رمی
عباس معروفی
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده
خود را به چپ بكشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهیالیه سمت
راست كه خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، میبردندش. و اگر نمیرفت حتما"
زیر پای میلیونها آدم سپیدپوش خشمگین كه نگاهشان به ستونهای سیمانی
جَمَره بود، له میشد. سعی كرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و
بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی
دیگری او را بیاراده میكشاند؛ بازوی زنی سیاهپوست كه از زیر حولهی سفید
بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمهی سنگی سیاهرنگی كه صیقل خورده باشد،
كشیده و صاف، با طراوتی كه فقط در بعضی از گلبرگها دیده بود، آنهایی كه
انگار مخملیاند و پرز ندارند.
چقدر دلش میخواست خود را به آن سو بكشاند، در كنار زن قرار بگیرد و با
شوهرش قرینه بسازد، مثل دو بال كبوتر كه هر دو پرپر بزنند تا آن زنی كه
چهرهاش دیده نمیشد در گرمای ویرانگر نمانَد. اما جمعیت چنان در هم فشرده
بود كه امكان نداشت.
صبح زود از بیابانهای اطراف بیست و یك سنگ كوچك پیدا كرده بود، در همیان
سفید چرمیاش ریخته بود و حالا میرفت كه از بیرون محوطهی جمرات به هر
ستون هفت بار سنگ بكوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود كه: "شیطان
را علاوه بر درون، در نماد هم باید سنگباران كرد و راند."
نه، اگر این بازوی كشیده و قشنگ را، كه به طور ناگهانی از زیر حوله بیرون
افتاده بود، نمیدید – او خودش را بهتر از همه میشناخت، جوان سربراهی كه
افتخار حج یك ماه پیش به طور ناگهانی نصیبش شده بود – نمیتوانست در برابر
ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محكم میكوبید، با جان و دل. همهی دردهاش
را در سنگ تمركز میداد و پرتاب میكرد. و اگر میتوانست صورت زن را آن هم
فقط یك بار ببیند آرام میشد، حال خوشی مییافت و خود را میسپرد به جمعیت
كه او را برانند. اما حالا دچار حالتی شده بود كه خوابیدن در سایهی برگهای
خیس را هوس میكرد.
بار اول كه این چنین دچار خلسهی ابدی شده بود، ده سال بیشتر نداشت. آن
روزها خواهرش او را با خود به خانهی همسایه میبرد كه وقتی با دختر همسایه
گلهای پارچهای میسازند، او گوشهای بنشیند و نگاهشان كند. همیشه هشت
اتوی گلسازی روی اجاقی سه فتیلهای بود كه با شعلهی آبی و زرد میسوخت.
ساچمهی سر اتو را كه سرخ میشد در گلبرگهای بریدهشده میگذاشتند تا قالب
بیفتد و پیچ بخورد. حالا نیز به یاد میآورد كه همیشه آن اتاق كوچك كنار
آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرین روزی كه او به آن خانه پا گذاشته بود،
گرما آدم را كلافه میكرد و او چنان دلش سر آمده بود كه بعدها هر وقت
انتظار كسی را میكشید یاد آن روز و بیشتر یاد حادثهی آن روز میافتاد.
این كلافگی زمانی به اوج رسید كه كار ساختن گلها یكنواخت به نظر میآمد، و
حتا گفتگوی دخترها دیگر تازگی روزهای قبل را نداشت. گربهای هم بر درگاه
اتاق نشسته بود و چنان آرام پلك میزد كه آدم خوابش میگرفت.
همان وقت دختر همسایه از خواهرش پرسید: "چرا لبهای داداشت اینجوریه؟"
"برای اینكه تا چهارسالگی پستونك میكیده."
و حالا هنوز هم هركس او را میدید میتوانست اینجور تصور كند كه او تا چند
روز پیش پستانك میمكیده. به خصوص وقتی میخواست دود سیگارش را بیرون بدهد
بیشتر توی ذوق میزد، دندانهاش هم پیدا میشد.
