با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

چهل داستان کوتاه برگزیده

.
 
 

مونس و مردخای
رضا جولایی


اینكه چطور مونس و مردخای به یكدیگر دل بستند از آن بازی‌های تقدیر است كه كسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛ تنها همه با شگفتی شنیدند كه مونس با آن رفتار و حركات موقر و متشخص و آن بر و رو، كه می‌توانست دختر یكی از شاهزاده‌های قجری باشد و نامش فی‌المثل مونس‌السلطنه، دل به مردخای نكبتی بسته كه علی‌رغم شایعاتی كه درباره‌ی ثروت پنهانش وجود داشت، رفتار و كردار جلنبرش با هزار فرسخ فاصله، جای هیچ‌گونه قرابتی باقی نمی‌گذاشت.

مردخای آن هنگام سمسار ته بازار عباس‌آباد بود. لقب سمسار یا احیانا" عتیقه‌فروش عزت زیادی دارد. دكانش پر بود از خنزر و پنزرهای بدردنخوری كه ته هیچ آشغال‌فروشی پیدا نمی‌شد: از غربیل‌های سوراخ گرفته تا هاون برنجی‌های زنگ‌زده، تله موش، چرخ درشكه، سرداری‌های بیدزده و قرابین‌های شكسته‌ی زمان نایب‌السلطنه ... و این بخشی از كار او بود. انباری داشت انباشته از برنج و بنشن و آرد و روغن و البته خم‌هایی صدساله از آب آتش‌فام. دو سه بار در هنگامه‌ی قحطی‌ها این انبار تاریك پر موش و كارغنه، وجه نقد مردخای را به چند برابر رسانده بود. غیر از این‌ها در تجارت دیگر اقلام ممنوعه و نایاب سر و كله‌ی مردخای همیشه، ولو در نقش دلال دست دوم و سوم پیدا می‌شد. معروف‌ترین این معاملات زمان مشروطه‌بازی صورت گرفته بود. خرید فشنگ از مستبدینی كه آن‌ها را در برابر طلای ارغوانی یعنی محتویات خمخانه‌ی مردخای تحویل می‌دادند.

شاید مونس را هم جامی از آن اشربه‌ی كهن فریفته بود، یا یكی از اشارات وصله‌پینه‌ای كه مردخای گاه و بی‌گاه درباره‌ی اوضاع و احوال بر زبان می‌آورد و عمل به آن می‌توانست یك‌شبه ثروتی بادآورده به همراه آورد؛ بس كه شامه‌ی تیزی داشت این مردخای، می‌توانست دگرگونی‌های میزان‌الحراره‌ی پلتیك را از چند ماه پیش‌تر دریابد و متعاقب آن حدس بزند كدام جنس را باید از انبار خارج كرد و كدام جنس را به آن داخل. شاید هم خدمتی خاص كرده بود و مونس با آن لباس‌های فاخر و عطر رازقی كه از یك فرسخی به مشام می‌رسید و دست‌های سفید و چاقی كه پوشیده از طلا و جواهر بود مسحور جوانمردی این مترسك شده بود كه مال و منالش را مخلصانه از خطرات رهانیده بود.

دسته‌ی مونس آن روزها معروف‌ترین و گران‌ترین دسته‌ی عملجات طرب در شهر و خواننده‌شان شاه‌وردی خانم دختر آقاعلی‌رضا موسیقی‌دان بود كه در صباحت منظر و لطف خاطر نظیر نداشت و رقاصه‌شان غنچه كه آیتی از لطافت بود، با قبای اشرفی كه هزار اشرفی زر بر آن دوخته شده بود و كمر و عرقچینی تمام جواهر، رقص چلچراغی می‌كرد ناگفتنی.

بگذریم كه دسته‌ی دیگر یعنی دسته‌ی استاد زهره در هنر چیزی كم نداشت. اما مونس رسم و رسوم مردم‌داری را بهتر می‌دانست. مدت‌ها رقابت میان این دو از لغز و لیچار گذشته به مشاجره و مجادله‌ی علنی كشیده بود.

خود مونس مدت‌ها بود كه دست از خوانندگی و ساززنی برداشته بود و جز به خواهش دل در موارد خاص، هنرنمایی نمی‌كرد. صدای شش‌دانگی داشت. شنیده بودم یك‌بار در عمارت چشمه، حضور مظفرالدین شاه، شعر " نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست " را چنان خواند و خود به رقص برخاسته بود كه شاه خود جامی پر اشرفی كرده و بر سر او ریخته بود. شاید بیتی این چنین را در خلوت برای مردخای هم خوانده بود كه یك مرتبه در شهر پیچید مردخای سراغ مرتضی‌خان زرگرباشی رفته و گران‌بهاترین گلوبند او را بی‌چك و چانه، نقدا" خریده و برای مونس فرستاده است. لابد وجه این هدیه را از فروش فشنگ به مشروطه‌خواهان كنار گذاشته بود. بازی روزگار را ببین كه فشنگ‌های خریداری‌شده از مستبدین در قضیه‌ی پارك اتابك علیه مشروطه‌خواهان به كار می‌رود آن‌هم به دست مشروطه‌خواهانی دیگر. آنجا كه گفتم مشروطه‌بازی، حكایت این روزگار در سرم بود. از ماست كه بر ماست ... بگذریم. ناگفته نماند آن هنگام گند قضیه بالا آمد كه حتا یك دانه از فشنگ‌های نم‌كشیده منفجر نشد اما مسیو یفرم (*) را از خشم منفجر كرد. مردخای یك هفته تمام در یكی از آن زیرزمین‌های معروفش پنهان بود تا قضیه با فرستادن پیشكش به ظاهر راست و ریس شد.

