سنگ سیاه
محمدرضا صفدری
آنكه بلند بود و مویش كمی ریخته بود، گفت: "دیگه چه نوشته؟"
"هیچی، هر چه بود خواندم."
از سه روز پیش چند بار پرسیده بود: "دیگه چه نوشته، خداكرم؟"
خداكرم هم خوانده بود كه زنت ناخوش سخت است. اگر پیالة آب توی
دستت است، بگذارش زمین و زود بیا، مبادا پشت گوش بیندازی. دیگر غورهبازی
درنیاور. آنچه بر سر ما آوردی بس نیست؟ از بس چشمت همهاش دنبال
پول است، شاید ناخوشی ماه بگم یا از آن بدتر هم برایت چیزی نباشد.
دوباره میگویم اگر شیر مادرت را خوردهای و پای سفرة پدرت نشستهای،
هر چه زودتر بیا و برو.
نامه از زبان درویش بود.
"خداكرم، پشتش چیزی ننوشتهن؟"
"اگر باور نمیكنی، بده یكی دیگه بخونه."
"باور میكنم، اما. . ."
"چه میخواهی بگویی، عبدالله؟"
عبدالله گفت: "یكچیزی شده و تو نمیگویی."
خداكرم گفت: "اگه چیزی بود به تو میگفتم."
"نه، دلم گواهی میده یك پیشامدی براشون كرده. نمیبینی درویش چه
نوشته؟"
"چه نوشته؟"
"اونجا كه گفته. . . ناخوشی ماهبگم. . . بدتر از ناخوشی او چیه؟"
خداكرم دلداریش داد: "هیچی نیست. خالودرویش از دستت دلخوره، نوشته
كه زودتر واگردی سر خونه زندگیت."
عبدالله نگران بود: "بالاتر از زنم كیه؟ بچهام یكچیزی سرش اومده و
كسی به من نمیگه."
هر دو چهلساله بودند و سالها پیش بهكویت آمده بودند. خداكرم سالی
یكبار سری به خانهاش میزد ولی او نه، نرفته بود. اكنون هر دو
خاموش بودند. لنج آمادة رفتن میشد. جاشوها گونیها و بستهها را به
لنج میبردند.
آبهای دوردست او را پریشان میكرد: "كی میرسیم ایران؟"
بلند شد رفت بیرون. خداكرم یكباره دید او روی بارانداز است و تندتند
میرود: "های عبدالله، كجا میری؟"
انگار نمیشنید، تند میرفت.
خداكرم خودش را به او رساند و بازویش را گرفت: "چرا بچهبازی
درمیآری؟ یكهو بلند میشی كجا میری؟" و او را سوی بارانداز كشید.
"نمیآم."
"بیا جلدی بریم. میترسم لنج بره و ما بهش نرسیم."
عبدالله پكر بود. برگشت به لنجها و بارانداز نگاه كرد:
"اینها چی میكنن؟"
"همه سوار شدن و ما ماندیم. زود باش بریم."
"كجا؟"
نگاهش سرگردان بود. رگ سرخ در چشمهایش دویده بود. انگار از خواب
پسینگاهی بیدار شده بود: منگ و تهی و دهانش تلخ، یا كه در چاهی
ژرف و نمناك از خواب پریده بود؛ مانند كبوتران چاهی كه به هوای
چراغ خانهای فرود میآیند و در سیاهی شب به دیوار كوبیده میشوند،
آنگاه چشمهایشان دودو میزند و. . .
"ما كجا هستیم، خداكرم؟"
"میخواهیم بریم بوشهر."
بانگشان كردند. خداكرم بازوی او را كشید: "جلدی، لنج رفت!"
"كجا رفت؟"
"آتش تو خونة بابات بگیره كه تو را درست كرد. مگه خونه زندگی
نداری؟"
"نه."
"نمیگی مردم پشت سرت چه میگن؟ یك كمی هم خدا را جلو چشمت بیار.
اون بدبختها چه گناهی كردن كه زن به تو دادن؟"
"نمیدونم. . . مردم تا امروز هر چه دلشون خواسته پشت سرم
گفتهن."
"گناهش بهگردن خودت. خودت كردی. اون زن نازنینت را ول كردی،
دلت هم خوش كه پول براشون میفرستادی."
"تو هم زنت را ول كردی."
"من تا اونجا كه میتونستم میرفتم پیششون."
گفتن نداشت؛ عبدالله با ماهبگم نساخته بود، پادرد زن هم كه كهنه
شد، دیگر هیچ نرفت. میخواست با دستهای پر برگردد. دلش میكشید روزی
كه برمیگردد مردم ده بگویند، عبدالله چیز دیگر شده است، عبدالله دیگر
آن جوان چند سال پیش نیست. برو ببین چه شده!
در سرما و گرما توی كویت مانده بود. غرولند شنیده بود و آهك توی
چشمش رفته بود تا شده بود: استاد عبدالله. و اكنون رودرروی خداكرم
ایستاده بود و نمیرفت.
"نساز همچین! تو دیگه ریشت سفید شده، باید خوب و بد خودت را بفهمی."
عبدالله كنار لنج پا سست كرده بود: "اونجا چه شده؟ بچهم مرده،
ها؟"
"درد مال مرده. اگه خدای نكرده چیزی هم شده باشه، چارهای
نیست."
خداكرم گفت و دست او را كشید. عبدالله سست و بیجان بود، روی
بستهای نشست، سیگاری از دست دوستی گرفت. آرام پك میزد. تا چشم
كار میكرد آب بود و گاهی كشتیها و لنجها كه به دوردست میرفتند.