خواهرش گفت: "آدم خودخوریه، اما من خیلی دوستش دارم."
دختر همسایه گفت: "پسر ماهیه، كله كوچولو!" و بهش لبخند زد و دستهی موی
بورش را با یك حركت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوی سفید و نرم دختر
افتاد، ناگاه لذت عجیبی در خود حس كرد كه تا آن وقت به وجود آن پی نبرده
بود، رخوتی شیرین روی پوست و پرشی در پلكها. حس كرد لالهی گوشش به حركت
درآمده و پوست سرش به عقب كشیده میشود. آن وقت پنجهاش - یادش نمیآمد
كدام دست – از هم باز شد، یكی از اتوها را برداشت و روی بازوی آن دختر
گذاشت و بعد همه چیز تمام شد. بوی گوشت سوخته آمد، دختر جیغ كشید و گریه
كرد و همه چیز واقعا" تمام شد، چون دیگر هیچگاه نتوانست به آن لذت دست
پیدا كند.
خواهرش گفت: "چرا این كارو كردی، جونور؟" و یك كشیده خواباند بیخ گوشش و به
چشمهاش زل زد: "چرا این كارو كردی؟"
"جای آبلهش ناصاف بود."
در همان لحظه یاد داستان بلدرچین و برزگر افتاد و به این فكر كرد كه چرا
برزگر به زندگی بلدرچین توجهی ندارد، و نمیدانست چرا یاد این داستان
افتاده است، بعدها هم نفهمید.
حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را یافته بود، رخوت تمامی بدنش را
گرفته بود. علاوه بر آن حالتی دیگر در وجودش تاب میخورد كه میدانست از
هوش و دانایی بالاتر است. به یك جذبهی عمیق روحانی رسیده بود كه به خاطر
آن محیط دلش میخواست فریاد بزند، مثل بخار در تن خیس از عرق خود میرقصید
و باز منجمد میشد، و همهی این كیف به شكل بازوی زنی عریان در میآمد كه
حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصلهی پیرمردی سیاه و چاق در سمت چپ، دوش
به دوش شوهرش اریب میگذشت. اما با هر قدم انگار شاخهی درختی را میتكاند.
كاش لحظهای سر برمیگرداند یا لمحهای صورتش را به طرف راست میگرفت، و یا
دستكم متوجه بازوی خود میشد كه ببیند چه كرده است، اما او هم مانند
دیگران چنان خیرهی آن ستونها بود كه انگار اگر سر برمیگرداند زندگیاش
را میباخت.
خواست به ستونها نگاه كند و آن پوست قهوهای براق را از یاد ببرد، اما مگر
میشد؟ اختیار از كفاش درآمده بود. یكی غریو میكشید، یكی میگریست، یكی
ناله میكرد و یكی میخواند: "ما را به غمزه كشت و قضا را بهانه ساخت."
تكرار هم میكرد. و او میدانست و حتم داشت كه امروز كشته خواهد شد، و از
او خواهند پرسید كجا كشته شدی؟ او جواب خواهد داد زیر دست و پا. نه، زیر
دست و پا هم اگر میمرد دلش میخواست لااقل یك نظر صورت زن را ببیند.
با حركتی تند شانه كشید و به سوی زن خیز برداشت، سعی كرد خود را به او
برساند و هرچه تقلا كرد، دانست كه باز – همانطور كه بوده – عقب میماند.
عرق از سر و صورتش میریخت و آفتاب مستقیم میتابید. صداها به صورت یك كُر
عظیم غیرقابل فهم درآمده بود كه فقط ممكن است جمعیتی در راه پایان گرفتن
عمر دنیا، از خود به جا گذارد، یا نه، همهی آدمهای صحرای محشر بودند، بی
آنكه كسی كسی را بشناسد، هر كه برای دل خودش میخواند و همه به سوی یك
ستون برنزه پیش میرفتند.