از هدیه‌ی مردخای می‌گفتم، هدیه‌ای كه دل هر پری‌رخ سنگ‌دلی را نرم می‌كرد، اما مونس با آن همه مال و منال از آن زن‌های دست به دهانی نبود كه دلش برای چنان هدایایی غش و ضعف برود. كافی بود یك‌بار صحنه‌ی غذا خوردن مردخای را دیده یا شنیده باشد. چنان پنج انگشتش را در ظرف آبگوشت چرب و چیلی فرو می‌برد و لقمه را با سر و صدا به دهان می‌گذاشت كه قاطرچی‌هایی كه برای خرید مال‌بند و یراق كهنه به دكان او می‌آمدند سر تكان می‌دادند و می‌خندیدند. پس سر شیفتگی مونس كجا بود كه آدمی چنان حسابگر چنین سودایی شد؟ با منطق نمی‌شود سراغ اینجور قضایا رفت.

شرح عروسی‌شان خیلی تفصیل دارد. مجلس به شیوه‌ی عروسی شازده‌های قجری بود. مونس كه آن همه سال با اعیان مراوده كرده بود، نمی‌خواست چیزی در حق خود فروگذار كند. شاید هم به جبران كودكی پرمشقتش بود. حتما" می‌دانید مادرش دوره‌گرد كوری بود كه حوالی گار ماشین و میدان پاقاپوق خوانندگی می‌كرد. مونس آن روزها دست مادرش را می‌گرفت و به این‌سو و آن‌سو می‌برد. یك بار الواط چاله سیلابی او را كه بر و رویی داشت دزدیدند و ... خوب بگذریم چه نگفتنی‌ها بر سر زبان‌ها افتاد ... آن روزها اوضاع این‌طور بود دیگر. به هر صورت مادر مجبور بود از بوق سحر تا مغرب آواز بخواند و صنار سی شاهی جمع كند. ناهار هم احیانا" ته‌مانده‌ای از ماحضر دكان‌دارها نصیب‌شان می‌شد یا نان خالی. سرپناه‌شان بیغوله‌ای بود حاشیه‌ی خندق. نگاه حسرت‌زده‌ی دختر لابد زیاد این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخید. همین حسرت‌كشیدن‌ها صاحب وجودش كرد. حالا بگذریم مطرب شد، اما مطرب خوب شدن هم وجود می‌خواهد. هفت بند رقص را آموخت. در رقص زانو و كرشمه و چلچراغ استاد شد. خودش رقص را به غنچه كه قبلا" شرح احوالش رفت آموخت تا جایی كه شاگرد از استاد جلوتر رفت. در عروسی‌اش همین غنچه سوار بر اسب چنان رقص شلیته‌ای كرد كه دیدنی است نه گفتنی. تمام ساززن‌ها و نوازندگان سوار بر اسب بودند. عده‌ای در پشت آن‌ها چالمه‌های یخ بر پشت و جام‌های نقره‌ای در دست داشتند و انواع و اقسام اشربه را پیشكش مدعوینی می‌كردند كه در باغ خانه‌ی مونس جمع شده بودند. گل‌ها تماما" از گلخانه‌های كاشان با صرف مخارج سنگین به پایتخت حمل شده بود. تمام زنبوری‌های پایه ورشویی كه در تهران پیدا می‌شد در باغ خانه، لابه‌لای درخت‌ها و بر سر دیوارها روشن بود. از دیگ‌های پلوی چند منی و زعفران و روغن و گوشتی كه مصرف شده بود چیزی نمی‌گویم. قضیه‌ی عشق و عاشقی به كنار شاید قصدشان این بود كه تصور خلایق از یهودی جماعت عوض شود. دهن‌كجی به دربار هم بود كه آن روزها متزلزل‌تر از همیشه می‌نمود. گفتم كه مونس علی‌رغم هشدارهای منطقی مردخای تمایلات مشروطه‌گری از خود نشان می‌داده و كار را به تظاهر هم رسانده بود. تب حریت همه را گرفته بود بی‌آنكه بدانند عاقبت كار چیست.

