مرغدانی
محمد محمدعلی
تلفن زنگ زد. كاشفی بود.
"بازنشستگی آقا ولی چی شد؟"
"احتمالا همین امروز فردا حكمش صادر میشود."
"براش كاری در نظر گرفتم."
"ممنون كه سفارش ما را فراموش نكردی، جناب!"
"فقط بگو مرد كارهای سنگین هست؟"
"به هیكل گنده و شُلش نگاه نكن، این جا دست تنها
كار یك آبدارخانه و چند تا كارمند را پیش میبرد."
"بعد از ظهر میآیم سراغش تا محل كار را نشانش
بدهم. تو هم بیا. بهترست كه جلو تو باهاش حرف بزنم."
بدم نمیآمد مرغدانی و باغی را كه به تازگی اجاره
كرده بود، ببینم. گاهی كه به خواهش همسایهها، مرغ
پركنده میآورد، مینشست و از تجهیزات مرغدانی و
محوطهی اطرافش تعریف میكرد. میگفت: چه درختهای
میوهای ... چه باغ باصفایی! عینهو بهشت برین ...
گوشی را گذاشتم. صدا زدم: "آقا ولی، آقا ولی!"
مثل همیشه، تا بجنبد و شكم بزرگش را جا به جا كند
و بیاید جلو در اتاق و بگوید: "فرمایش؟" چند
دقیقهای طول كشید. درست مثل وقتی كه كارمندها
صدایش میزدند، چای بیاورد، یا پروندهای را ببرد
زیرزمین و به بایگانی برساند.
همیشه میگفت: "چند تا كار هست كه باید هر روز
انجام شود. من هم چشمم كور انجام میدهم. حالا چند
دقیقه دیرتر یا زودتر چه توفیری میكند؟" انصافا
میآمد و هر كاری بود، انجام میداد، ولی مثل
ساعتی كه همیشه چند دقیقه عقب باشد.
دوباره صدایش زدم، آمد. با پاشنهی خوابیده و
لخلخكنان. تكه نانی خشكیده دستش بود. اول متوجه
نشدم با عینكش چه كار كرده. فقط یك سفیدی دیدم.
وقتی دید نگاهش میكنم، همان وسط اتاق ایستاد. پشت
شیشهی سمت چپ عینكش، تكهای كاغذ سفید چسبانده
بود. با یك چشم درشت و مشكی نگاهم میكرد. معلوم
بود كه شب را نخوابیده، دستهای از موهای پشت سرش
بدخواب شده و رو به بالا شكسته بود. شانههایش پهن
و افتاده بود و همان كت راهراه و شلوار گشاد
همیشگی تنش بود. هیچ نگفت و سرش را خاراند. از
پسرش پرسیدم كه تیمسار صدایش میزدیم.
گفت: "شكر خدا همین دیشب نامهاش رسید. دعا و سلام
رسانده، نوشته من حالاست كه قدر پدر و مادرم را
میدانم و میفهمم."
گفتم: "پس چرا دمغی؟"
گفت: "با بیست سال سابقهی خدمت و پایهی حقوق
مستخدمی، شكم پنج تا قناری هم سیر نمیشود، چه
برسد به آدم!"
خواستم بگویم: "بازنشستگی را خودت تقاضا كردی."
نگفتم. گفتم: "چرا این شكلی شدی، مرد؟"
گفت: "قوز بالا قوز ... سیمهای این چشمم قاطی
شده، اما شكر خدا اتصالی نكرده به این یكی. چیزی
نیست. خوب میشود."
نظرش را دربارهی كار توی مرغدانی پرسیدم. گفت كه
از خدایش است و چرا دلش نخواهد. مرغداری هم بد
شغلی نیست.
گفتم: "آقای كاشفی تلفن زد. از همین امروز كاری
برات دست و پا كرده."
پوست صورتش جمع شده بود، و چشم سالمش كوچك
مینمود، لبخندی بر گوشهی لب داشت:
"چه همچین دست به نقد؟ انگار همین یكی دو ماه پیش
بود كه سپردید."