تا آن وقت راهی به این دوری نرفته بود و آن همه آدم كه همه حالی غریب داشته
باشند ندیده بود. جمعیت دور خودش میچرخید، در جا میزد و مثل موج كش و قوس
میآمد، بیآنكه از هم جدا شود. شنیده بود كه باید ششدانگ حواسش را جمع
كند كه همانطور سرپا بماند. شنیده بود روز قبل مردی كه میخواسته نعلینش
را بردارد یا خواسته كه مسیرش را عوض كند و یا شاید حواسش پرت بوده، زیر
دست و پا مانده است.
ناگاه یاد دختر همسایه افتاد كه گفته بود: "الهی با خاكانداز جمعت كنن." و
حالا اگر بود، با همان بازوی سفید و همان اتو، او قبول میكرد كه اول به
آرامش دلخواهش دست یابد بعد با خاكانداز جمعش كنند. به خود نهیب زد و
احساس شرم كرد، دست به همیان برد و سنگها را لمس كرد و سر برگرداند كه
نگاهش به ستونها باشد، اما فقط آن ستون گلبهیرنگ را میدید كه مدام از
او دور میشد. بیاختیار تقلا كرد كه یك قدم جلوتر برود. اگر میتوانست خود
را به زن برساند، سنگها را دور میریخت، بازوی زن را میگرفت و اتوی داغ
را چنان به آن میچسباند كه زن جیغ بكشد و سر برگرداند، آنوقت حتما" گریه
هم میكرد. بعد همهچیز تمام میشد.
یاد میوهی ممنوع و آدم ازلی او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غریو شادی،
نهر آفتاب، سیل به هم آمیختهی انسان و همه سرازیر به تنگهی منا. نالید:
"مِن شَر الوسواسِ الخناس." و فكر كرد: "آنچه میزنی حساب نیست، آنچه
میخورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شیطان هفت سنگ كه هفت، عدد كثرت
است. یعنی بیشمار. نشان كن و بزن. آنگاه سه بت، سه مظهر شیطانی در زیر
پای تو به زانو درمیآیند، فاتح تویی." اینها را جایی خوانده بود، فریاد
زد: "لبیك، لبیك."
یك لحظه برای آخرین نگاه به چپ برگشت؛ و حالا دیگر خیلی دیر شده بود، چون
هر چه نگاه كرد آن زن را ندید. انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود. كدام
طرف؟ و مگر میشد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زیر دست و پا، اصلا" نبود. درست
همانطور كه او تصور میكرد بازی را باخته بود. میخواست از آدمهای دور و
بر بپرسد: "شما او را ندیدید؟ نفهمیدید از كدام طرف رفت؟" با هجومی اعتراض
برانگیز خود را از وسط جمعیت بالا كشید و قیقاج رفت، با فشار، با زور و با
دستهایی كه دو نفر را به دو سو پرت میكردند، اما هر چه رفت بیهوده.
لحظهای را در نظر آورد كه پدیده ناپدید میشود و آدم درمانده و عاصی تا
آخر عمر به این فكر میكند كه یك خلأ بزرگ در زندگیاش هست. این لحظه را
شاید پیش از این هم دیده بود، پیش از آنكه دخترها بساط گلسازی را جمع
كنند و پیش از سرد شدن اتوها میبایست كاری میكرد. یكی را برمیداشت و
درست میگذاشت به صافترین نقطهی آن بازوی سفید، و گذاشته بود.
اما حالا دیگر چطور میتوانست با آن خستگی پاها، درد ستون فقرات و ناتوانی
تن، حتا یك قدم بردارد. و به كجا میرفت؟ گفت: "لبیك." نمیخواست مدیون خود
باشد، و شده بود. كاش همانوقت با یك جهش به او میرسید و ستون گلبهیرنگ
را چنان میفشرد كه از زیر انگشتهاش خون بزند بیرون. آنقدر خشمگین بود كه
كسی نمیتوانست او را با دیگران همآواز نداند. از دور به نظر میرسید كه با
آن لبهاش انگار غریو میكشد. و جمعیت او را به پیش میبرد.