شب عروسی، مردخای زوركی نصف تیكه آقا شده بود. موهای بلند و چربش را كوتاه و شانه كرده بود. گربه‌شوری مفصلی هم رفته بود. رنگ و رویش حسابی باز بود. انگار نه انگار همان مردخایی بود كه كودكیش در صابون‌پزخانه میان چاله‌های پر از لاشه‌ی حیوانات سقط شده، پاتیل‌های پر از دنبه و تعفن، نفله شده بود و شب‌ها میان همان لاشه‌ها می‌خوابید و پوستی بر روی خود می‌كشید. سر قضیه‌ی تیرخوران شاه شهید صابون‌پزخانه نیز مورد حمله قرار گرفت. می‌گفتند بابی‌مسلك‌ها آن‌جا پنهان شده بودند، این قضیه بماند، هرچه بود مردخای دربدر شد و مدت‌ها بعد سر و كله‌اش در بازار سقط‌فروش‌ها پیدا شد. اول با دستمایه‌ی قلیل، بعد هم با كمی پشت‌هم‌اندازی رسید به پارو كردن پول.

غیر از هم‌مسلكان و هم‌قطاران عروس و داماد، كسبه‌ی غیریهودی بازار را هم وعده گرفته بودند. آن‌ها هم برای پیشگیری از بلایای ناگهانی سر سفره حاضر شده بودند. بزن و بكوب و سورچرانی آن‌قدر ادامه یافت كه مدت‌ها یك شهر آدم بیكاره درباره‌اش وراجی كنند. در همین مجلس سر و كله‌ی آدم‌هایی پیدا شد كه بعدها بنا به ضرورت مشروطه‌چی شدند و مردخای فشنگ‌ها را به همین‌ها فروخت. تفصیل قضیه‌ی فشنگ‌ها این بود؛ وقتی ستارخان و باقرخان از توپ و تشرهای یفرم از رو نرفتند، مسیو تصمیم گرفت دیوار پارك را خراب كند، دوره‌ی داشناك‌بازی بود و پشت آن جناب به از ما بهتران. فشنگ‌گذاری می‌كنند و از دیوار خرابه مثل مور و ملخ می‌ریزند تو و مشروطه‌چی‌ها را در محاصره می‌گیرند. البته حق ستار و باقر همین بوده! و مسیو هم می‌خواسته آن را كف دست‌شان بگذارد، شاید هم می‌خواسته كار را بالكل تمام كند. فرمان آتش كه می‌دهد گلوله‌ها باسمه‌ای از آب درمی‌آید. یكی از تفنگچی‌های طرف مقابل گویا صدای ناهنجاری از خود درمی‌آورد. خیلی به مسیو برمی‌خورد و همان‌جا كینه‌ی مردخای را به دل می‌گیرد.

از عروسی می‌گفتم، پرت افتادم. حوالی دوازده شب كه مجلس كم‌كم از نفس می‌افتد، سر و صدای تار و دنبكی از بیرون به گوش می‌رسد. خبر می‌آورند كه دسته‌ی استاد زهره با عمله و سیورسات تمام از راه رسیده، در را به فرمایش مونس باز می‌كنند. استاد زهره با كمانچه‌كش و تارزن و ضرب‌گیر و چینی‌زن و رقاص‌شان كه شاه‌پسند خانم بوده، این یكی هنوز زنده است، گیریم شیرین شصت سالی دارد، وارد می‌شوند.

استاد زهره الحق فروتنی تمام می‌كند و مقابل آستانه‌ی در زیر آواز می‌زند.

آنكه پامال جفا كرد چو خاك راهم
خاك می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

نكته‌سنجی و ظرافت طبع را ببین، مونس همان هنگام به مهتابی می‌آید و در دستگاهی دیگر پاسخش را می‌دهد.

چو یار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد
توان گذشت ز جور رقیب در همه حال

بعد پیش می‌رود و دو زن سر و روی یكدیگر را می‌بوسند. مونس دست استاد زهره را می‌گیرد و به اندرونی می‌برد و در حق او مهربانی بسیار می‌كند. البته این مهربانی چندان نپایید. در غوغای استبداد صغیر، زهره كه نمك‌پرورده‌ی دربار بود پشت به مشروطه می‌كند و به همین دلیل هم بعدها روزگارش سیاه می‌شود. مونس كه با راهنمایی مردخای می‌فهمد باد از كدام سمت می‌وزد تصمیم می‌گیرد فقط در مجلس مشروطه‌چی‌ها هنرنمایی كند، اما اشكال كار در آن بود كه این طرف پول و پله‌ی چندانی به هم نمی‌رسید. ناگزیر برای آن‌كه مشروطه‌خواهی را زیر پا نگذارد دستمزد مجلس اعیان درباری را دو برابر می‌كند.

باز حاشیه رفتم، آن شب خود استاد زهره عروس و داماد را دست به دست می‌دهد و مبارك‌باد را هم می‌خواند.

