نیمایوشیج
در دل کوهستانهای دامنه البرز روستای دورافتاده یوش واقع است که از آب چشمه سارها
و رودخانه های جاری به سوی دره های مازندران سیراب میشود.این روستا از نظر
تقسیمات کشوری جزو شهرستان نور از استان مازندران است اما در آزادگی تن به هیچ
تعلقی نمیدهد.
علی نوری فرزند ابراهیم خان مردی آتش مزاج و دلاور از دودمانی کهن که با گله داری
و کشاورزی روزگار میگذاشت به سال 1276 ش در این دهکده پا به عرصه وجود گذاشت .در
آغاز نوجوانی با خانواده به تهران رفت و پس از گذراندن دبستان برای آموختن زبان
فرانسه وارد مدرسه "سن لویی"شد .سالهای آغازین تحصیلی او با سرکشی و بد قلقی
گذشت اما دلسوزی یک معلم مهربان به نام "نظام وفا"طبع سرکش او را رام کردو در
خط شاعری انداخت.آن سالهای جنگ جهانی اول در جریان بود و علی نوری که بعد ها نام
"نیما خان یوشیج"را به عنوان نام شناسنامه ای خود برگزید اخبار جنگ را به زبان
فرانسه می خواند و همزمان به تحصیل دروس حوزه و فراگرفتن زبان عربی مشغول بود.
شکست در دو عشق ناکام روح سرکش و خاطر آشفته شاعر را آشفته تر کرد.برای فرار از
این آشفتگی بود که جدی به سراغ دانش و هنر رفت.
نیما در آغاز نوجوانی به سبک پیشینیان به ویژه سبک خراسانی شعر میگفت اما در سن
27 سالگی منظومه "قصه رنگ پریده "را سرود که یک تمرین واقعی بیش نبود .قطعه "ای
شب"که دو سال بعد از طبع نیما تراوید آغاز مرحله جدی تری محسوب میشد و به دلیل
سوز و شوریکه داشت پس از نشر در" نو بهار" بر سر زبانها افتاد.
در آن سالها مردی با ذوق و اهل نظر به نام محمد ضیاء هشترودی کتابی به نام "منتخبات
آثار"منتشر کرد .وی قسمتهایی از منظومه "رنگ پریده"را با عنوان "دلهای
خونین"به همراه چند قطعه دیگر از اشعار نیما در این مجموعه آورد .قصه رنگ پریده
و تا حدودی هم قطعه "ای شب"در واقع سند اتهامی بودکه شاعر بر ضد جامعه عصر خود
ارائه میکرد و داستان دردناک زندگانی خود رادر آن باز میگفت.فراموش نکنیم که در
همان سال نظم قصه رنگ پریده (1299)کودتای معروف سوم اسفند اتفاق افتاد و دو سه
سالی پیش از آن جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود.بر اثر این جریانات نیما به
بیرون از تهران رفت و هوای آزاد کار خود را کرده و نغمه ناشناس از چنگ و جان او
باز شد که این نغمه همان قطعه "افسانه"بود.بعد ها نیما در پاسخ به سوال دوست
خود به سبب سرودن این شعر گفت:غروب از خانه بیرون زدم در جنگل بر سنگی نشسته
بودم.احساس کردم انگار همه برگها به طرفم می آیند.رنگها که در تاریک و روشنایی
غروب هر دم دگرگون میشدند ،گویی در درون جانم رنگ میپذیرفتند ...نخستین مصرع
افسانه آمد!در شب تیره دیوانه ای کاو.....!
سر انجام بخشی از افسانه در دی ماه 1301 در روزنامه قرن بیستم میرزاده عشقی که
تندروترین و بی پرواترین نشریه آن روزگار بود در چند شماره پیاپی به چاپ
رسید.افسانه پیش از چاپ به نظام وفا استاد و مربی نیما عرضه شد و شاعر به پاس
منتی که از وی داشت در سرلوحه منظومه این عبارت را جای داد:
"به پیشگاه استادم نظام وفا تقدیم میکنم:
هر چند میدانم این منظومه هدیه ناچیزی است ،اما او اهالی کوهستان را به سادگی و
صداقتشان خواهد بخشید"
نیما یوشیج_ د یماه 1301 ش
سال 1301 هجری شمسی را خوب به یاد بسپاریم ،زیرا در این سال است که با انتشار
افسانه ی نیما مجموعه داستانها ی کوتاه جمالزاده(یکی بود یکی نبود)،رمان تهران
مخوف از مشفق کاظمی و نیز نمایشنامه جعفر خان از فرنگ آمده اثر حسن مقدم و ادبیات
نوین در شعب متعدد آغاز گردید .