لنج آنها انگار نمیخواست برود، روی آب ایستاده بود و میجنبید.
سیگار از دستش افتاد، سر میان زانوها برد، شانهاش سخت تكان میخورد.
تا خداكرم ببیندش، خودش را به لبة لنج رسانده بود و چند بار سرش را
به دیوارة چوبی كوبیده بود. میان گریه صدایش سخت بالا میآمد: "ای
بوا رفتم! بوام رفت، ككام رفت، زندگیم رفت."
خاموش شد. پیشانیش باد كرده بود. آب به سر و رویش زدند. انگار جان
میكند. خداكرم دستپاچه شده بود.
كسی گفت: "برای چه بهش گفتی؟"
خداكرم گفت: "نمیخواستم بگم، از دهنم در رفت."
"این چهكاری بود كردی! بوشهر كه میرسیدیم باهاس میگفتی."
"دست خودم نبود. خودش هم بو برده بود كه. . ."
لنج راه افتاده بود و میرفت. بندرگاه پشت سر میماند، با
یادگارهایش: تاولهای زیر بغل و بدزبانی بالادستها، بستههای سنگین
و شانهها و زنش كه خیلی دور افتاده بود:
"پشت هفت دریای سیاه
مردیه كه مو دوستش دارم
نمیدونم او هم دلش سی مو تنگ میشه یا نه؟"
آن روزها عبدالله به یاد هیچكس نبود. بچهاش كوچك بود و ماهبگم
پادردش كهنه میشد. چشم به راه مردش بود كه بیاید او را ببرد جایی
خوب كند. به زن گفته بود كه زود برخواهد گشت.
یادش نیامد كه زن گریه كرده بود یا نه. خدانگهداری هم نگفته بود،
نمیشد؛ از بس سربازها هر روز دنبالش میدویدند. با كدخدا هم میآمدند.
یك روز، پیش از آفتاب در زدند. رفت پشت بام آنها را دید. كدخدا
همراه گروهبان بود، با دوتا سرباز. عبدالله خودش را انداخت تو خانة
همسایه و رفت تو انبار كاهی، زیر كاهها خوابید: "برم سربازی چه
كنم؟ ما كه تو این كشور نون نخوردیم."
رفت كه رفت. هر گاه برمیگشت چندروزی میماند و باز رو بهكویت
میشد.
آن روز كه میخواست در برود، دست و بال همه تنگ بود. گل زمینی
داشت، فروخت. و ناخدا گفته بود: "میبرمت اونجایی كه دلت میخواد."
خیلی بودند، همه هم سربازی نرفته. اگر گیر میافتادند كارشان ساخته
بود.
هر چه بود سوار شدند. دریا توفانی شد و چند شب روی دریا ماندند تا روز
دیگر ناخدا دور از خشكی پیادهشان كرد: "اونجا كویته. بپرید پایین،
اونها كه گذرنامه ندارن پیاده بشن!"
شهر پیدا بود، هوای شرجی، به آب زدند. آب تا سینهشان میرسید. دست
و پایی زدند و چند قلب آب خوردند. زود رسیدند. گفتند، رسیدیم. با چندتا
عرب خوش و بش كردند. گفتند، شهر كمی دورتر است. جلوتر كه رفتند،
تختة سبزی دیدند كه رویش نوشته شده بود: "به شهر خرمشهر خوش
آمدید."
"ای داد و بیداد، مگه اینجا كویت نیست؟"
"كویت كجا بود؟ اینجا خرمشهره."
بیستسالگی كار دستشان داده بود، گمان كرده بودند مرد شدهاند.
اگرچه یكی یك بچه داشتند و ریش و سبیل درآورده بودند، با اینهمه
ناخدا گولشان زده بود.
"مردكة بیسر و پا، پول ما را خورد و آب خنك بالاش كرد."
"با گروهبانها دست به یكی كرده بود."
خوب یا بد، هر چه بود گذشته بود. دهپانزده سال پیش كجا و امروز كجا؟
با خودش گفت: "اون ناخدا دلش اومد پول ما را بالا بكشه؟ مگه
نمیدونست ما از شكم زن و بچهمون گرفته بودیم."
باز گفت: خودم چه؟ زنم را تو خانه تك و تنها گذاشتم و آمدم. من
كه سال تا سال سری بهشان نمیزدم. میگفتم، خوب زندهاند دیگر، هر
ماه برایشان پول میفرستم. خودش مینوشت كه دارد خانه میسازد.
میگفت، چیزی كم نداریم و آرزویمان این است كه هر چه زودتر تو را
ببینیم.
شاید خیلی چیزها میخواسته بگوید، نمیشده. او میگفته و بچة همسایه
مینوشته. تازه خیلی چیزها بوده كه بهگفتن و نوشتن نمیآمده.
شب بود و لنج میرفت. نرمه بادی تنش را خنك میكرد. سیگار میكشید.
یادش آمد روزی كه پسرش برایش نامه نوشته بود، تازه یاد گرفته بود
بنویسد، سوم چهارم بود. و او پس از چند سال. . . هرچند ماهی یك جا
كار میكرد، یك روز جوشكاری، تا هوا گرم میشد ول میكرد. سخت بود،
تخم چشم آدم آب میشد. چندهفتهای وردست استاد، گچكاری میكرد، كسی
میآمد كه نقاشی ساختمان نان و آبش خوب است. این هم هیچ. روز
دیگر یكی میآمد كه برویم عكاسی یاد بگیریم، به ایران كه برگردیم
نانمان توی روغن است. این هم هیچ!