بعد از عروسی مردخای تغییر مشغله داد. حجره‌ای در خیابان علاء‌الدوله خرید و به فرش‌فروشی پرداخت. گویا سلیقه‌ی خوبی هم در انتخاب فرش داشته، دو نفر بافنده‌ی ممتاز را در همان دكان پشت دار قالی می‌نشاند تا طرح‌هایی بسیار بدیع را پیش چشم مشتریان نقش زنند. حجره‌اش كم‌كم پاتوق تاجرهای فرنگی، كنسول فرانسه و عثمانی و شازده‌های قجری شده بود. قهوه‌ی بی‌نظیری هم برای پذیرایی آماده می‌كرد كه عطرش از نیمه‌های خیابان به مشام می‌رسید.

این زمان شهر تقریبا" آرام شده بود. بعد از قضیه‌ی پارك اتابك مسیو یفرم كه علی‌رغم دریافت پیشكش باز هم خود را طلبكار می‌دانسته، روزی به حجره‌ی مردخای می‌رود و فرش گران‌قیمتی را پسند می‌كند و به جای وجه آن حوله‌ای می‌دهد كه در موعد مقرر نكول می‌شود. مردخای زرنگ‌تر از آن بوده كه سر و صدا راه بیندازد، انگار نه انگار. چندی بعد پیغام می‌فرستد كه فرش‌های نفیس به نمایش گذاشته می‌شود و مردخای نمی‌دانم با چه زبانی مسیو را كه از قرار ادعای فرش‌شناسی هم داشته متقاعد می‌كند كه فرشش را با یكی از آن فرش‌ها عوض كند. برای جلب اطمینان او یكی از آن فرش‌های گلبرگ بافت را در حضور او لوله كرده و بقچه‌پیچ می‌كند و قرار می‌شود مسیو آن یكی را پس بفرستد كه می‌فرستد. حالا در این فاصله مردخای چه شعبده‌ای صورت می‌دهد خبر ندارم، همین‌قدر می‌توانم حدس بزنم، چهره‌ی مسیو هنگامی كه در خانه با اشتیاق تمام بقچه‌پیچ را باز می‌كند و قالیچه‌ی خرسك‌نمایی را پیش رو می‌بیند تماشایی بوده، مردخای دم چند آدم متنفذ را قبلا" دیده بود. موقعیت یفرم هم متزلزل بود، موقتا" خاموش می‌نشیند و سبیلش را می‌جود.

زیاد به حشو و زواید پرداختم اصل قضیه ناگفته ماند. مقصود صحبت ما درباره‌ی عشق دو موجود یكی ظریف و طناز و فتان، دیگری زمخت و نكره بود. یقین دارم این دو، علی‌رغم همه‌ی تفسیرهایی كه درباره‌ی روابط‌شان می‌شد، همدیگر را دوست داشتند. چرا لبخند می‌زنید؟ باور ندارید؟ خلایق رفتار زن و مرد عاشق را از حرف‌زدن و سلوك و نگاه‌شان به یكدیگر و خلاصه ظواهر، ارزیابی می‌كنند. این‌ها همه می‌توانند انسان را به اشتباه بیندازند. این دو آدم ظاهرشان زمین تا آسمان با عشاق دیگر فرق داشت. قضاوت من بی‌چون و چراست، زیرا صحنه‌ای را دیده‌ام كه اطمینان دارم هیچ‌كدام از شما به عمر خود ندیده‌اید. همان‌جا اطمینان یافتم كه عشق نه فقط در حیات، كه در مرگ هم می‌تواند دوام داشته باشد.

می‌گفتم. این دو نكبت بسیار دیده بودند، بنابراین قدر آنچه را داشتند خوب می‌دانستند. خانه‌ی بزرگی خریدند در زرگنده با خدم و حشم. ماه عسل را در همان خانه گذراندند. به گفته‌ی خدمتكار محرم‌شان، شب‌ها بعد از شام روی مهتابی می‌نشستند. همیشه دسته گلی صورتی پیش روی‌شان بود. رنگی كه مونس بسیار دوست داشت. فواره‌های حوض را باز می‌كردند، گاهی كه مونس سرحال بود غزلی را آهسته زیر لب زمزمه می‌كرد.

در این روزها هرچند با اعیان و اشراف مراوده داشتند، مونس - علی‌رغم غرولندهای نوك‌زبانی مردخای – دست از اخلاق خاكی خود و بذل و بخشش‌هایش برنداشته بود. گاه و بی‌گاه با دسته‌اش، سرزده به مجلس عروسی دختر و پسرهای بی‌بضاعت وارد می‌شد و چنان مجلس‌آرایی می‌كرد كه خاطره‌اش یك عمر خاطرشان را گرم می‌كرد.