پشت میز طرف دیگر اتاق نشست. همچنان كه مشغول ریز
كردن تكه نان خشكیده بود گفت:
"خدا پدر زنم را نیامرزد. از بس كه از ژاندارمها
چشم زخم دیده بود، اصرار داشت كه من نوكر دولت
بشوم. ولی من همیشه از شغل آزاد خوشم آمده. نوكر و
آقای خودم. خودم و خودم."
صبحها، همین كه فرصتی پیدا میكرد، پشت میز
آبدارخانه مینشست و برای چند تا كبوتر چاهی كه
جمع میشدند پشت پنجرهی اتاق ما، نان خرد میكرد.
بعد، با مشت پر میآمد كنار پنجره و بیآن كه
مزاحم كسی بشود همه را میریخت برای كبوترهای
گرسنهای كه به ورقهی آهنی سقف كولر نوك میزدند.
برگشت به طرفم: "من سله و قفس و سبد آهنی و بزرگ
نمیتوانم بلند كنم. یك وقت حكایت رودربایستی
نباشد."
گفتم: "این همسایهی ما آدم بدی نیست، ولی جایی هم
نمیخوابد كه آب زیرش برود. تو را دیده و اگر طالب
نبود تلفن نمیزد."
نان را ریز ریز كرد و از پشت میز بلند شد. هر دو
به كنار پنجره رفتیم. عادت داشت نان را در چند
نوبت بریزد. صبر میكرد بخورند و تا میدید دارد
تمام میشود، دوباره میریخت. هر بار كه كبوترها
با ولع هجوم میآوردند، لبخند میزد. گفت:
"كار خدا را میبینی؟ یك وقتی روزی ما حواله شده
بود به این زبانبستهها ... بچه كه بودم، برادرم
یك چادرشب برمیداشت و میرفت سر چاه. گاهی مرا هم
میبرد، میگفت: ولی تو بالا باش، و خودش میرفت
پایین. سی تا چهل تا از این زبانبستهها را
تلمبار میكرد توی چادرشب و یك هفته ده روز پدرم
را از بابت پول گوشت جلو میانداخت. بیچارهها
گوشتی نداشتند. من نمیخوردم ولی حالا كه نگاه
میكنم باز از این گوشتهای یخزده بهتر بود ..."
برگشت به طرفم:
"بعضی از این كفترهای چاهی خیلی ناقلا و ناتواند.
گاهی كه صبحها دیر میرسم اداره، میروند جای
دیگر میخورند و فضلهشان را میآورند اینجا، اما
چه كار میشود كرد؟ باید بیمزد و منت مواظب و
مراقبشان بود. از فردا كه من نیستم، شما به این
زبانبستهها غذا بده، ثواب دارد."
گفتم: "باشد. حتما به بقیه هم میسپرم. نگران
نباش."
ساعت چهار و نیم سوار ماشین كاشفی شدیم. آقا ولی،
روی صندلی عقب، كنار كپهای از شانههای خالی
تخممرغ نشست. چند جزوه و كتاب مرغداری هم اطرافش
پراكنده بود. كاشفی آینه را میزان كرد و راه
افتاد.
گفت: "حتما چشم آقا ولی آستیگمات شده، بله؟"
آقا ولی عینكش را برداشت و شیشهی طرفی را كه كاغذ
نچسبانده بود، با سر انگشت پاك كرد:
"درد نمیكند، ولی مثلا این خط جدول خیابان هست،
یا آن تیر چراغ برق، لبههاش را كج و كوله
میبینم، حالیم هست شكسته نیست، اما میبینم كه
شكستهست. یكی از آشناها گفت، این كار را بكنم.
اتفاقا از دیشب با همین یك چشم راحتترم و بهتر
میبینم. مثل این كه همین یكی از اولش هم كفایت
میكرده."
خندید و پرسید: "مرغدانیها كه دیدهبانی ندارند.
دارند؟"
هر سه خندیدیم، و كاشفی پیپش را كه باز خاموش شده
بود، با كیسهی نایلونی توتون به من داد. روشن
كردم، بوی خوش توتون فضا را پر كرد. میدانستم
همقطارهای سابقش كه هنوز در مرزها خدمت میكنند
برایش میفرستند. پرسیدم كه توتون را گران میخرد؟
گفت از وقتی كه از خدمت بیرون آمده، این چیزها را
با رفقا معاوضه میكند. ران و سینه میدهد،
كاپیتان بلك میگیرد.
