با شعری
به لهجۀ فسایی از شاعر خوب فسا آقای زارع و غزلی از شاعر جوان،آقای
بازیاری در خدمتتان هستیم.
s
می خوام
بِرم دِلُم رضا نِمی شه
بَرِی
دِلُم هیجا فَسا نمیشه
طوری
پیچُنده پَرُ پام با زلفاش
انگا
گِرِند خورده که وا نمیشه
بُخچَمِه
بسّم که برم از اینجا
وُیسیده
دل،ای پا وُ او پا نمیشه
بالای
بالاش طوری بُوام سوُزونده
که من می
گم بوُام،بوُا نمیشه
مُوندم
اََ توش چه سِریّه صبر می یاد
به حضرت
عباس،با خدا نمیشه
گاس بشه
چن رو دیه دل ور کنم
کار ما
امروز و صبا نمیشه
هی تشه
پیشکون تو دِلُم توُ میده
بختی که
خُوسید دیه پا نمیشه
هی تو
بشین صب تا پسین حرف بزن
کارِ ما
حل با ای گپا نمی شه
تیرِ نگاش
نخوردی راحت بیشین
زخمی
نخوردی که دوا نمیشه
تو خمپ
آتشکده نَیدی کاکام،
از دلِ
خرمنکو جدا نمیشه
اوُ ما از
اول تو یِی جوغ نرفت
با ای
کیلیل قفل ما وا نمیشه
فسا یه
شهر ساده نی،بهشته
خونِی یه
مشت بی سرُو پا نمیشه
آدم نی
هرکه اَ بهشت بوگورزِه
قبادو آدم
میشه یا نمیشه
قباد زارع
s
بدون آنکه بدانم کیست مرا کشاند به دنبالش
چه حس و حال عجیبی داشت نگاه خیره و سیالش
مرا به صرف دو فنجان چای،کنار باغچه دعوت کرد
وَ بعد دست مرا رو کرد سکوت قهوه ای فالش
مرا و طرح نگاهم را کشید آن طرف پرچین
مرا و طرح نگاهم را،خودش و کلبه ی آمالش
نشست و با من از اندوهِ همیشه ی دو کبوتر گفت
نشسته است کنار من وَ خوب نیست کمی حالش
وزید عطر تنش در من وَ من که از سر خوشحالی
به رقص آمدم و گل کرد به دور گردن من شالش
پرنده نیستم اما او توان پر زدنم داده ست
توان پر زدنم داده است شکوه نقره ای بالش
زنی که خواب آمدنش را من همیشه هر شبه می دیدم
بدون آنکه بدانم کیست مرا کشاند به دنبالش
میثم بازیاری