مردخای حالا انگار نه انگار همان مردخایی بود كه شرح غذاخوردنش را گفتم. فكل می‌بست و چنان فرنگی قاشق و چنگال به دست می‌گرفت كه بیا و ببین. در یكی از همین میهمانی‌ها بود كه با كنسول روس گرم گرفت و چند تكه عتیقه به او فروخت: چند صفحه شاهنامه‌ی مینیاتور و بشقاب و شمشیری را به قیمتی به او قالب كرده بود كه خبرش مثل بمب در تهران تركید. مردخای همه جا این كار را به حساب وطن‌پرستی خود می‌گذاشت اما وقتی ورق برگشت شایع شد عتیقه‌ها گنجینه‌ای بوده كه با همكاری كنسول روس از ایران خارج شده؛ همین روزها بود كه اتومبیل نویی هم خریدند. همان اتومبیلی كه می‌گفتند به جان مردخای بسته است. درست شبیه همان لیموزین شاه بود كه به دست حیدر بمبی ناكار شد. این اتومبیل ماجرایی داشت: بعد از خرید، مردخای سفارش كرده بود برای آن كه در آن اوضاع آشفته جلب توجه مردم نشود، اتومبیل را كه در جعبه‌ی بزرگی تخته‌بندی شده بود، سوار بر گاری بزرگ شش اسبه‌ای بكنند و از راه‌هایی خلوت به خانه برسانند، از قضا در یكی از خیابان‌ها به فوجی از ژاندارم‌های "وستداهل" برمی‌خورند كه به خیال‌شان می‌رسد در جعبه، توپ و مهمات برای متجاسرین حمل می‌شود، تخته‌بندها را می‌شكنند و بعد كه خیال‌شان راحت می‌شود پی كارشان می‌روند. اتومبیل آلبالویی رنگ بود با سقفی از چرم سیاه و در همان حال كه فوجی آدم بیكار دور و برش سینه می‌زدند به خانه‌ی آن‌ها رسید. آن‌ها هم وقتی اوضاع آن روز را دیدند، هیچ‌وقت جرأت سوارشدن بر آن را در ملاءعام پیدا نكردند. گاه شوفری كه اجیر كرده بودند اتومبیل را در باغ به حركت درمی‌آورد. در این حال مردخای بغل دست او می‌نشست و به دقت به حركات او خیره می‌شد، تا روزی كه شوفر را مرخص كرد. چند روز دور و بر اتول می‌چرخید تا جرأت كرد و پشت رُل نشست، بدون آن‌كه جرأت روشن‌كردن آن را پیدا كند. حركات شوفر را مجسم می‌كرد بعد پیاده می‌شد، گلگیرها و بوق و چراغ‌های ورشویی را به دقت برق می‌انداخت. عاقبت روزی در حضور مونس كه در مهتابی نشسته بود و او را تشویق می‌كرد، دل به دریا زد و هندل را چرخانید و آن را روشن كرد و بعد از چند دقیقه آن را به راه انداخت. ابتدا دور باغچه‌ی بزرگ ناشیانه چرخید و بعد از آن‌كه چند بوته‌ی گل را خرد كرد، هوس كرد تا دنده عوض كند و از محوطه‌ی كرت‌بندی‌شده‌ی میان درختان سر درآورد. اتومبیل چند بار بالا و پایین پرید و چند گلدان را برگرداند. خنده‌های مونس مبدل به غش‌غشی از ته دل شده بود؛ مشاهده‌ی دستپاچگی مردخای كه كلاه از سرش افتاده بود و نمی‌توانست مركوب را مهار كند او را به ریسه رفتن انداخت. سرانجام اتومبیل در آب‌نمای جلو عمارت كه عمقی نداشت افتاد و خنده‌ی مونس تبدیل به جیغ شد، از جا برخاست و دوید. خوشبختانه فقط پیشانی مردخای شكسته بود، اتومبیل اصلا" صدمه‌ای ندیده بود.

مونس با دستمالش پیشانی او را پاك كرده و گفته بود: "آخ عزیز دلم." مردخای كه خودش را عزیزكرده دیده بود، سرش را روی شانه‌ی مونس گذاشته و گفته بود: "به دلم بد آمد. اتفاق بدی می‌افتد."

مونس گفته بود: "وا چه اتفاقی ...؟ به دلت بد نیاور." اما هرچه كرده بود نتوانسته بود او را از این فكر بیرون كند.

اتومبیل را بعدا" از آب بیرون آوردند، اما جرأت بیرون آوردن آن را از خانه پیدا نكردند، تا روزی كه بار اول و آخرشان بود.

مجلس جدید كه تشكیل شد، یفرم اقدامات خود را آغاز كرد. میهمانی‌های مونس هنوز برقرار بود. سرویس‌های طلا و نقره و تنگ‌های كریستال و اطعمه‌ی رنگارنگ سر میزها و هنرمندانی كه در خانه‌ی آن‌ها جمع می‌شدند، حسادت تازه به دوران رسیده‌های زیادی را برانگیخته بود. می‌گفتند یك‌بار مونس در حضور چهار پنج تن از اساتید موسیقی آن روز ظروف بلوری را با كم و زیاد كردن آب درون آن‌ها به شكل گام‌های موسیقی تنظیم كرده و با مضراب سنتور چنان نوای دلنشینی درآورده بود كه نفس‌ها را در سینه حبس كرده بود. جالب اینجاست كه یفرم هم چندی از در رقابت با آن‌ها درآمد. میهمانی می‌داد و از اعیان و اكابر و حتا سفرای خارجی دعوت می‌كرد. اما با حضور یك مشت ارمنی نكره و صاحب‌منصب‌های یغور معلوم است نتیجه‌ی كار چه از آب در خواهد آمد؟

