Mother
Blessed
is your face
مبارك و خجسته
باد چهره ات
Blessed is your name
مبارک باد
نامت
My beloved
ای عشق من
Blessed is your smile
گرامی باد
خنده هایت
Which makes my soul want
to fly
که
روح مرا به پرواز در می آوری
My beloved
ای عشق من
All the nights
در تمام شبها
And all the times
و در همه زمان
That you cared for me
تو همیشه
مراقب من بودی
But I never realised it
اما من هیچ
گاه اینرا درک نمی کردم
And now it’s too late
اما حالا خیلی
دیر است
Forgive me
منرا ببخش
Now I’m alone filled with
so much shame
حالا
من تنها هستم مملو از شرمندگی و خجالت بسیار
For all the years I
caused you pain
در
تمام این سالها من باعث این درد و ناراحتی شدم
If only I could sleep in
your arms again
اگر
تنها یکبار دیگر بشه من روی شانه های تو بخوابم
Mother I’m lost without
you
مادر من بدون
تو از بین می روم
You were the sun that
brightened my day
تو
مانند خورشیدی هستی که به زندگانی من روشنایی می دهی
Now who’s going to wipe
my tears away
حالا
چه کسی است که اشکهای من را پاک کند
If only I knew what I
know today
ای
کاش می فهمیدم چیزی که باید امروز بفهمم
Mother I’m lost without
you
مادر من بدون
تو از بین می روم
Ummahu, ummahu, ya ummi
مادر
، مادر ، ای مادر
wa shawqahu ila luqyaki
ya ummi
چگونه
می توانم به تو نگاه کنم ، ای مادر
Ummuka, ummuka, ummuka
ummuka
مادر
تو ، مادر تو ، مادر تو ، مادر تو
Qawlu rasulika
این
را پیامبر تو فرمود
Fi qalbi, fi hulumi
در
قلب من ، در رویاهای من
Anti ma’i ya ummi
تو
همیشه با من هستی مادر
Ruhti wa taraktini
تو
رفتی و من را ترک کردی
Ya nura ‘aynayya
ای
روشنایی چشمان من
Ya unsa layli
ای
تسلی ده شبهای من
Ruhti wa taraktini
تو
رفتی و من را تنها گذاشتی
Man siwaki yahdhununi
چه
کسی به جز تو – مرا در آغوش می گیرد
Man siwaki yasturuni
چه
کسی به جز تو – مرا می پوشاند
Man siwaki yahrusuni
چه
کسی به جز تو از من محافظت می کند
‘Afwaki ummi
مادر من را
ببخش
Samihini...
به خاطر بی توجهی هایم
شعرهایی درباره مادر
شعر مادر از فریدون مشیری
تاج از فرق فلک برداشتن ،
جاودان آن تاج بر سرداشتن،
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است
:
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !
شعر مادر ( ایرج میرزا)
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستن من ز هستن اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
شعر دیگری از ایرج میرزا
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب
تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شوکت و بزرگی
پیدا شود از ستاره من
می کرد به وقت بی قراری
با
بوسه گرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند
شب
ها بر
گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
او داشت نهان به سینه خود
تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فدا کرد
در راحت من بسی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش
تا شهر غریب قصه ها برد
یک روز به راه زندگانی
دستم بگرفت و
پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من
او بود و فروغ آشیانم
می داد ز شیر و شیره جان
قوت من و قوت روانم
می ریخت سرشک غم ز دیده
چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل
یک حرف و دو حرف
بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی
او بود یگانه کوکب من
لالایی و شور و نغمه هایش
بودند حکایت شب من
آغوش محبتش بنا کرد
در عالم عشق
مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
این عکس ظریف روی دیوار
تصویر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره
امروز عصای دستی اوست
از خویش به دیگران رسیدن
کاری ز خداپرستی اوست
شد پیر و مرا نمود برنا
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش
دوست
شعری درباره مادر
سعدی شیرازی
جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
كه اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت
نبود؟
تو آنى كزان یك مگس رنجه اى
كه امروز سالار و سرپنجه اى
به حالى شوى باز در قعر گور
كه نتوانى از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو كرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمى ببینى كه راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شكر كردى كه با دیده اى
وگرنه تو هم چشم پوشیده اى
اشعار دیگری از ایرج
میرزا
پسر رو قدر مادر دان که
دایم
کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهش که
خواهد
تو را بیش از پدر بیچاره
مادر
زجان محبوب تر دارش که دارد
زجان محبوب تر بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو
نغلتد
شب از بیم خطر بیچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه
روز
تو را چون جان به بر بیچاره
مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را
بگیرد در نظر بیچاره مادر
بشوید کهنه و آراید او را
چو کمتر کارگر بیچاره مادر
تموز و دی تو را ساعت به
ساعت
نماید خشک و تر بیچاره مادر
اگر یک عطسه آید از دماغت
پرد هوشش زسر بیچاره مادر
اگر یک سرفه بی جا نمایی
خورد خون جگر بیچاره مادر
برای این که شب راحت
بخوابی
نخوابد تا سحر بیچاره مادر
دو سال از گریه روز و شب تو
نداند خواب و خور بیچاره
مادر
چو دندان آوری رنجور گردی
کشد رنج دگر بیچاره مادر
سپس چون پا گرفتی ، تا
نیافتی
خورد غم بیشتر بیچاره مادر
تو تا یک مختصر جانی بگیری
کند جان مختصر بیچاره مادر
به مکتب چون روی تا باز
گردی
بود چشمش به در بیچاره مادر
وگر یک ربع ساعت دیر آیی
شود از خود به در بیچاره
مادر
نبیند هیچکس زحمت به دنیا
زمادربیشتر بیچاره مادر
تمام حا صلش از زحمت این
است
که دارد یک پسر بیچاره مادر
قلب مادر
دادمعشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پرچین و جبین پر اژنگ
با نگاه غضب الوده زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده است
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یکرنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه ی تنگش بدری
دل برون اری از ان سینه ی تنگ
گرم و خونین به منش بازاری
تا برد ز اینه ی قلبم زنگ
عاشق بی خرد نا هنجار
نه بل ان فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد
مست از باده و دیوانه زبنگ
رفت و مادر را افکند به خاک سینه
بدرید و دل اورد به چنگ
قصد سرمنزل معشوقه نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین
واندکی رنجه شد او
را ارنگ
ان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف ان بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن دل اهنگ
دید کز آن دل اغشته به خون
آید
آهسته برون این
آهنگ:
"اه دست پسرم یافت خراش
وای پای پسرم خورد به سنگ"