
خفت سراپای تو در بسترم
نرگس من بودی و جای تو شد
جام بلورین دو چشم ترم
یک شرر از مجمر لب های تو
جست و سراپای مرا سوخت... سوخت
بوسه ی دیگر ز لبت غنچه کرد
غنچه ی لب های مرا دوخت... دوخت
گرمی ی ِ آغوش ترا می چشید
اطلس سیمابی ی ِ اندام من
عطر نفس های ترا می مکید
مخمل گیسوی سیه فام من
مست ز خود رفتم و باز آمدم
دیده ی من دید که تر دامنم
عشق تو را یافت که چون خون شرم
از همه سو ریخته بر دامنم
رعد خروشید و زمین ها گداخت
کلبه ی تاریک، دهان باز کرد
سینه ی من ساز نواساز شد
نغمه ی نشنیده یی آغاز کرد
رقص کنان پیکر اهریمنی
جست و برافشاند سر و پای و دست
خنده ی او تندر توفنده شد
در دل خاموشی و ظلمت شکست
نعره برآورد که دیدی چه خوب
خرمن پرهیز ترا سوختم؟
شعله ی شهوت شدم و بی دریغ
عشق دل انگیز ترا سوختم؟
دیده ی من باز شد و بازتر
دیدمت آنگاه که شیطان تویی!
در پس آن چهره ی اهریمنی
با رخ افروخته پنهان تویی!
ناله برآمد ز دلم کای دریغ
از تو چنین تر شده دامان من؟
وای خدایا ز پی سرزنش
رقص کنان آمده شیطان من...
 

نیمه شب

از میان خبرها
آبشار بلند، چون مسوک
تن به دندان صخره ها می زد
رشته های سپید سیمینش
بر تن صخره ها جلا می زد
سنگ ها چون شکسته دندان ها:
نامرتب، سیاه، افتاده
بستر آبشار، چون دهنی
از غریبی به زجر جان داده
ماه چون شمع بی فروغ عزا
دشت چون مرده خفته در نورش
مرده شو بود و دمبدم می ریخت
بر تن دشت، گـَرد کافورش
رود مجروح وار، در بستر
گریه می کرد و ناله سر می داد
محتضروار، پیچ و تاب تنش
گویی از مردنش خبر می داد
در دل سخت کوه، مردی چند
در پی صخره یی گران کندن
سنگشان سخت و کارشان سنگین
کوه کندن نه... بلکه جان کندن
نه همه روز بلکه شب ها نیز
کوه کاویده سنگ ساییده
هر کجا بازمانده بیل و کلنگ
ناخن و مشت و چنگ ساییده
کارْ بسیار و مزدْ بی مقدار
نه فراخورد کارشان پاداش
به تمنّای نان بی خورشی
روز در التهاب و شب به تلاش
در دل کوه، کنده دالانی
سخت بی انتها و سخت دراز
تا از آن ره، گروه رهگذارن
سوی دریا برند راه به ناز
لیک ایام، سفله کیشی کرد
کوه لرزید و صخره ها افتاد
چند فریاد و بعد... خاموشی
زندگی مُرد و از صدا افتاد
چند پیکر، شکسته سینه و سر
خکشان تخت و سنگ بالین بود
مرده ریگی که ماند از آنان
کاسه و کوزه ی سفالین بود
 

ای مرد

ای مرد! یار بوده ام و یاورت شدم
شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم
بی من نبود اوج فلک سینه سای تو
پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم
یک عمر همسر تو شدم، لیک در مجاز؛
اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم
هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق
تنها گمان مدار که هم بسترت شدم
بی من ترا، قسم به خدا، زندگی نبود
جان عزیز بودم و در پیکرت شدم
یک دست بوده ای تو و یک دست بی صداست
دست دگر به پیکر نام آوردت شدم
بیرون ز خانه، همره و همگام استوار
در خانه، غمگسار و نوازشگرت شدم
دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی
یار ظریف و یاور سیمین برت شدم

دیشب

عشقش ز جان تیره ی من سر کشیده بود
در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود
چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا
از چشم ها نهفته و در بر کشیده بود
ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی
لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود
عشقم هزار پرده ی پرهیزْ سوخته
شوقم هزار جامه ی تقوا دریده بود
بر لوح ساده ی دل دیرآشنای من
رنگ هزار باغ و بهار آ‏رمیده بود
جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم
خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود

صدف

ننوازی به سرانگشت مرا، ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که درآری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم، ای دوست! که گَردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هر چه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فروریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چو خُم باده، در این شوق که گرمت کنم امشب،
همه شادی، همه شورم، همه مستی، همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه ی شیرین
به خدا باده پرستی به خدا باده فروشم

آشفتگی

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

ساق فریبْ زن

خرمن زلف من کجا؟ شاخه ی سیمین کجا؟
قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟
صحبت باغ را مکن، پیش بهشت روی من
سبزه ی عارضم کجا، خرّمی ِ چمن کجا؟
لاله و من؟ چه نسبتی! ساغر او ز می تهی:
ساق فریبزن کجا؟ ساقی ی ِ سیمتن کجا؟
غنچه دهان بسته یی، پیش لب شکفته ام
گرمی ی ِ‌ بوسه ام کجا،؟ سردی ِ آن دهن کجا؟
نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری!
در نگهم ترانه ها، در نگهش سخن کجا؟
بر سر و سینه ام مکش، دست که خسته می شود!
نرمی ی ِ پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟
این همه هیچ، بهر تو، یار ز خود گذشته یی؟
دوستی ی ِ‌تو خواسته، دشمن خویشتن کجا؟
می روی و خطاست این، شیوه ی نابجاست این
قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟
 

دورنگی

همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی ایی
بی تو دیده ی جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آ‏فتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی
گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
ـ بینم آن که بازایی، بینم آن که بازایی؟

شبگرد

بر گو که چه می جویم، بنما که چه می خواهم؛
چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟
از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم
وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم
در عالم هشیاری، از بی خبری مستم
در گوشه ی تنهایی، از بیخودی آگاهم
گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه می میرم؟
گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه می کاهم؟
در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم
از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم
ویرانه ی متروکم: نه بام و نه دیواری
آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم
آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا
دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