گفتم: "خوب، برویم سر اصل مطلب. نگفتی برای آقا
ولیِ ما چه كاری در نظر گرفتهای؟ بالاخره ما
هستیم و همین یك آقا ولی كه چشم و چراغ ادارهست."
از خیابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتیم، و
به طرف بالا پیچیدیم. كاشفی گفت:
"یكی از كارگرهام به اسم زعیم، دو روزه كه نیامده
سر كار. آقا ولی را میگذارم جای زعیم. كار جمع و
جوریست. شاید هفتهای بیست ساعت بیشتر كار نداشته
باشیم."
آقا ولی عینكش را گذاشت و به پشتیِ صندلی تكیه
داد:
"تا جایی كه میدانم اگر علاقه به كار باشد كم و
زیادش آدم را خسته نمیكند، ولی بالاخره یك جوری
هم نباشد كه آدم شرمندهی زن و بچهاش بشود. بیست
ساعت در هفته، بدون اضافه كاری ..."
كاشفی گفت: "درآمد زعیم بد نبود. هر ماه مبلغی
میفرستاد به دهاتش. هفته به هفته تو باغ میماند.
تو هم مثل زعیم. آنجا كسی با تو كاری ندارد. جای
باصفاییست. جای خواب هم داری. درختهاش به میوه
نشسته. باصفاست، تا بخواهی درندشت. عینهو بهشت
برین."
آقا ولی گفت: "زنم مریض شده. دو تا بچهی كوچك هم
دارم. دلم میخواست شبها بروم خانه و صبح زود
بیام. چه كنم؟ بچهها عادت كردهاند كه شبها خانه
باشم."
كاشفی گفت: "هیچ عیبی ندارد. من از این جهت گفتم
كه آنجا را مال خودت بدانی."
آقا ولی، سر و سینهاش را جلو كشید:
"این خیابانها میرسند به شمال شهر؟"
كاشفی گفت: "بله، از سربالایی مالكآباد كه
بگذریم، سردرِ كاشیكاری و شیر خورشید نشان باغ
پیداست. باغِ آقا شجاع معروفست. نشنیدی؟"
آقا ولی گفت: "همیشه دلم میخواست مدتی بالای شهر
كار كنم. راستی ببینم، آنجا ماشین جوجهكشی هم
دارید؟"
كاشفی با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت. از تقاطع
چهارراه به سمت غرب پیچید:
"بله، از تولیدات داخلیست."
آقا ولی گفت: "این حرفها حالا قدیمی شده، ولی
میپرسم، جوجهكشی با دستگاه، دخالت تو كار خدا
نیست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفهها عرض میكنم."
هم من و هم كاشفی زدیم زیر خنده. خودش هم خندهاش
گرفت، ولی حدس میزدم به علت نفهمیدن نوع كارش
بوده كه این سؤال را كرده. گاهی خجالت میكشید،
چیزی را كه نمیدانست و ذهنش هم یاری نمیكرد، زود
و دقیق بپرسد، بعد مطلب دیگری را میكشید وسط. دور
و بر مطلبی میپلكید كه روش نمیشد بگوید.
گفتم: "به قول خودت حكایت رودربایستی كه نیست. اگر
مایلی كار كنی، همینجا دربارهی نوع كار و حساب و
كتابش سؤال كن. من كه دخالت نمیكنم علت دارد. تو
هنوز برای من همان آقا ولیِ توی ادارهای. پدر
تیمسار سعید خان دلیجانی."
گفت: "گفتنش آسان نیست. تازه چه اهمیتی دارد؟"
بعد، همانطور كه داشت یله میشد روی پشتی صندلی،
ادامه داد:
"تخصص نداشتن بد دردیست. تو محلهی ما مستخدمی
هست كه حداقل هفتهای دو بار برای آشپزی مجالس عزا
و عروسی دعوتش میكنند. خوب همین كمیتش را راه
میاندازد، اما من، نه كاری بلدم و نه دلم تو خانه
قرار میگیرد. حالا مشغولیاتی داشته باشم كافیست،
ولی نگفتید كارم چی هست؟"
كاشفی گفت: "گفتم كه، شما را میگذارم جای زعیم.
