متن کامل شازده کوچولو ص6 |
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
- سه و دو مىکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سى و یک. اوف! پس جمعش مىکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سى و یک.
- پانصد میلیون چى؟
- ها؟ هنوز این جایى تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه مىدانم، آن قدر کار سرم ریخته که!... من یک مرد جدى هستم و با حرفهاى هشتمننهشاهى سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهریار کوچولو که وقتى چیزى مىپرسید دیگر تا جوابش را نمىگرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
- پانصد و یک میلیون چى؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
- تو این پنجاه و چهار سالى که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا مىداند از کدام جهنم پیدایش شد. صداى وحشتناکى از خودش در مىآورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهى دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بىچارهام کرد. من ورزش نمىکنم. وقت یللىتللى هم ندارم. آدمى هستم جدى... این هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و...
- این همه میلیون چى؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصى داشته باشد. گفت: -میلیونها از این چیزهاى کوچولویى که پارهاى وقتها تو هوا دیده مىشود.
- مگس؟
- نه بابا. این چیزهاى کوچولوى براق.
- زنبور عسل؟
- نه بابا! همین چیزهاى کوچولوى طلایى که وِلِنگارها را به عالم هپروت مىبرد. گیرم من شخصا آدمى هستم جدى که وقتم را صرف خیالبافى نمىکنم.
- آها، ستاره؟
- خودش است: ستاره.
- خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت مىخورد؟
- پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سى و یکى. من جدىّم و دقیق.
- خب، به چه دردت مىخورند؟
- به چه دردم مىخورند؟
- ها.
- هیچى تصاحبشان مىکنم.
- ستارهها را؟
- آره خب.
- آخر من به یک پادشاهى برخوردم که...
- پادشاهها تصاحب نمىکنند بلکه بهاش "سلطنت" مىکنند. این دو تا با هم خیلى فرق دارد.
- خب، حالا تو آنها را تصاحب مىکنى که چى بشود؟
- که دارا بشوم.
- خب دارا شدن به چه کارت مىخورد؟
- به این کار که، اگر کسى ستارهاى پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: "این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائمالخمره مىبَرَد." با وجود این باز ازش پرسید:
- چه جورى مىشود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بى درنگ با اَخم و تَخم پرسید: -این ستارهها مال کىاند؟
- چه مىدانم؟ مال هیچ کس.
- پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
- همین کافى است؟
- البته که کافى است. اگر تو یک جواهر پیدا کنى که مال هیچ کس نباشد مىشود مال تو. اگر جزیرهاى کشف کنى که مال هیچ کس نباشد مىشود مال تو. اگر فکرى به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسى نزده به اسم خودت ثبتش مىکنى و مىشود مال تو. من هم ستارهها را براى این صاحب شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهریار کوچولو گفت: -این ها همهاش درست. منتها چه کارشان مىکنى؟
تاجر پیشه گفت: -ادارهشان مىکنم، همین جور مىشمارمشان و مىشمارمشان. البته کار مشکلى است ولى خب دیگر، من آدمى هستم بسیار جدى.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
- اگر من یک شال گردن ابریشمى داشته باشم مىتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم مىتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمىتوانى ستارهها را بچینى!
- نه. اما مىتوانم بگذارمشان تو بانک.
- اینى که گفتى یعنى چه؟
- یعنى این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مىنویسم مىگذارم تو کشو درش را قفل مىکنم.
- همهاش همین؟
- آره همین کافى است.
شهریار کوچولو فکر کرد "جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کارى نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت". آخر تعبیر او از چیزهاى جدى با تعبیر آدمهاى بزرگ فرق مىکرد.
باز گفت: -من یک گل دارم که هر روز آبش مىدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهاى یک بار پاک و دودهگیرىشان مىکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک مىکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم براى آتشفشانها و هم براى گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهاى به حال ستارهها دارى؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابى بدهد اما چیزى پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که مىرفت تو دلش مىگفت: -این آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجیبند!
