با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان دوستان

.
 

 

سيالات

حسین حسن نژاد

1

 با اينكه امروز روز تعطيل بود و روزهاي تعطيل روزهاي خمودي وكسالت ،دردي از اعماق  وجودم مرا آزار مي داد. مثل اينكه سوزني نوك تيز، سيال وآزاد درون سرم گردش مي كرد و  هر لحظه قسمتي از مغزم را زخم مي كرد. هوا سنگين تر شده بود، تصاوير و خيالات در ذهنم  چرخ مي زدند . چشم هايم گاهي تارمي شد گاهي شفاف.انگار پرنده ي موهومي شده بودم كه در عدم پرواز مي كرد. به سختي حركت مي كردم.از پيش معشوقه ي جديدم اين پتوي هرزه اي كه هر شب كنار من مي خوابد و تا صبح بين دست و پايم چرخ مي زند، بلند شدم و به سمت دستشويي رفتم. اين فاصله ي چند قدمي، چندين قدم شده بود.سرم گيج مي رفت. تا آمدم دستگيره را بگيرم دستگيره فرار كرد. .هرچه سعي مي كردم آن را بگيرم نمي توانستم. از دستم فرارمي كرد. عصباني شدم و با مشت كوبيدم به در اما انگار در ، سنگي شده بود.دستم درد گرفت. به نفس نفس افتادم. برگشتم و بي اراده دور خودم چرخ زدم. رفتم به سمت آشپز خانه.كف آشپزخانه چمن در آمده بود. احساس مي كردم خون در رگ هاي پايم دارد يخ مي زند. شير آب را باز كردم ولي آب  قطع بود. با مشت كوبيدم روي شير آب و رفتم سراغ يخچال ولي يخچال خالي شده بود وحتي يك  تكه نان هم پيدا نمي شد. باديدن اين منظره قلبم احساس گرسنگي را در تمام بدنم پخش کرد.فقط كمي « وودكا» از ديشب ته بطري مانده بود .در يخچال را بستم، نفس زنان وارد قسمت پذيرايي شدم. روبروي قاب عكس من و آوا كه به ديوار پذيرايي نصب كرده بوديم، ايستادم . داستان من و آوا از دوران دانشجويي شروع شد همان سالهايي كه دانشكده فنی مهندسي را به هم ريخته بودم، همه از شيطنت هايم به ستوه آمده بودند. آن موقع من و آوا با هم دوست بوديم يك دوستي خيلي نزديك ، يكسالي مي شد .تقريبا تمام بعدازظهر هاي هفته را باهم بوديم تا اينكه يك شب به او گفتم، به او گفتم كه عاشقش شده ام. به چشم هايم زل زد .خنديد . انگار شوخي كردم، خواست بحث را عوض كند اما دستش را گرفتم و دوباره به چشمهاي افسانه اي اش آن چشمهايي كه هر مردي را به زانو در مي آورد، نگاه كردم و از او خواستگاري كردم. از آن  شب به بعد اخلاقش عوض شد تا اينكه رابطه را قطع كرد و بعد او را با مردي ديگر ديدم. از  آن موقع تا حالا چند بار او را ديده ام و هر بار با دوستي جديد. صداي خنده هايش هنوز در گوشم تاب می خورد وقتي كه اين عكس را گرفتيم همين عكسي كه قاب كرديم وبه ديوار پذيرايي  زديم. حالا روبرويم است. ولي قاب عكس تكه تكه شده بود. چشم هايم را تيز كردم تكه ها روي ديوار حركت مي كردند. حركتي سيال مانند به طوري كه هر كدام به سمتي مي رفتند. نمي توانستم آنها را بشمارم.                 ناگهان همه ي تكه ها افتادند پايين. زانو هايم سست شد . عضله ي رانم گرفت و بي اختيار افتادم. به سقف  كه نگاه كردم مثل سطح رودخانه اي شده بود كه نسيمي  ملايم آن را به هم مي ريخت، موج بر مي داشت. ترسيدم، سرم را برگرداندم. سفره پهن شده بود ، يك صبحانه ي مفصل با چينش زنانه اثر يك كدبانوي هنر مند. نان، پنير، چايي،كره، عسل، مربا  و يك ليوان شير گرم كه بخارش در هوا سيال مانند چرخ مي زد. به قدري زيبا چيده شده بود كه آدم را مجبور به احساس گرسنگي مي كرد. بدن سنگين خودم را بلند كردم و سر سفره نشستم. آن طرف نان بربري دو رو خاشخاش آماده ي  مورد حمله قرار گرفتن بود. با بي رحمي نان را تكه كردم. چاقو را برداشتم اما تا آمدم از كره  بردارم ظروف روي سفره حركت كردند. روي سطح سفره سيال و آرام چرخ مي زدند. به  طرف هر كدام كه مي رفتم از دستم فرار مي كردند. مرا مسخره كرده بودند. عصباني شدم مثل  گربه اي كه به طرف شكارش جهش مي كند پريدم داخل سفره تكه نان را روي كره ماليدم و فورا داخل دهانم گذاشتم. خيلي لذيذ بود... تا مغز استخوانم تیر کشید. شي ای  نوك تيز مثل قلاب از درون، لبم را سوراخ كرد. تقلا كردم، بدتر شد. قلاب در دهنم گير كرده  بود .يك نخ نا مريي كه از زير سفره رد مي شد و امتدادش به سقف مي رسيد شروع به كشيدن قلاب كرد. نيرويي قوي مرا مي كشيد. اينقدر قوي كه مرا از زمين بلند كرد و به طرف سقف برد. ميان  آسمان و زمين از دهن آويزان شده بودم. آنقدر مرا بالا برد تا سرم از سقف رد شد. مثل اين بود از  اعماق آب  به سطح رسيده باشم ولي آن بالا تنفس سخت شده بود. اين نخ مرا كاملا از سقف بالا  كشيد و بعد آن قلاب نوك تيز، نرم و شيرين شد. فورا آن را تف كردم. نفسم تنگ شده بود. نمي توانستم نفس بكشم. چشمهايم سياهي مي رفت . چنگالي قوي دوركمرم را گرفت و مرا  بلند كرد و تا اوج برد. هوا سردتر و سردتر مي شد بعد جيغي كشيد و مرا رها كرد با سرعت  به سطح سقف برخورد كردم و از آن رد شدم و  وسط سفره افتادم.