افسانه
در شب تیره دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
میکند داستانی غم آور
ای دل من،دل من دل من
بی نوا مضطرا قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
جز سرشکی به رخسار غم؟
میتوانستی ای دل به رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ز خود دیدی و بس
هر دم ازیک ره و یک بهانه
تا تو ای مست با من ستیزی
با به مستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی که ماننده او
کس در این راه لغزان ندیده
آه !دیری است کاین قصه گویند:
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جا ازو آشیانه....
انتشار افسانه خشم ادیبان و انتقاد و اعتراض آنان را برانگیخت،اما نیما هیچ گاه ،به
قول خودش،از این عیب جویی ها و خرده گیریها دلتنگ نشد و با اطمینان بر سر عقیده ی
خویش ایستاد.کار او بر خلاف رفقای دیگرش در هم شکستن و فروریختن نبود.افسانه با
این قالب و محتوا هم با شعر گذشته فرق میکرد و هم با خشم و خروشهای شلاق وار عصر
مشروطه تباین داشت،و به ویژه نسبت به شعر هدفدار و عینیت گرای عصر بیداری دارای
جنبه ی قوی ذهنی و عاطفی و در مجموع شاعرانه و در قالب یک محاوره آزاد اشخاص
نمایش عرضه شده بود.
در این فاصله روزهای خوش وناخوش دیگری برنیما گذشت و او را در کوره ی حیات آبدیده
کرد.سرانجام با عالیه جهانگیر ازدواج کرد و به تبعیت از همسرش که معلم بود از سال
1309 به آستارا رفت و در مدرسه حکیم نظامی آن شهر مدتی به تدریس پرداخت.نیما در
آستارا زندگی سخت و تجربه تلخی را پشت سر گذاشت.با بچه ها ارتباط و میانه خوبی
داشت اما با مردم شهر نمیتوانست ارتباط برقرار کند.آنان به فارسی مینوشتند و به
ترکی تکلم میکردند.نیما مدتی در انزوا به سر برد و با خاطرات خویش در محیط سالم
روستا سر کرد.سر انجام در فروردین 1312 به تهران رفت و چندی بعد همکاری خود را با
مجله موسیقی آغاز کردو مقاله هایی درباره شعر و هنر با عنوان "ارزش
احساسات"نوشت که بعدها در کتابی به همین نام به چاپ رسید.
شاید مهمترین حاثه ادبی در سال 1325 برای نیما تشکیل اولین کنگره نویسندگان و
شاعران ایران در تیرماه همین سال بود.این کنگره به همت "انجمن روابط فرهنگی
ایران و شوروی"برگزار شد.حدود 60 تن از شاعران و ادبا ومحققان در این کنگره شرکت
کردند که از میان آنها تنها چهار تن نوپرداز و معتقد به شیوه ی نیما بودند:غیر از
خود نیما،توللی،شیبانی و شاعری کم اسم رسم به نام رواهیج(محمد علی جواهری).رئیس
این کنگره ملک الشعرای بهار بود و در هیات رئیسه کسانی مانند صادق هدایت،علی اصغر
حکمت و بدیع الزمان فروزانفر شرکت داشتند.در ترکیب کنگره جز آن چهار تن شاعر و
برخی از نویسندگان نو گرا مانند هدایت ،بقیه همگی نماندگان ادبیات سنتی
بودند.کنگره در پایان قطعنامه ای صادر کرد که طی آن ضمن اظهار نظر درباره ادبیات
ایران وظایف شاعران و نویسندگان و اینده ادب فارسی معین و از صلح جهانی ،افکار
بشر دوستی،دموکراسی حقیقی و روی آوردن به خلق ،که اغلب مورد علاقه میزبان یعنی "انجمن
روابط فرهنگی ایران و شوروی "بود ،حمایت شده بود.
نیما در این کنگره جمعا سه شعر خواند :"آی آدمها"،"مادری و پسری"،"شب قورق"که
مورد توجه و نقد و نظر قرار گرفت.از آن پس باید گفت که به رغم پاره ای از مخالفت
ها از جانب ادیبان و سنت گرایان شیوه نیما در کنار شیوه سنتی شعر فارسی جا باز
کرد.
آی آدمها
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آن آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره ،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را .
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر،گه پا .
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده،بس مدهوش
میرود نعره زنان،وین بانگ باز از دور می آید:
_"آی آدمها" .....
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها
"آی آدمها".......