یك جا نمانده بود. فروشندگی هم بد نبود، یك سال ماند. رفت باغبان
یك انگلیسی شد. از آنجا خودش نرفت، بیرونش كردند.
"چه بكنم؟"
ماهبگم چشم به راه بود.
بچهاش، خدر، نامه مینوشت كه من رفتهام بهكلاس هفتم، رفتهام
هشتم، رفتهام نهم، مادرم میگوید: دیگر این تابستان بیا! هر چه كار
كردهای بس است، در ایران هم میتوانی نان بخوری.
همان روزها عبدالله دلش به دختر چشمسیاهی میكشید. ایرانی بود و
پدرش فروشگاه بزرگی داشت و او پیشش كار میكرد. هر شب به خانهشان
میرفت، ولی تا نامة خدر آمد دلش هوای خانه كرد. پیچانهاش را بست
و رفت. روی بارانداز دودل شد. بسته را توی لنج گذاشت و خودش بالا
آمد. به دختر هیچ نگفته و آمده بود. در شلوغی بیشتر دلش میگرفت.
رفتن به خانة آنها هم دردسر داشت. دختر یكبار شوهر كرده بود و
مادرش عرب بود. میگفتند در شانزدهسالگی یك انگلیسی قوطیش را
تركانده بود. هر چه بود موهایش خرمایی بود و بلند و هر گاه عبدالله را
میدید موها را روی شانه رها میكرد و خیلی مهربان میشد. در خانه كه
بود نه مینار سرش میكرد و نه چادر. جامة نازكی میپوشید تا پوست
گندمیش پیدا باشد. كشیده بود و دل عبدالله برایش رفته بود. برای
همین بود كه هم میخواست برگردد و هم نمیخواست. پسرش بزرگ شده
بود و نرمهسبیلی داشت.
"بروم؟"
به خودش میگفت، به ایران برگردد و پشت سرش را هم نگاه نكند، سنگ
روی دل خود بگذارد و برو كه رفتی.
بچه كه نبود، داشت پا میگذاشت تو چهلسالگی. اگر یك جا مانده بود،
تا حالا استادكار شده بود. پس نمیبایست میرفت. روی بارانداز ایستاد:
"احبك و احب كلمن ایحبك."
پایش سست شد. آفتاب زرد میشد. خوش بود برود به آنجا تا او مهربان
شود و جامة نازك تنش كند و آواز بخواند.
"زود باش عبدالله، چرا وایستادی؟"
"مگه نمیخواهی با ما بیایی؟"
"نه، شما برید. من چند روز دیگه میآم."
شب به خانة خودش رفته بود. مگر چه میشد میرفت پیش زن و بچهاش
و دیگر بهكویت برنمیگشت؟ یا اگر زن را به شیراز و تهران میبرد؟
میگفتند خدر همیشه نمرة بیست میگیرد. چه خوب است مهندس بشود.
انگلیسیها بیشترشان مهندساند. پس خودش چه. اینهمه سال سرگردانی؟
مردم دستش خواهند انداخت. برگردد به ده و بگوید پانزده سال جان
كندم و هیچی یاد نگرفتم؟ برزو ریشخندش نمیكند؟ برزو همسایه خوبی
برای خالو درویش بود و خیلی به درد خدر و مادرش خورده بود.
"نه. چشم نداره ببینه من به جایی رسیدهام. شاید دلم سیاه شده.
برزو خوبه. خالودرویش و ماهبگم خوبند، خداكرم و گروهبانها هم خوبند.
همه خوبند، ما بدیم. اگه بد نبودم تو خونهم میماندم. سمیره هم بد
نیست. غنیآبادی خوبه. هیچكس بد نیست. بدی از ماست."
ساِهای سمیره جوان بود و گندمی. چشمهایش میخندید. مهربان میشد.
جوانی از سر و رویش میبارید. گاهی او را به آشپزخانه میكشاند، به
بهانة جابه جا كردن یخچال یا چیز دیگر و عبدالله لبخند شرمناك
چهلسالگی خود را در آینه میدید و موهای زردش كه كمی ریخته بود و
تارهای سفیدشدة سبیلش را. زن پانزده سال كوچكتر بود. ماهی بود، تك
میزد و در میرفت، نخ میداد و میكشید. عبدالله هم كشیده میشد.
"نامرد باشم اگه فردا نرم."
به خانة سمیره هم نرفت. یك چندروزی میشد نرفته بود. روز هفتم كه
رفت در راه به خودش میگفت، یكبار میبیندش، تنها یكبار و دیگر
هرگز نخواهد رفت.
سمیره آمد در را باز كرد و تند رفت تو. مادرش گفت: "كی بود؟"
سمیره گفت: "نمیدونم. همون كه تو فروشگاهمون كار میكنه. كی بود؟
. . . یادم نمیآد."
مادر كه آمد، گفت: "اینكه عبدالله است."
رفته بود نشسته بود پیش پدرش. سمیره خود را نشان نداده بود. سرنخ
در دست او بود و میكشید، بازوها شاداب بود. میشد دندانش زد. دیگر
مهربانی نمیكرد. بُرد با كسی است كه بتواند قوطی را بتركاند، حتی
اگر شده به زور، وگرنه جابه جا كردن یخچال كاری ندارد. بوی تن
باید خوش باشد و زور بگویی. كسی كارت ندارد. مردم خوششان میآید.
سمیره خودش خواسته، زن برزو هم خودش خواسته بوده. بوی خوش یا
بوی گند، هر چه هست، خودشان خواستهاند. پانزده سال كم نیست. گور
پدر چهلسالگی، بگذار بیاید.