غیظ یفرم بیش‌تر شد، نخستین اقدام او تعطیل تجارتخانه‌ی مردخای به بهانه‌های واهی بود. یك هفته بعد از تعطیل حجره، دزدان شبانه سقف آن را سوراخ كردند و فرش‌های گران‌بها را به سرقت بردند. علایم باقیمانده از سارقین آشكارتر از آن بود كه شبهه‌ای در هویت آن‌ها به جا گذارد. این حادثه هم‌زمان بود با نطق یكی از وكلای مجلس در ذم كسانی كه از راه همكاری با مستبدین و اجانب و ضدیت با حریت به ثروتی بی‌حساب دست یافته بودند و به دنبال آن سنگ‌باران و شكستن پنجره‌های خانه‌ی مونس و مزاحمت‌های دیگر توسط اوباش.

گرچه مونس همان هنگام برای كمیسری محل پیغام فرستاد اما مأموران كمیسری آن‌قدر دیر رسیدند كه الواط از خرابكاری خسته شده پی كار خود رفته بودند. همان شب آن‌ها با تمام مقامات ذی‌نفوذی كه می‌شناختند تماس گرفتند و حمایت بی‌دریغ تلفنی‌اشان را دریافت كردند! اما چند روز بعد مشتی از الواط پشت در خانه جمع شده، بعد از سنگ‌پرانی و فحاشی از دیوارها بالا رفته وارد حیاط شده و بعد از لگدكوب كردن گل‌ها به درون اتاق‌ها ریخته و اشیاء شكستنی را شكسته، بردنی‌ها را به یغما بردند؛ شكایت‌ها به جایی نرسید. این بار حتا حمایت لفظی هم در كار نبود. كار به توصیه‌هایی موكد رسید و البته لفظ خیرخواهی هم بر آن‌ها افزوده شد. طبیعی بود كه سفره‌ی گسترده در حال جمع شدن است و حمایت از آدم‌هایی با سوابق مونس و مردخای مقوله‌ای نبود كه مورد علاقه‌ی هركس باشد. روزگارشان بدتر شد. دو سه تن از بدهكاران ناپدید شدند. یك نفر از آن‌ها منكر اصل و فرع مال شد. به همین راحتی. اما از آن طرف طلبكارها روز به روز بیشتر رو نمایان كردند. كفگیر زود به ته دیگ رسید. وقتی گفته‌اند به مال و جان دل نبند كه این یكی به شبی بند است و ... بی‌خود نگفته‌اند.

كار به حراج اموال كشید. خانه از بازار شام آشفته‌تر شد. نوكر و كلفت‌ها بقچه بندیل‌های خود را بستند و رفتند. ماند پیرزنی كه خانه‌زاد بود و مدعیان ریز و درشتی كه هر روز در حیاط خانه راه را بر آن‌ها می‌بستند. به تعویق انداختن وعده‌ی بدهی‌ها ناممكن شده بود. مونس از اتاق‌ها بیرون نمی‌آمد تا هنگام شب، وقتی خانه خلوت می‌شد، وانمود می‌كرد اتفاقی نیفتاده، سر و رویی می‌آراست. مهتابی را از خرده‌ریزهای ریز و درشت پاك می‌كرد. میز و صندلی تاشویی را در مهتابی می‌گذاشت و از گوشه‌ای پنهان، سینی نقره و فنجان نعلبكی گل‌سرخی بیرون می‌كشید. دسته‌گلی روی میز می‌گذاشت و برای مردخای كه در گوشه‌ای بق كرده بود چای و شیرینی می‌آورد. او را با شوخی و خنده دلداری می‌داد كه مگر چه شده؟ تازه برگشته‌ایم به سر منزل ده پانزده سال قبل‌مان، حالا كو تا روزگار گرسنگی و ناداری؟ تو بر می‌گردی به خنزر و پنزر فروشی. من هم معطل نمی‌مانم. همه‌ی دار و ندار من را هم كه نگرفته‌اند ... آن‌قدر می‌گفت تا مردخای سر بلند می‌كرد و او هم می‌خندید. اما خنده‌هایی كه از ته دل نبود زیرا برای او دیگر ناممكن بود به روزگار سگی پیشین بازگردد. وقتی آدم از فقر فاصله می‌گیرد تازه نكبت آن را درمی‌یابد.