زعیم مسئول مرغ و خروسهایی بود كه ما به صورت سرد
به بازار میفرستیم. البته تو باغ كارهای دیگری هم
هست كه فعلا هركدام مسئولی دارد. اگر از این كار
خوشت نیامد، مجبوری صبر كنی تا چند ماه دیگر كه
كارها رونق بیشتری گرفت، شاید توانستم كار دیگری
برات دست و پا كنم. ولی فعلا همین یك شغل را خالی
داریم."
آقا ولی گفت: "میبخشید زیاد پرس و جو میكنم. كار
زعیم چی بود؟ مثلا به مرغها دانه میداد، یا چه
كار میكرد؟"
كاشفی گفت: "ببین هر كاری معایب و محاسنی دارد.
فقط نباید سرسری گرفتش. زعیم كار را بلد بود، ولی
اهل افراط و تفریط بود. تو نباید مثل زعیم باشی.
نوع كار طوریست كه كاملا مستقلی، بقیه هم، هركس
به كار خودش مشغولست. جوجهكشی، غذا دادن،
نگهداری، نظافت و بقیهی كارها، هیچكدام ربطی به
كار تو ندارد. تو فقط مسئول مرغ و خروسهای حذفی
هستی."
اصطلاح "حذف" را در مرغدانیها شنیده بودم. سیگاری
آتش زدم و دست آقا ولی دادم. بعد صبر كردم تا صدای
آژیر آمبولانسی كه از باند دیگر اتوبان میرفت
پایین، خاموش بشود. به كاشفی گفتم:
"گفتید مسئول حذفیها .. آقا ولی باید سر ببرد یا
بگوید كه سر ببرند؟"
"در واقع، آقا ولی تكلیف مرغهای حذفی را عملا
روشن میكند. همین كار احتیاج به یك مسئول دارد."
آقا ولی چند پك به سیگار زد و نگاهش را از ردیف
درختهای حاشیهی خیابان گرفت. رفت توی فكر و
لحظهای با دو دست سرش را چسبید. وقتی متوجه شد
نگاهش میكنم، مثل كسی كه خجالتزده باشد، سرش را
پایین انداخت. زیر لب با خود پچپچ میكرد. شاید
چون حرفی زده بود، احساس میكرد كه باید به آن
پابند باشد. به خصوص كه باعث پیدا شدن كار من
بودم. گاهی كه میبردمش مجتمع و باغچهها را بیل
میزد، یا احیانا نظافتی میكرد، اضافه به مزد،
كمكش هم میكردم. دیگر صحبت كارمند و آبدارچی
نبود. همسرم گاهی برای بچههاش ژاكتی یا بلوزی
میبافت. بعضی وقتها هم زن او برای ما گردو و توت
خشكه میفرستاد. سعید هم كه اهل كتاب و شعر و
شاعری بود.
داشت میگفت: "من مرغدانی دیدهام، اما تا حالا سر
گنجشكی را هم نبریدهام. مدتی كمك میكنم بلكه كسی
پیدا شد و كار شما راه افتاد ..." كه دیگر رسیده
بودیم به دهكدهی پایین دست مالكآباد و باید
كمكم از پیچ و خمها بالا میرفتیم.
از بالا، و از خم پیچها، جنوب و شرق و غرب شهر
پیدا بود. در دامنهی تپههای اطراف دهكده، روی
شیبها، اسكلت فلزی بناهای نیمهكاره بود كه قد
برافراشته بود. انبوه مصالح ساختمانی كپهكپه و
بلند و كوتاه، دیده میشد. بعد دیوارهای خشت و
گلیِ باغهای بزرگ و خانههای روكار سنگی و
رنگارنگ ... و آن پایین، اتوبان بود و یكی دو راه
فرعی كه میانبر میرسید به دیوارهای آجری دالبر
دالبر و تا ضلع شمال غربی مسیری كه میرفتیم،
كشیده شده بود. بوی فضله و كود جلوتر از صدای پارس
سگی از باغ میآمد.
كاشفی گفت: "ژولی از نژادهای اصیلست. عادتش
دادهام با شنیدن صدای موتور ماشینم پارس كند."
تا به دروازهی باغ برسیم، ژولی میغرید و با
پاهای از هم باز شده، و گردن كشیده پارس میكرد.