"این را كی ساخته؟ استادش كجایی است؟ میخواهم صد سال سیاه
نگویند."
دوباره میگفت، برود، برود و هرگز برنگردد آنجا. هر چه دارد به پای
خدر بریزد، شاید او به جایی برسد. هر چه او نشد، پسرش بشود:
"این بچة كیه؟ چه ساختمانهایی درست میكند! از كجا آمده؟"
"نمیشناسین؟ این خدر، پسر عبدالله است."
خودش چی؟ آنهمه سال جان كندن، به زبان خوش بود. آهك! خواب مرگ
ببینی و آهك به چشمت نرود. چه سوزشی داشت! زندگی در چشمش سیاه
شد. با اینهمه میگفت، بماند و یاد بگیرد. دوباره برود ساختمانسازی.
"فردا میرم سر كار."
زن سرد گرفته بود. او از فروشگاه بیرون آمده بود و چسبیده بود
بهكارش. گیج بود، دل بهكار نمیداد. یكباره هوایی میشد: "تو
آشپزخونه همیشه چیزی هست كه بشه جابه جا كرد."
راه بسته بود. رفتن نداشت. كار یاد گرفتن دل خوش میخواست. شاید تا
چند سال دیگر ساختن و نما دادن هم دلش را میزد. پس: "جای پدرش هم
در رفت! نخواستیم."
یك سال گذشته بود و او دل نمیكند. انگار پایش روی زمین نبود. شب
خرد و خسته میآمد خانه قلیان میكشید. با هیچكس دمخور نمیشد مگر
خداكرم: "اگه رفته بودم جوشكاری خیلی خوب بود، خیلی چیزها یاد
میگرفتم. گرچه انگلیسیا بهكسی كار یاد نمیدن."
سبیلهایش كمكم سفید شده بود و دستهایش بنا كرده بود لرزیدن.
پیشانی و كلة سرش تیر میكشید. دردها همه با هم میآمدند. كمردرد هم
داشت پیرش میكرد. مهرههای پشت میسوخت. درد كه زورآور میشد، او
دلش میكشید بهكار بچسبد و با هر سختی كه بود از مهندسها چیزی یاد
بگیرد. خداكرم كهنهای گرم میكرد و بهكمرش مینهاد. درد در مهرههای
پشت میدوید و او شكم به زمین میكشید.
روزی كه آمده بود، بیست و دوسالش بود. گفته بود: "پنج سال میمانم
برای خودم كسی میشوم." دست و زبان با هم نخوانده بودند. گفته بود
و نكرده بود. دل كه خوش نبود، دست یاری نمیكرد. با اینهمه كمردرد
كه آمد جانسخت شد. به خداكرم گفته بود: "اگه آسمون به زمین بیاد
باید برم یاد بگیرم."
میرفت كنار استاد كارش روی داربست میایستاد. آجر روی هم نهادن یا
سیمان مالیدن هوشیاری میخواست، آن هم در گرمای گرم تابستان.
سفیدكاری آسان بود، اما یكباره میدیدی یك جای دیوار تو رفته و
جای دیگر برآمده، و داد و بیداد استادكارش بلند میشد: "چه میكنی،
عبدالله؟ دست به هیچ كاری نزن، برو پایین گچتر كن. میترسم كمردرد
كاری دستت بدهد."
به دل گرفته بود. دوستش بود و با هم آمده بودند. چارهای نداشت.
مینشست بهگچتر كردن. نشست و نشست تا روزی كه نامة خالو درویش
آمد. امروز و فردا كرد. دوباره درویش نامه نوشت، و او اینبار، بار و
بندیلش را بست و توی لنج نشست.
لنج میرفت. خون روی پیشانیش ماسیده بود. نه خواب بود و نه بیدار.
دریا سیاه شد. انگاری بیدار شد، تو دریا افتاده بود. آب تا گردنش
رسیده بود و دست و پا میزد. تا چشم كار میكرد دریا بود. هر كاری
میكرد پیش نمیرفت. شب بود و خشكی دیدار نبود. هیچ چراغی كورسو
نمیزد. هیچكس نبود. هیچ درختی نبود. او بود و هفت دریای سیاه، پشت
تا پشت آب ایستاده بود. زهرهاش داشت میتركید: "آهای. . ."
فریادش همه را بیدار كرد. خداكرم سیگار میكشید.
عبدالله گفت: "تا بوشهر خیلی مانده؟"
"فردا آفتاب بلنده كه میرسیم."
نگاه به ساعت كرد. سپیده زده بود.
"اگه باد نیاد میرسیم."
عبدالله گفت: "كی گفت فردا باد میآد؟"
"هیچی، خودم گفتم."
خواب به چشمش نمیرفت. سیگاری آتش زد. به یاد پسرش افتاد. باز درد
كهنه سر باز میكرد. همان روز كه نامة خالودرویش آمد، میبایستی
میرفت. یك ماه بیشتر میشد. نوشته بود: ماهبگم را بردهاند
بیمارستان، تو هم بیا كه ناخوش سخت است، مبادا پشت گوش بیندازی.
نرفته بود. روی رفتن نداشت. مانده بود كه چه بكند؟ اگر میرفت زن
خوب میشد؟ سالهای سال خوب نشده بود. میدانست كه سوگل، زن برزو،
ماهبگم را تر و خشك میكند. میبردش كناراب و دوباره از پلههای
خانه بالا میبردش. خالو درویش هر چه به زبانش میآمد، میگفت:
"دخترم را با دست خودم تو چاه انداختم. كی به این زن میداد؟ رگ
مردی توی تن این آدم نیست. تخم و تركة فرنگیهاست."