 

2

- تو خجالت نمی کشی؟

- که چی؟

- که رفتی با اون پیرزن فاحشه؟

- رفتم کمکش کردم. به یکی نیاز داشت همونطور که من هم.

- حرف مفت نزن تو اگه می خواستی کمک کنی به اون دختربچه ی آدامس فروش کمک می کردی.ندیدی چقدر نحیف بود؟

- اگه بهش کمک می کردم پولش رو می دا باباش مواد دود کنه.

- تو از کجا می دونی؟

- مگه ندیدی اونطرف وایساده بود و چش غره می رفت به دختره؟

- خب حالا اون نه.به یه بدبخت دیگه کمک می کردی.

- مثلا کی ؟ بدبخت تر از من هم مگه هست؟

- با من بحث نکن.اصلا خجالت نمی کشی با پیرزن رفتی؟

- پیرزن نبود.

- به من دروغ نگو.

- خب حالا بود که بود. جوونی هاش که خوشگل بوده نبوده؟

- هیچ خری حاضر نیست با تو باشه. تو خودت رو هم دق می دی؟

- من مجبورت نکردم با من باشی.تو چسبیدی بهم ولم نمی کنی.

- به خدا منو حبص کردن توی تو. توی .... 

- آهای چطور به خودت جرأت می دی به  یه مهندس فحش بدی؟

- یعنی تو فکر می کنی لایق فحش نیستی؟

چرا هستم؟

- پس چی می گی؟

- برو بابا من اصلا حال حوصله فکر کردن ندارم.

بعد ملافه سفید را از روی تخت برداشتم و کشیدم روی آینه. چقدر حرف می زد کاش حناق می گرفت.

 

3

هرازگاهی می روی شرکت پروژه ای تحویل می دهی می آیی با پولش یک ماهی زندگی می کنی. زندگی که چه عرض کنم لحظه ها را قدم می زنی. قدم که چه عرض کنم دراز می کشی.روزها دود می شوی و سیال در محیط بسته ی خانه چرخ می زنی وشب ها مست به اتاق خوابت برمی گردی و با معشوقه ی جدید و نرمت همبستر می شوی و تا صبح چرخ می زنید روی هم. روی سقف راه می روی ، دیوار می شوی.