گرما و نگاه دیگران، همیشه بیدلیل او را یاد بچگیهاش میانداخت،
آنوقتهایی كه هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهای كوچه، در حیاط خانهشان
"مجسمانه" بازی كند.
یك نفر میگفت: "ماماما، چه چه چه، مجسمانه!" و بین بچهها قدم میزد،
نگاهشان میكرد و بعد میگفت: "در حالت میوه چیدن."
همهی بچهها مجسمه میشدند در حالت میوه چیدن، و بعد بهترین مجسمه
فرمانروا میشد.
"ماماما، چه چه چه، مجسمانه." و دختر سیزده چهارده سالهای را زیر نظر داشت
كه بر اثر دویدن صورتش گل انداخته بود، گفت: "در حالت نگاه كردن به
خورشید."
كوچكترها سر بلند كرده بودند و واقعا" خورشید را نگاه میكردند و نور تند
آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، میزد. اما تنها آن دختر بیآنكه به
خورشید نگاه كند، جایی بین شاخهها را نگاه میكرد، و حالت آدمی را گرفته
بود كه محو تماشای ماه باشد؛ یك دست به كمر، دست دیگر به موازات گوش چپ،
شكل یك گل بازشده، با چشمانی بسته، و چند تار موی سیاه كه بر پیشانیاش با
باد میرقصید.
او وقت گذراند و بیش از همهی دورها، بچهها را به همان شكل نگه داشت. بعد
با دقت به آن دختر نگاه كرد كه پلكهاش میلرزید و دندانهای سفیدش بین
لبخند برق میزد.
وقت زیادی گذشته بود. میبایست یك نفر را انتخاب میكرد و نمیتوانست دل
بكند. بعد بیاختیار، بیآنكه دلیلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس
و نه از روی غریزه، جلو دختر ایستاد كه درست سرخی صورتش را ببوسد و بگوید:
"تو." اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خندید. خندهی
زنانهای كه او را خجالتزده كرد.
دیگر چطور میتوانست خود را ببخشد؟ كوتاهی از خودش بود. مثل همیشه پیش از
آنكه فكر كند، در حالت بهت و تردید، چیزی را كه میخواست از كف داده بود.
با گریه خواند: "سرانگشتهای دستم پینه بسته ..."
ناگهان مثل آدمی كه از لای خزههای ته دریا نجات پیدا كرده باشد، خود را
رها یافت. زمین زیر پاهاش ناهموار میآمد، و دیگر از همه طرف لای آدمها
نبود، نسیم را روی گردنش احساس كرد. موح سیلآسا میرفت و او تنها مانده
بود، بر تلی از سنگریزه. آنوقت در میان ناباوری زن را دید كه اریب میرفت
و هنوز فكری به حال آن حولهاش نكرده بود. و بازوی طلاییاش امتداد
مییافت، در آرنج شكن برمیداشت و در حولهی حریرمانند سفیدی پنهان میشد.
در كنار عضلهی بازو، جای آبله هم بود، ولی از دور به چشم نمیآمد.
برای كشف آن لذت ابدی چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتی شیرین روی
گونههاش دوید، پلك چشمهاش پرید و حس كرد لالهی گوشش به حركت درآمده و
پوست سرش به عقب كشیده میشود. آنوقت بیآنكه بداند كجاست به یك ستون سخت
تكیه داد و بر تودهای از سنگریزه نشست، از خستگی نشست، و منتظر ماند تا زن
سربرگرداند. میدانست كه برمیگردد. دستهاش را جلو برد و گفت: "خواهر جان،
من جانور نیستم، من گرمم شده، من تشنهام، من میخواهم زیر برگهای خیس
بخوابم."
زن اخمهاش را توی هم كرد و مقابلش ایستاد، میخواست سنگها را بزند، اما
مردد بود. نمیخواست یا نمیتوانست بزند. با جمعیت رفت، نیمدور چرخید و
عاقبت درست روبروی او ایستاد، مثل دیگران هفت سنگ را هفت بار به او كوبید و
رفت.