از درویش بدش نیامده بود. میدانست تا دلش پر میشد بد و بیراه
میگفت. درد آن بود كه ماهبگم توی نوار شروه خوانده بود. همان شب
كه صدایش را شنید، دلش تكان خورد. در خانة دوستهایش نشسته بود كه
زن بنا كرد خواندن.
"این كیه میخونه؟"
مردی كه تازه از ایران آمده بود، گفت: "دست به دست بهم رسیده."
"كجایی هستی؟"
"گناوهییم. این هم گویا زنی مال دشتیست."
عبدالله دست و پایش را گم كرده بود.
كسی گفت: "تو قهوهخونة بوشهر صداش را شنیدم."
درد كهنه سر باز میكرد. چرا هرگز برای او نخوانده بود؟ هیچگاه
نمیخواند. سهسالی كه شب و روز با هم بودند، ندیده بود كه زن
بخواند. در این چند سال چه كشیده بود كه توی نوار شروه خوانده بود
تا كارگر سبیلكلفتی بگوید: "صداش خیلی گیراست."
برای عبدالله بدنامی بود و رسوایی. پس توی قهوهخانهها هم صدایش را
شنیدهاند! شاید خواسته دل او را بسوزاند و این نوار را فرستاده كه
آتشیاش كند. اگر پا داشت شاید میرفت همهجا میخواند، همچنانكه
خوانده بود. چه ننگی بود برای مرد! از گشنگی كه نمرده بود. خدر هم
آنجا بوده و او خوانده؟
"بسوزی روزگار، این هم سرم اومد."
شاید كارگرها همهشان میدانستند كه این صدای زن اوست. توی دشتی
كدام زن رفته توی نوار خوانده كه او برود؟ چه بود میخواند؟ "به
ناچاری نهادم بار بر دل. . ." دیگر یادش نیامد. میخواست از خداكرم
بپرسد، دید او خوابیده. خون روی پیشانیش ماسیده بود. سرش هنوز درد
میكرد: "خدایا چه بود میخواند؟"
"دگر دست از سرم بردار ای دل
كه دیگر مرده این تن. . ."
یك سال پیش اگر برگشته بود، خیلی چیزها پیش نمیآمد. نمیگذاشت خدر
به سربازی برود. خودش هم نرفته بود. مگر خدر چهاش شده بود كه
خواسته بود زود برود كار كند. بهگوشش چه خوانده بودند كه گفته بود:
"پولی كه پدرم بفرستد به درد من نمیخورد."
"من چه كرده بودم بوا. . . ؟ بوای دربه درت، بوای سیاهروزگارت،
تو دیگه سی چه دلمو خون كردی؟"
"رسیدیم."
به بوشهر نزدیك شده بودند و او هنوز توی خودش بود.
هر كس پول و بار داشت میماند. اما او دست و دل ماندن نداشت. به
خداكرم گفت: "من میرم تو قهوهخونه میشینم تو بیا."
تا از آنجا بیرون برود و خودش را به خیابان برساند، چند جا او را
گشتند، نكند پولی همراهش آورده باشد. همهمه بود. از میان باربرها و
بستهها میگذشت. از در بزرگ گمرك بیرون رفت. مردها كنار پیادهرو
نشسته بودند، آنها پیش از او رسیده بودند و بار و بستهشان هنوز توی
گمرك بود. روی چارپایهای نشست. مردی چای میداد. تا تابستان خیلی
مانده بود.
كسی پرسید: "تو كویت روزی چند بهكارگرها میدن؟"
عبدالله گفت: "روزی چهارصد، پانصد، اگه جوشكاری بلد باشی هزار تومن
هم میدن."
"روزی هزار تومن! تو چرا برگشتی؟"
"كار دارم. زندگی همهش هم پول درآوردن نیست."
"چهكاری از این بهتر كه آدم روزی چهارصد تومن بگیره؟"
قهوهچی چای به دستش داد.
همان مرد گفت: "اگه جای تو بودم، تا صد سال دیگه هم وانمیگشتم."
یكی دیگر گفت: "ما هم اگه میفهمیدیم نمیاومدیم. هفتادهزار تومن
داشتم، همهاش بیست تومن به خودم دادن."
"از پول هم مگه گمركی میگیرن؟"
جوانی كه روبه روی عبدالله نشسته بود گفت: "از پول هم میگیرن."
مردی به عبدالله گفت: "این راست میگه؟"
عبدالله گفت: "من پول همراهم نبود كه بگیرن."
سر خیابان چای نمیچسبید. زود بلند شد رفت. چند خیابان و چند كوچه،
رسید به سواریهایی كه از دهشان میگذشتند. یك زن و دو مرد توی
سواری نشسته بودند. دوتا مانده بود پر شود. عبدالله رفت جلو نشست.
چندتا آشنا كنار دیوار، توی پیادهرو، ایستاده بودند. سرش را پایین
انداخت. یكیشان برزو بود كه همین زمستان مردی زنش را بیآبرو كرده
بود، و خودش تو بندر كار میكرد. مردك میخواسته كاری بكند كه زن
برزو بچهدار شود. گویا سر كتاب برداشته بوده و گفته همین شبها مردی
به خوابش میآید و به تنش دست میكشد. آمدن همان و بیآبرو شدن
همان.