اخترکِ پنجم چیز غریبى بود. از همهى اخترکهاى دیگر کوچکتر بود، یعنى فقط به اندازهى یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکى که نه خانهاى روش هست نه آدمى، حکمت وجودى یک فانوس و یک فانوسبان چه مىتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
- خیلى احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کارى که مىکند یک معنایى دارد. فانوسش را که روشن مىکند عینهو مثل این است که یک ستارهى دیگر یا یک گل به دنیا مىآورد و خاموشش که مىکند پندارى گل یا ستارهاى را مىخواباند. سرگرمى زیبایى است و چیزى که زیبا باشد بى گفتوگو مفید هم هست.
وقتى رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
- سلام. واسه چى فانوس را خاموش کردى؟
- دستور است. صبح به خیر!
- دستور چیه؟
- این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردى باز؟
فانوسبان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: -چیز سر در آوردنىیى توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجى قرمزى عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
- کار جانفرسایى دارم. پیشتر ها معقول بود: صبح خاموشش مىکردم و شب که مىشد روشنش مىکردم. باقى روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقى شب را هم مىتوانستم بگیرم بخوابم...
- بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختى من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقى مانده است.
- خب؟
- حالا که سیاره دقیقهاى یک بار دور خودش مىگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهاى یک بار فانوس را روشن مىکنم یک بار خاموش.
- چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش یک دقیقه طول مىکشد!
فانوسبان گفت: -هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط مىکنیم.
- یک ماه؟
- آره. سى دقیقه. سى روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهریار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست مىدارد. یادِ آفتابغروبهایى افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندلیش دنبال مىکرد. براى این که دستى زیر بال دوستش کرده باشد گفت:
- مىدانى؟ یک راهى بلدم که مىتوانى هر وقت دلت بخواهد استراحت کنى.
فانوسبان گفت: -آرزوش را دارم.
آخر آدم مىتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلى کند.
شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
- تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن مىتوانى یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروى مىتوانى کارى کنى که مدام تو آفتاب بمانى. پس هر وقت خواستى استراحت کنى شروع مىکنى به راهرفتن... به این ترتیب روز هرقدر که بخواهى برایت کِش مىآید.
فانوسبان گفت: -این کار گرهى از بدبختى من وا نمىکند. تنها چیزى که تو زندگى آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: -این یکى را دیگر باید بگذارى در کوزه.
فانوسبان گفت: -آره. باید بگذارمش در کوزه... صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهاى دیگر، یعنى خودپسنده و تاجره اگر این را مىدیدند دستش مىانداختند و تحقیرش مىکردند، هر چه نباشد کار این یکى به نظر من کمتر از کار آنها بىمعنى و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکى به چیزى جز خودش مشغول است.
از حسرت آهى کشید و همان طور با خودش گفت:
- این تنها کسى بود که من مىتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستى راستى خیلى کوچولو است و دو نفر روش جا نمىگیرند.
چیزى که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویى که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.
اخترک ششم اخترکى بود ده بار فراختر، و آقاپیرهاى توش بود که کتابهاى کَتوکلفت مىنوشت.
همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت:
- خب، این هم یک کاشف!
شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد. نه این که راه زیادى طى کرده بود؟
آقا پیره بهاش گفت: -از کجا مىآیى؟
شهریار کوچولو گفت: -این کتاب به این کلفتى چى است؟ شما اینجا چهکار مىکنید؟
آقا پیره گفت: -من جغرافىدانم.
- جغرافىدان چه باشد؟
- جغرافىدان به دانشمندى مىگویند که جاى دریاها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بیابانها را مىداند.
شهریار کوچولو گفت: -محشر است. یک کار درست و حسابى است.
و به اخترک جغرافىدان، این سو و آنسو نگاهى انداخت. تا آن وقت اخترکى به این عظمت ندیدهبود.
- اخترکتان خیلى قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟
جغرافىدان گفت: -از کجا بدانم؟
شهریار کوچولو گفت: -عجب! (بد جورى جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافىدان گفت: -از کجا بدانم؟
ص6 |