مابقی اموال هم یكایك از چنگ‌شان خارج شد. زمین و باغ و باغچه رفت. آخر سر نوبت خانه‌ی شهری رسید. تنها چیزی كه برای‌شان باقی ماند همان اتومبیل بود. شاید می‌دانستند اگر آن را بگیرند جان مردخای را هم گرفته‌اند و خیال نداشتند جان او را یك‌باره بگیرند. شاید هم به صرافت اتومبیل نیفتاده بودند. این در و آن در زدن‌ها بی‌نتیجه بود. می‌گفتند یفرم پیغام داده بود اگر در صدد عذرخواهی علنی برآیند و مونس در مجلسی كه در خانه‌ی یفرم برپا می‌شود آواز بخواند از سر تقصیرات‌شان می‌گذرد. مونسی حاضر بود بمیرد و زیر بار چنان ننگی نرود.

خدمتكار آن‌ها نقل كرده بود كه آخرین شب كنار حوض می‌نشینند و به نجوا با یكدیگر حرف می‌زنند. شاید آخرین حساب‌هایشان را می‌كردند. فردا خانه هم از دست آن‌ها خارج می‌شده و دربدر خیابان‌ها می‌شدند. مونس سراغ تارش می‌رود آن را بغل می‌گیرد و نرم‌نرم می‌نوازد و می‌خواند:

گریه را به مستی بهانه كردم
چه شكوه‌ها كه ز دست زمانه كردم

دیروقت می‌خوابند. نیمه‌های شب پیرزن خدمتكار به نظرش می‌آید چراغ‌های طبقه‌ی بالا روشن شده است. صبح بالای سرش مبلغی پول و نامه‌ای پیدا می‌كند. از محتوای نامه معلوم می‌شود كه آن دو ضمن قدردانی از زحمات او قصد سفر به جایی دور را دارند تا دست كسی به آن‌ها نرسد.

حكایت‌شان دوباره نقل محافل شد: این كه آن‌ها به شهر دورافتاده‌ای پناه برده‌اند و در گمنامی روزگار می‌گذرانند. این كه آن‌ها را در انزلی دیده‌اند كه به كشتی می‌نشینند. عده‌ای هم می‌گفتند یفرم سر آن‌ها را زیر آب كرده، نامه و پول هم از تمهیدات خود او بوده، حتا تا آنجا پیش می‌رفتند كه سوگند می‌خوردند نه مونس و نه مردخای حتا كوره‌سوادی هم نداشتند چه برسد به آنكه نامه‌ای چنان فصیح و آن هم با خطی چنان خوش بنویسند.

زمانه فراموشكار است و گاه چه نعمتی است این فراموشی آقا. قضیه‌ی مونس و مردخای هم از تب و تاب افتاد و جز در خاطره‌ها نماند. سال‌ها بعد این حكایت را من از زبان یكی از منشی‌های تجارتخانه‌ی داوید ساسون دوباره شنیدم. آن موقع من تحصیلدار این تجارتخانه بودم. كاروانسرایی كه روزگاری به مونس و مردخای تعلق داشت دست به دست گشته و در مزایده‌ای نصیب این تجارتخانه شده بود. قرار بر آن بود مقداری از اجناس وارداتی را در حجره‌های آن عدل‌چینی كنند. برای این كار می‌باید طول و عرض حجره‌ها دقیقا" اندازه‌گیری و معلوم شود در هر حجره چند صندوق جا می‌گیرد.

به اتفاق همان منشی رهسپار كاروانسرا در بیرون شهر شدیم. كاروانسرایی بود از اوایل عهد قاجار یا شاید دوران قبل از آن، با حجره‌هایی متعدد و حوض و درخت توتی كهن در وسط. یادم می‌آید با ورود به آن حیاط احساس دیگری به من دست داد. یاد آن آدم‌ها و آرزوهای رفته، زنده شد. به غلام‌گردشی پرداختم. كاروانسرا در و پیكر محكمی داشت. چفت و بست حجره‌ها جدیدا" تعویض شده بود. سرایدار قلچماقی حفاظت آنجا را به عهده داشت. از همه نظر جای مناسبی بود. تعداد و طول و عرض و ارتفاع حجره را اندازه گرفتم. به تجارتخانه بازگشتم و تا عصر را به محاسبه‌ی فضای داخل حجره‌ها و مقدار اجناسی كه در آن جا می‌گرفت پرداختم. در عین حال سراسر روز دچار آن حالت خاص بودم. مثل آن بود كه خود را در زندگی بربادرفته‌ی آن‌ها، عشق‌ها، نفرت‌ها، رقابت‌هایشان شریك می‌دیدم.

عصر كه شد تحت همین احساس، درشكه‌ای گرفتم و به زرگنده رفتم. هوا ابری و گرفته بود. به قهوه‌خانه‌ای رسیدم. كنار رودخانه نشستم و كبابی سفارش دادم. قهوه‌خانه خلوت بود. وقتی قهوه‌چی مخلفات غذا را پیش رویم می‌چید از او پرسیدم آیا تصادفا" كسانی به نام مونس و مردخای را كه سال‌ها پیش در این اطراف می‌زیسته‌اند می‌شناخته و نشانی از آن‌ها دارد؟ قهوه‌چی آن‌ها را می‌شناخت، نشست و همچنان كه غذایم را می‌خوردم، خاطراتی از محبت‌های مونس و رفتار خنده‌دار مردخای را برایم تعریف كرد.

