متن کامل شازده کوچولو ص11 |
نگاه متینش به دوردستهاى دور راه کشیده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندى زد.
مدت درازى صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم مىشود.
-عزیز کوچولوى من، وحشت کردى...
- امشب وحشت خیلى بیشترى چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهاى جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غشغش خندهى او را نخواهم شنید برایم سخت تحملناپذیر بود. خندهى او براى من به چشمهاى در دلِ کویر مىمانست.
- کوچولوئَکِ من، دلم مىخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: -امشب درست مىشود یک سال و اخترَکَم درست بالاى همان نقطهاى مىرسد که پارسال به زمین آمدم.
- کوچولوئک، این قضیهى مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست. مگر نه؟
به سوال من جوابى نداد اما گفت: -چیزى که مهم است با چشمِ سَر دیده نمىشود.
- مسلم است.
- در مورد گل هم همینطور است: اگر گلى را دوست داشته باشى که تو یک ستارهى دیگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پیدا مىکند: همهى ستارهها غرق گل مىشوند!
- مسلم است...
- در مورد آب هم همینطور است. آبى که تو به من دادى به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقى مىمانست... یادت که هست... چه خوب بود.
- مسلم است...
- شببهشب ستارهها را نگاه مىکنى. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو مىشود یکى از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست دارى همهى ستارهها را تماشا کنى... همهشان مىشوند دوستهاى تو... راستى مىخواهم هدیهاى بت بدهم...
و غش غش خندید.
- آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
- هدیهى من هم درست همین است... درست مثل مورد آب.
- چى مىخواهى بگویى؟
- همهى مردم ستاره دارند اما همهى ستارهها یکجور نیست: واسه آنهایى که به سفر مىروند حکم راهنما را دارند واسه بعضى دیگر فقط یک مشت روشنایىِ سوسوزناند. براى بعضى که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن باباى تاجر طلا بود. اما این ستارهها همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکى ستارههایى خواهى داشت که تنابندهاى مِثلش را ندارد.
- چى مىخواهى بگویى؟
- نه این که من تو یکى از ستارههام؟ نه این که من تو یکى از آنها مىخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مىکنى برایت مثل این خواهد بود که همهى ستارهها مىخندند. پس تو ستارههایى خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
- و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمىزاد یک جورى تسلا پیدا مىکند دیگر) از آشنایى با من خوشحال مىشوى. دوست همیشگى من باقى مىمانى و دلت مىخواهد با من بخندى و پارهاى وقتهام واسه تفریح پنجرهى اتاقت را وا مىکنى... دوستانت از اینکه مىبینند تو به آسمان نگاه مىکنى و مىخندى حسابى تعجب مىکنند آن وقت تو بهشان مىگویى: "آره، ستارهها همیشه مرا خنده مىاندازند!" و آنوقت آنها یقینشان مىشود که تو پاک عقلت را از دست دادهاى. جان! مىبینى چه کَلَکى بهات زدهام...
و باز زد زیر خنده.
- به آن مىماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
دوباره خندید و بعد حالتى جدى به خودش گرفت:
- نه، من تنهات نمىگذارم.
- ظاهر آدمى را پیدا مىکنم که دارد درد مىکشد... یک خرده هم مثل آدمى مىشوم که دارد جان مىکند. رو هم رفته این جورىها است. نیا که این را نبینى. چه زحمتى است بىخود؟
- تنهات نمىگذارم.
اندوهزده بود.
- این را بیشتر از بابت ماره مىگویم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها خیلى خبیثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.
- تنهات نمىگذارم.
منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:
- گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بى سر و صدا گریخت.
وقتى خودم را بهاش رساندم با قیافهى مصمم و قدمهاى محکم پیش مىرفت. همین قدر گفت: -اِ! اینجایى؟
و دستم را گرفت.
اما باز بىقرار شد وگفت: -اشتباه کردى آمدى. رنج مىبرى. گرچه حقیقت این نیست، اما ظاهرِ یک مرده را پیدا مىکنم.
من ساکت ماندم.
- خودت درک مىکنى. راه خیلى دور است. نمىتوانم این جسم را با خودم ببرم. خیلى سنگین است.
من ساکت ماندم.
- گیرم عینِ پوستِ کهنهاى مىشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمى دلسرد شد اما باز هم سعى کرد:
- خیلى با مزه مىشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه مىکنم. همشان به صورت چاههایى در مىآیند با قرقرههاى زنگ زده. همهى ستارهها بم آب مىدهند بخورم...
من ساکت ماندم.
- خیلى با مزه مىشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله مىشوى من صاحب هزار کرور فواره...
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه مىکرد...
- خب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنهایى بروم.
و گرفت نشست، چرا که مىترسید.
مىدانى؟... گلم را مىگویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بىشیلهپیله. براى آن که جلو همهى عالم از خودش دفاع کند همهاش چى دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
من هم گرفتم نشستم. دیگر نمىتوانستم سر پا بند بشوم.
گفت: -همین... همهاش همین و بس...
باز هم کمى دودلى نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمى به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پایش جرقهى زردى جست و... فقط همین! یک دم بىحرکت ماند. فریادى نزد. مثل درختى که بیفتد آرام آرام به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایى بلند نشد.
شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایى لبترنکردهام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده مىدیدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها مىگفتم اثر خستگى است.
حالا کمى تسلاى خاطر پیدا کردهام. یعنى نه کاملا... اما این را خوب مىدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکرى هم نبود که چندان وزنى داشته باشد... و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم. عین هزار زنگولهاند.
اما موضوع خیلى مهمى که هست، من پاک یادم رفت به پوزهبندى که براى شهریار کوچولو کشیدم تسمهى چرمى اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهى بَرّه ببندد. این است که از خودم مىپرسم: "یعنى تو اخترکش چه اتفاقى افتاده؟ نکند برههه گل را چریده باشد؟..."
گاه به خودم مىگویم: "حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشهاى مىگذارد و هواى برهاش را هم دارد..." آن وقت است که خیالم راحت مىشود و ستارهها همه به شیرینى مىخندند.
گاه به خودم مىگویم: "همین کافى است که آدم یک بار حواسش نباشد... آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصفشبى بىسروصدا از جعبه زد بیرون..." آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به اشک مىشوند!...
یک راز خیلى خیلى بزرگ این جا هست: براى شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهاى که نمىدانیم، فلان برهاى که نمىشماسیم گل سرخى را چریده یا نچریده...
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: "بَرّه گل را چریده یا نچریده؟" و آن وقت با چشمهاى خودتان تفاوتش را ببینید...
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!
در نظر من این زیباترین و حزنانگیزترین منظرهى عالم است. این همان منظرهى دو صفحه پیش است گیرم آن را دوباره کشیدهام که بهتر نشانتان بدهم: "ظهور شهریار کوچولو بر زمین در این جا بود؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد".
آن قدر به دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزى تو آفریقا گذرتان به کویر صحرا افتاد حتما آن را خواهید شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان مىخواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظهاى توقف کنید. آن وقت اگر بچهاى به طرفتان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلایى بود، اگر وقتى ازش سوالى کردید جوابى نداد، لابد حدس مىزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم:
بى درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته.پایان
|
ص11 |