نه برزو و نه عبدالله هیچكدام نمیخواستند چشم به چشم شوند. برزو
پیشترها نیش میزد كه چرا عبدالله زن و بچهاش را بیكس گذاشته و
رفته. اگر چیزی به زبان میآورد، عبدالله هم چیزی میگفت كه خیلی
بد میشد. هر دو كنار كشیده بودند و گاهی دزدكی همدیگر را میپاییدند.
ناگهان عبدالله از جا راست شد.
راننده گفت: "كجا؟ میخواهیم بریم."
"وا میگردم."
افتاد تو خیابانها و كوچهها. خودش هم نمیدانست كجا میرود. خوب نبود
دست از پا درازتر برود خانه. یك گونی برنج یا چند بسته چای اگر با
خودش آورده بود، خار چشم درویش را میشكست. خویشاوندها نمیگفتند "با
این دار بلندت به درد چهكاری میخوری؟"
جلو خودش نمیگفتند. اما خالودرویش كه رودربایستی نمیكرد، تا میرسید
میگفت: "كسی كه پای سفرة پدرش ننشسته، از این بهتر نمیشه."
نگاه كردن به چشم پیرمرد سخت بود. كاش همان سال كه هیچكس زنش
نمیداد، برای همیشه از ده میرفت. هر كس دختر داشت میگفت،
نمیداند پدر و مادرش كیستند، مردهاند، زندهاند؟ خالودرویش به جانش
رسید. اگرچه برزو دلش به ماهبگم میكشید، درویش مردانگی كرد و
دخترش را به عبدالله داد. گفته بود: "در راه خدا كاری میكنیم، این
هم بچة خودمونه." و عبدالله شده بود داماد او. كاری میكرد، نانی
میخورد. دیگر كسی نمیگفت پدرش كیست، مادرش كیست؟ اینكه گفتن
نداشت؛ پیرمردها همه یادشان مانده بود كه عبدالله را زیر گزها پیدا
كرده بودند. كی بود، شهریور بیست بود؟ سالی كه مردم از گشنگی علف
میخوردند و آب در پیالة گلی مینوشیدند، چند خانوار از بندرعباس آمده
بودند. گاوباز بودند. گاو نداشتند، اما مردم گاوباز صدایشان میكردند. از
گشنگی چوب میجویدند. خرما هم نبود بخورند. در سایة نخلها و گزها بار
انداخته بودند. پاییز بود. بزرگشان میگفت، از دست آبله سیاه
گریختهاند.
یك روز بازیاری خرچرمة كدخدا را برده بود پشت گزها كه زیر دمش را
سفت كند، به چرمه چسبیده بود و هنهن میكرد كه شنید بچهای
میگرید. بچه خوابآلود بود و چشمهایش را میمالید. بازیار كارش را كه
كرد رفت پیش او. بچه تازه بیدار شده بود و هایهای میگریست.
دوسهسالش بود. و این بچه شد عبدالله.
برای همین بود كه دلش نمیخواست برگردد. رگ و ریشهای نمانده بود،
رود بیكسی همهچیز را با خود برده بود.
"اون لنج كجا میره؟"
رسیده بود به بارانداز و دودل مانده بود. لنج پر میشد. زن و مرد
توش مینشستند. شلوغ بود. دوباره پرسید: "كجا میره؟"
"جزیره."
نپرسید كدام جزیره، سوار شد. آفتاب میتابید. سالها پیش شنیده بود
كه گاوبازها در سال آبلهای به جزیره رفتهاند. یادش نبود به خارك،
شیف، هنگام یا كدام گورستان؟ هر چه بود، چیزی او را به آنجا
میكشاند، یادگاری گنگ و دور. چیز دیگری نبود، دریا بود كه بارها دیده
بود و گاهی پرندهای كه سیخكی فرود میآمد، سینه به آب میزد و بالا
میگرفت. میرفت تا جای دیگر تند فرود بیاید و آنگاه همگی روی آب
بنشینند. خوش بودند. پا و نكشان سرخ بود و پرهاشان سفید.
عبدالله سیگار میكشید. زنی تو روی مردش میخندید، جوان بود.
"تا جزیره خیلی راه است؟"
جوان گفت: "مگه تو خونهات اونجا نیست؟"
"نه."
جوان گفت: "تو جزیره دیدمت. یادم میآد یه روز از خودم ماهی
خریدی."
"ماهی میفروشی؟"
"میفروختم، دیگه نه."
عبدالله مانده بود كه چه بگوید. هیچگاه به جزیره نرفته بود، تا چه
رسد ماهی بخرد.
كوچههایی كه هرگز ندیده بود و آشنا مینمود. گشت، از این كوچه به
آن كوچه. خسته شد. روبه روی در خانهای ایستاده بود. كودكی او را
دید و ترسید، دوید توی خانه. مادرش آمد، گفت: "با كی كار داری؟"
عبدالله جا خورد: "كار. . . با كسی كاری ندارم."
"پس اینجا نگهبانی میدی؟"
"دوستی داشتم، گفتن خونهش تو همین كوچه است."
"كیه؟"
"غنیآبادی، آجركاره، پارسال كویت بود."
"همچو آدمی تو جزیره نیست."
از كوچه دور شد. میرفت و میگشت میان ماهیفروشها: "این مردی كه
میآد همسیمای من نیست؟ سبیلش كمی سفید شده، موهاش كمی ریخته.
اون زن چه چشمهای درشتی داشت! انگاری خدر نگاهم كرد. بچهای هم
بغلش بود."