باران ریزی می‌بارید كه به سوی خانه‌ی آن‌ها به راه افتادم. هوا بوی پاییز می‌داد. باران هنوز مطبوع بود. از میان كوچه‌باغ‌ها گذشتم و به محل مورد نظر رسیدم. از دیواری فروریخته به درون باغ رفتم. عمارت ویرانه بود. سقف مهتابی فرو ریخته و از لای تیرهای شكسته قطرات باران فرو می‌ریخت. اتاق‌ها پر بود از آشغال و چوب سوخته، هیچ نشانی از حكایت آشنایی كه شنیده بودم نیافتم.

آخر شب، قصه‌ی آن‌ها، تصویر خانه‌ی خرابه و كاروانسرا در سرم می‌چرخید تا به خواب رفتم. نیمه‌های شب از خواب پریدم. فكری در سرم می‌چرخید و نمی‌دانستم چیست. در تاریكی شب نشستم و به صدای باران بر شیروانی‌ها گوش دادم. افكارم آرام‌آرام شكل گرفت و معنایی پیدا كرد. باقی شب را هم به خواب بودم.

صبح زود به تجارتخانه رفتم و محاسباتم را از نو مرور كردم. حدسم درست بود. در نخستین فرصت آن را با منشی تجارتخانه در میان گذاشتم، فكرم را خیال‌بافی دانست اما آن را برای رئیس بازگو كرد. این یكی به خیال‌بافی علاقه‌ی بیشتری داشت. برایش ثابت كردم كه طول یكی از اضلاع كاروانسرا از بیرون، بیشتر از طول آن در داخل بود!

ساعتی بعد با بیل و كلنگ و چراغ در اتومبیلی نشستیم و به سوی كاروانسرا رهسپار شدیم. هنوز باران می‌بارید. به محض ورود به كاروانسرا همان حالت آشنا را احساس كردم. به سوی آخرین حجره رفتم و با كلنگ به دیوار آن كوبیدم، دو نفر همراه من، یكی با تمسخر و دیگری با كنجكاوی به تماشا ایستاده بودند. حدسم درست بود، قسمتی مخفی در آنجا بود. به محض آن كه ردیفی از آجرها فرو ریخت و فضای تاریك پشت آن نمایان شد، خود رئیس پیش آمد و بی‌اعتنا به تعارفات منشی كلنگ را برداشت و به دیوار كوبید. وقتی سوراخی به اندازه‌ی عبور باز شد چراغ را به داخل بردم و خودم نیز به آن طرف رفتم. برخلاف انتظار از اموال پنهان‌شده خبری نبود، اما اتومبیلی در آنجا پنهان بود، منشی و رئیس هم با چراغ داخل شدند. بوی عجیبی كه تركیبی بود از بوی نا و رطوبت و بوی دیگری، به مشام می‌رسید. غبار سنگینی بر روی اتومبیل نشسته بود و آن را به رنگ سفید درآورده بود. با احساس آمیخته با اندوه بر روی یكی از گلگیرها دست كشیدم، رنگ آلبالویی آن آشكار شد. هر سه متحیر بودیم، كنار ماشین ابزار بنایی بر زمین ریخته بود. رئیس با شوقی آشكار دور و بر اتومبیل می‌چرخید.

پیش رفتم و در عقب را باز كردم و چراغ را جلو بردم. صحنه‌ی عجیب را آن لحظه دیدم. آن حكایت دیگر را: اسكلت زن و مردی را دیدم با لباس قدیمی، كنار هم بر صندلی عقب نشسته بودند. اجزاء صورت شان خاك شده بود، اما هنوز موهای‌شان باقی مانده بود، سر مرد بر شانه‌ی زن بود و دست‌های‌شان بر روی هم. شیشه‌ی كوچك سیاه‌رنگی در یكی از دست‌های مرد بود و دسته‌گلی صورتی و خشكیده بر روی دامن زن. فانوس و تاری هم در كنارشان.

ایستادم و آن قدر كه به من فرصت دادند به آن دو خیره شدم. بعد دسته‌گل را برداشتم و بیرون آمدم. تصویر آن دو پیش رویم بود، آن دو چهره‌ی خاك‌شده و آن حالت عاشقانه‌ای كه دست در دست به یكدیگر چسبیده بودند. گفتم كه چهره‌ی دیگر عشق را پیش رو می‌دیدم. یقین دارم كه با عشق به یكدیگر هراس لحظه‌ی آخر را به هیچ گرفته بودند.

باران بند آمده بود، همه جا آفتابی بود. گل‌های خشكیده را لبه‌ی حوض گذاشتم و به صدای پرنده‌ای گوش كردم كه در آن روز پاییزی آواز می‌خواند.

زیرنویس:
(*) یپرم خان ارمنی

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