می روی بدون نگاه کردن به آینه لبهایت را سرخ می کنی و گونه هایت را برق می اندازی.چشم هایت را سرمه می کشی و به خودت می گویی سلام آوا شاید شهلا و یا شاید مهسا.بعد بلند بلند می خندی.آنقدر بلند که حاج آقا مرتضوی هم کنار زن جوان صیغه ای اش صدایت را می شنود و با مشت می کوبد به دیوار«یواش مردم آسایش می خوان» و تا می گوید «مردم» بلندتر می خندی. داد می زند «مهندس خفه» بعد یادت می افتد که در این سیال داری دست و پا می زنی و خفه می شوی و درد سراسر بدنت را می گیرد و می زنی زیر گریه. آنقدر گریه می کنی که معشوقت خیس می شود و شاید خوابت ببرد شاید نبرد.اسمش را می گذاری هیچ و. فکر می کنی از هیچ به هیچ می رسی. زندگی از نقطه هیچ شروع می شود و به نقطه هیچ بر می گردد و ما محکوم هستیم تا مسیر بین هیچ را طی کنیم. برای کسانی این مسیر کوتاه است و برای کسانی دراز. برای کسانی لذت بخش و برای بعضی ها زجر آور. و هر وقت فیلسوف می شوی می آیی دستشویی و زل می زنی به من خودت را می بوسی بعد آهی می کشی طوری که بخاری شوم . بعد می گویی ای کاش همه ی آینه های دیگر هم مثل من بودند.

هنوز محو من هستی که می خواهی بروی بیرون اما صدایی می پیچد و سرت عصبانی می شود و فریاد می کشد که « مگه کوری؟ اول در رو باز کن بعد برو بیرون» سرت را ناز می کنی و می روی بیرون.چراغ را خاموش می کنی تا من هم در تنهایی ام بمانم.دلت برایم می سوزد. می روی یک آینه ی زیبا می خری آرایشش می کنی می آوری روبرویم نصب می کنی که تنها نباشم. که خودم را  او ببینم و او خودش را در من. عاشقش بشوم که می شوم. یک لحظه چشم از او برنمی دارم و او هم از من. اما حیف که حواست نیست و دفعه  ی دیگری که می آیی دستشویی در آنچنان باز می کنی که آینه خورد می شود و من تنها. چند بار بگویم وقتی سراغ من می آیی فیلسوف نیا!

 

4

کسی در می زند و مطمئن هستم که مادر است. در را باز می کنم. مادر است. پیشانی ام را می بوسدو خانه تازه می شود بوی خوشبویی سیلان می کند خانه را زنده می کند. خانه بوی خدا می گیرد شاید هم بوی عطر مادر است.فهرستی تنظیم می کند که باید بخرم. وقتی بر می گردم مثل فراری ها در را باز می کنم از مردم فرار می کنم و به آزادی خانه پناه می آورم.خانه تازه تر شده است . وقتی مادر می آید همه خیز خوب می شود. در یخچال را باز می کنم تا میوه ها تازه بمانند. جای خالی بطری هایم نگرانم می کند مثل همیشه آنها را شکسته است و داخل سطل آشغال انداخته. دعوایم نمی کند من هم چیزی نمی گویم . هر بار که می آید گریه می کند که چرا سر وسامان نمی گیرم من فقط تبسم می کنم. عصبانی می شود و می گوید باید بروم دکتر و من کنایه می زنم که دکتر باید بیاید پیش من و باز تبسم می کنم. بعد از ظهر می رود در حالی که لباسهایم حمام رفته اند. آشپزخانه مرتب شده است . ظرف ها چشمک می زنند. خانه بی تاریکی است. و یخچال شکمش سیر شده است. حس می کنم که خیلی وقت است سیال بودنم را فراموش کرده ام. باز فندکم را قایم کرده است سیگارهایم را شکسته. کار همیشگی اوست.

فردا می آید با سه مرد قلدر که لباس سفید پوشیده اند. گریه می کند و اشک هایش از گونه هایش سر می خورد. هنوز محو حرکت سیال نور در اشکهای مادر هستم که می فهمم سوار ماشین شده ام. چه شهر منجمدی چه آدم های جامدی. به روح سیال خودم افتخار می کنم و مثل ژنرال ها از ماشین پیاده می شوم. چقدر جالب! این همه سیال یکجا ندیده بودم. ای کاش بشود اینجا سیگار کشید.

 

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