الكی گفت: غنیآبادی، سر زبانش آمد. وگرنه غنیآبادی یزدی بود و در
آنجا كاری نداشت. تنها یكبار در كویت از دور دیده بودش. خداكرم
گفته بود: "این همان مردی است كه خانة حاج صلبوخ، پدر سمیره، را
ساخته است."
این درست كه روزی غنیآبادی به حاج صلبوخ گفته بود: "میروم
جزیره، زود هم میآیم." اما خانهاش آنجا نبود.
حاج صلبوخ گفته بود: "هر چه پول میخوای میدهمت، بمان و كار ما را
نیمهكاره ول نكن."
غنیآبادی گفته بود: "نمیدانم چرا یاد جزیرة شیف افتادم. چندساله
میخوام برم آنجا را ببینم."
صلبوخ گفته بود: "بناها همهشان دیوانهاند. چهل سال ایران بوده،
یادش نبوده برود جزیره، امروز كه ما باهاش كار داریم فیلش یاد
هندوستان كرده."
هر چه بود، گچبریاش دیدن داشت. عبدالله هم دیده بود، رفته بود،
خانة نوساز صلبوخ را ببیند. سمیره نشسته بود تلویزیون تماشا میكرد.
او رفته بود آشتی كند و گپ و گفتاری. توی راهرو كه رسید، ماند. روی
دیوار، آجرها انگار بازی میكردند. هیچ نبود و همهچیز بود. چندتا آجر
روی هم شده بود كوه، برجسته مینمود. جای دیگر فرومیرفت و گود
میشد، آنجا را رنگ آبی زده بودند. در گوشهای دیگر عقابی با
بالهای گشوده میخواست بنشیند، كمپیدا بود و رنگ آجرها چیزی بود
میان زرد و سفید. خوبیاش بهكمپیدایی آن بود. پرنده بالای دیوار را
گرفته بود. برجستگی و فرورفتگی داشت اما دیوار یكدست بود و دست كه
میزدی در دریا فرونمیرفت. به چشم دریا میآمد.
"این كار كیه؟"
سمیره گفته بود: "یه استاد ایرانی، تازه اومده."
از دیدن سمیره گذشته بود. نمای خانه و گچبریها را دیده بود و
بیرون رفته بود.
یادش بود كه زن حاج صلبوخ گفته بود: "دستمزد خوبی بهش دادیم،
بیهمتاست."
هر چه بود، از كویت تا بوشهر آجرها دستبردار نبودند، میآمدند: كوه،
دریا، عقاب. راستی مگر غنیآبادی چندساله بود؟ شاید پدرش آجركار بوده
و او از بچگی پیشش كار میكرده. خدر او چرا زود رفته بود سربازی؟
خودش كه نرفته بود. انگشتهای غنیآبادی چه ریختی است؟ چه
دستهایی داشته و چه چشمهایی! هنوز نرسیده، سمیره را هوایی كرده
بود. از همه بدتر اینكه نمانده بود: "كار دارم." با آن چشمهای
كویریاش، دو چشم میشی كه بادهای گرم بهش خورده باشد.
"نكنه دیوانه شدهم و خودم نمیدونم؟ ماهبگم شنیده كه برگشتهام،
برزو بهش گفته. مردم میگن دلش سیاهست. كسی كه دست پدر و مادر رو
سرش نبوده، دلش تو دل آدم نمیره."
شنیده بود ماهبگم پشت سرش سنگ سیاه انداخته. اگر نینداخته بود كه
برمیگشت. او كه رفته بود و توی سواری هم نشسته بود، چرا بیرون
آمد؟ میگفتند چند سال پیش كه عبدالله برگشته بود به ایران و هر
كاری میكردند نمیماند، ماهبگم سنگ سیاهی پشت سرش پرت كرده بود و
گفته بود: "برو كه هرگز وانگردی!"
خداكرم همیشه میگفت: "باور مكن، زنها آسمون پشمی درست میكنن."
"اگه چهلتا سنگ سیاه هم انداخته باشن، من وا میگردم."
خوب هم رسید. آفتاب زرد میشد. سواری كمی دور از دهشان میگذشت،
ایستاد. میبایستی پیاده میرفت تا به ده برسد. مردهكشی از بوشهر
میآمد، از كنارش گذشت. و تا او به ده برسد آفتاب نشسته بود و
مردهكش برگشته بود.
توی ده نرفت، از بیراهه زد به خاكستان رسید. میترسید آشنایی
ببیندش و برود به خالودرویش بگوید، عبدالله آمده. یا بگوید، سر مادرت
را بتراشند عبدالله! كجا بودهای كه امروز دلت هوای خانهات كرده؟
در خاكستان فانوسی میسوخت، سیاهی مردی پیش میآمد. ایستاد تا نزدیك
شود. هر چه میآمد نمیرسید. گویی دلش نمیآمد روی مزارها پا بگذارد،
پایش را بلند میكرد و هی میآمد و نمیرسید. عبدالله جلو رفت. سی
پارهای زیر بغل مرد بود، عرقچین سفید و ریش انبوه، پیراهن و شلوار
سفید پوشیده بود. تلوتلو میخورد. روی خاكریز كنار نخلستان كه رسید،
نزدیك بود بیفتد. عبدالله او را شناخت. حسینكرم بود، گوشش سنگین بود
و همیشه سر مزارها سیپاره میخواند. و اكنون از بس خوانده بود، چشمش
سیاهی میرفت.
بالای خاكریز مانده بود و میترسید پا بردارد. عبدالله رفت پایین
آوردش. منگ بود، گفت:
"خونة ما كجاست؟"
"همین راه راست بگیر و برو، میرسی به خونهت."
