صادق چوبک
صادق چوبک در سال 1295 در بوشهر زاده شدو سالها در شرکت نفت ایران در تهران
کار کرد.در آثار او رنگ و بوی جنوب به خوبی پیداست.او را هنرمندی صادق و سختکوش و
غیرتمند دانسته اند.اولین داستان او مجموعه داستان کوتاه خیمه شب بازی است.رمان
پر ماجرای تنگسیر شهرت نویسنده ی آن را به اوج رسانید این رمان بر اساس یک واقعه
ی تاریخی بنا شده و خاطره مردی را بازگو میکند که برای گرفتن حق خود سلاح به دست
میگیرد.زار محمد شخصیت اول کتاب است.داستان بلند دیگر وی سنگ صبور نام دارد که
وقایع آن در یک خانه ی پر مستاجر واقع در شیراز میگذرد.دو مجموعه ی چراغ آخر و
روز اول قبر در بر گیرنده ی داستاهای کوتاه دیگری است که به تازگی و نیرومندی
داستانهای اولیه نیستند. در داستانهای کوتاه چوبک مجموعا اشخاص بد بخت و بی پناه
و سرگردان حضور دارند که نویسنده با دقت و بیطرفی همه جزئیات زندگی آنان را از
طریق توصیف به پرده تصویر کشیده است.این ویژگی روی هم رفته داستان نویسی وی با به
مکتب ناتو رالیسم غربی(تمام پدیده های هستی در طبیعت در محدوده ی دانش علمی و
تجربی قرار دارند) نزدیک کرده است.به ویژه در قصه های کوتاه چوبک میان شیوه ی
اِِدگار آلِن پو ،قصه نویس و شاعر امریکایی با تکنیک داستان نویسان اواخر قرن 19
روسیه مانند چُخوف ،تلفیقی ملایم و مستقل صورت گرفته است.علاوه بر هدایت چند
نویسنده خارجی ازجمله هِمینگوی ،فاکنِر و هِنری جیمز نیز مورد علاقه ی وی
بودند.از سالهای پس از انقلاب وی در خاج از ایران و عمدتاً در امریکا زندگی کرده
است.وی از نویسندگانی است که در گفتگوی شخصیت ها ی خود به صورت موفقیت آمیزی از
زبان شکسته (محاوره )استفاده کرده است.
قفس
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم
گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها
بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه
تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا
نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند.
جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان
بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند
هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم
قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از
آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس
بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما
سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه
قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان
میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه
زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب
مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و
مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند.
رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت
دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و
چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست
باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم
قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم
پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون
برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون "رادار" آنرا راهنمائی
میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر
مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن
در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی
بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال
خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند.
مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما
دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم
براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما
چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را
بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس
به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را
تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت.
کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و
بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء
رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار
ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم
براه، خیره جلو خود را مینگریستند.