"تو كی هستی؟ به جا نمیآرمت. چه میگویی، ها؟"
"میگم مزار خدر عبدالله كجاست؟" عبدالله اینبار بلندتر گفت.
"كدام عبدالله، همونی كه زیر گزها پیداش كردن؟"
"ها، همون."
حسینكرم مانند كسی كه در خواب گپ میزند، گفت: "گمونم عبدالله
خودش مرده باشد، خیلی ساله ندیدهمش."
"بچهش كه مرده، كجا خوابیده؟"
"بچة خالودرویش زیر بن اون كنار خوابیده." درخت سدری نشان داد و در
راه كه میرفت با خود میگفت: "عبدالله چه داشت كه بچه داشته
باشه. . ."
در روشنایی فانوس دهنة بیل و دست گوركن پیدا بود، از گودال خاك
بیرون میریخت. مزاری آماده میشد. درخت كنار ایستاده بود. خاموش و
انبوه، برگی نمیجنبید. اگر بادی میوزید، زوزهاش بلند میشد. باد تند
چرا، باد گلشكافی هم اگر از شمال میآمد، شیونش را بلند میكرد.
عبدالله پای كنار رسید و بیآنكه بخواهد، نشست. خاك را مشت كرد و
سپس موهایش را چنگ زد: "روزی كه رفتی، روزی كه آوردنت من كجا
بودم؟"
دیگر چه بود؟ كسی تفنگ به دست میدوید، یخچالی جابه جا میشد و
انگشتانی به هم مالیده میشدند. خدر دلتنگ بود، سینههایی كوچك و
كمپیدا، سینهای سوخت. پرندهای بال گشود و رفت. كشالة رانی خونین
بود و روی زمین كشیده میشد. ساختمانی آجری به هوا میرفت، دستی در
هوا آجرها را كنار هم میچید. زنی لیك و شیون میكرد، پیرمردی بند گاو
به دست كنار جاده، روی پاها تا میشد. و دو چشم درشت میشی
غنیآبادی توی دیواری پیدا و ناپیدا میشد. چشمها بزرگ و ناگهانی
ندیدار میشدند.
"بیكستر از من كسی نبود."
"تو از كجا آمدهای؟ خودت را كشتی."
صدایی شنید. آب چشم و بینی جامهاش را تر كرده بود. پشنگ آب
پیشانیاش را خنك كرد. گوركن بود، فانوس به دست و خاكآلود، زیر بغل
عبدالله را گرفت بلندش كرد. او را نشناخت. عبدالله او را به جا آورد،
همانی بود كه میگفتند رفته بود زیر دم چرمة كدخدا را سفت كند؛ همان
مردی كه هرگز بچهدار نشد و سرانجام گوركن از آب درآمد.
گفت: "تو چهكارهاش هستی؟"
"هیچ كارهاش."
گوركن گفت: "خدا بیامرزدش، زن خوبی بود. پرندوش مرد." عبدالله راست
شد. یك مزار آنسوترك بود.
"مزار خدر عبدالله كجاست؟"
گوركن سرش را خاراند و گفت: "هوشم نیست. نمیدونم این مزار خدره یا
اون یكی." بعد گفت: "خدایا، مو به درد هیچ كاری نمیخورم."
عبدالله گفت: "خالو، تو عبدالله را میشناسی؟"
"كیه كه نشناسه."
"میگم. . . برادری، كس و كاری نداشت؟"
گوركن كلوخی را كه داشت در گور تازهكندهای میافتاد، با دهنة بیل
گرفت و گفت: "خودش بود و گل و گندش ." و نیشخندی زد.
عبدالله گفت: "تو گاهی پیش پدر مادرش میرفتی كه ببینی بچة
دیگهای داشتهاند یا نه؟"
"آها. یه شب رفتم. راست و پاكش بخواهی دوسهتا بچة شكملخت دور و
بر چادرشون بازی میكردن. اشكمرو هم گرفته بودن. اما نمیدونم بچة
پیرمحمد بودن یا بچة كس دیگه. درسته، مردك، پیرمحمد بانگش
میكردن." بعد گفت: "ها، ها. . . مزار خدر عبدالله اونجاست."
عبدالله نگاه كرد، هر دو مزار گلی بود و پارچة سیاهی رویشان كشیده
بودند. این یا آن، مزاری بود مانند همة مزارهای دیگر. راه افتاد.
پارهای از شب رفته بود. در میان همة خانهها، خانهای بود مانند
همة خانههای دیگر. توی سرا نخلی بود مانند همة نخلهای دیگر. گاوی
علف میخورد، خری زاره میداد، پیرمردی آب از چاه میكشید، فانوسی
روشن بود. و دیواری بود مانند همه دیوارهای گلی كه انگار دو چشم
میشی میان خشتهایش به آدم نگاه میكرد.
عبدالله روی دیوار گردن كشید. دید او نشسته است با جامة سیاه و تن و
پیكری كه گوشت آورده بود. سفیدخاره بود و مینار از گردنش افتاده بود
و موهای سفیدش؛ ماهبگم.
از دیوار پایین آمد. راه خاكی را پیش گرفت. راهی بود مانند همة
راهها. مردهكشی از شهر میآمد مانند همة مردهكشهای جهان. باز هم
رفت، دور شد، مانند همة رفتنهایی كه رفته بود ولی اینبار برگشت
پشت سرش را نگاهی كرد. در روشنای فانوس، سایة نخلی روی دیوار
شكسته بود مانند همة سایههای دیگر. و در درگاه آن خانه، زنی نشسته
بود كه مانند هیچ زن دیگری نبود.