اما همین كه رد شدیم، مثل این كه وظیفهاش را
انجام داده باشد، یكباره دراز كشید روی زمین و
شروع كرد به لیسیدن كپل قهوهای و سیاهش كه انگار
زخم بود.
صدای كِركِر خندهی زن و مردی، كه معلوم نبود پشت
كدام ردیف از درختهای میوهاند با بغبغوی
كبوترهای كنار گوشهی سقف سفالی اتاقك سرایدار
درهم میآمیخت. دو طرف خیابان اصلی بوتههای سبز
شمشادهای یك قد و اندازه بود، و بعد از اولین
میدانچه، ساختمان اربابی بود، با ایوانی جلو آمده
و ستونهای قطور گچبری شده، و در و پنجرههایی با
شیشههای رنگیِ زنگار گرفته و كنگرههای تاج در
تاج كه دور تا دور لبهی بام را زینت داده بود.
كمی دورتر، استخری بود با بدنهای آبیرنگ و پر از
آب زلال و بالادست آن سالنهای سیمان سیاهِ
مرغدانیها بود با درهایی كوتاه و پنجرههایی كوچك
و زرد، و كمی دورتر، كامیونی وسط خیابانِ شنی
ایستاده بود و عدهای بارش را خالی میكردند.
كاشفی گفت: "انگار نژادهای خارجی كه سفارش داده
بودیم آمده. اوضاع روبراه میشود آقا ولی."
جلوی اولین سالن سمت چپ پیچید، و در محوطهای پُر
دار و درخت ترمز كرد. محوطه با چند تخت و صندلی
چوبی و حوضی كوچك و گلدانها و پیتهای حلبی كه در
آنها نهال و نشاء كاشته بودند، شكل میگرفت. تا
دست و صورت شستیم و نشستیم، زن و مردی از خیابان
اصلی بالا آمدند. زن صد قدمی جلوتر بود. باد دور
چادر سفیدش میپیچید و به پیراهن صورتیاش
میچسباند. كاشفی پیپش را روشن كرد:
"این عاطفه زن سرایدارست، و آن یكی سركارگر.
بقیهاش را هم خدا عالمست."
عاطفه نزدیك ما كه رسید، پر چادرش را بالا گرفت و
روی پیراهن بلند و چسبیده به پاهاش كشید. به كاشفی
و من سلام كرد. به بالای یقهی باز پیراهنش سنجاق
قفلی زده بود. كاشفی پرسید كه نعمتالله كجاست؟ و
به چشمهای شوخ او خیره شد.
عاطفه گفت: "همین جا بود. انگار رفته بار خالی
كند. صداش كنم؟"
كاشفی گفت: "یا تو یا نعمتالله، یكی باید همیشه
دم در باشد. حالا برو با ماست كمچربی دوغ درست كن
بیار."
عاطفه با ابروهای گرهخورده برگشت رو به پایین. سر
راه چیزی به سركارگر گفت و خندید. آقا ولی نگاهم
كرد. ناگهان احساس كردم دارد حوصلهام سر میرود.
سركارگر با هیكل ورزیده و لباس كار سرتاسری، آهسته
و با طمأنینه بالا میآمد. تا به كاشفی رسید سلام
بلندبالایی داد، و با سر به ما هم سلام كرد. كاشفی
آرام آرام جلو رفت و نگاه تند و تیزی به او
انداخت:
"مگر كارگر كم داریم كه نعمتالله را به كار
میكشی؟"
سركارگر گفت: "بله قربان، راننده عجله داشت،
نعمتالله هم بیكار بود. فرستادمش همراه بقیه
جوجههای تازه را از كامیون خالی كند. اصلا برای
این كه مراقب باشد عوضی اشتباه نشود."
كاشفی گفت: "صبح هم كه فرستاده بودیش آزمایشگاه
حصارك تا عوضی اشتباه نشود!"
سركارگر گفت: "چاره چیست قربان؟ دكتر آزمایشگاه
لاشهها را برگردانده و گفته كه دو تا مریض زنده
بفرستیم. سفارش كرده احتیاط كنیم و برای این مرغ و
خروسهای تازه هم دو هفتهای قرنطینه بسازیم.
جسارتست میپرسم این آقا همان كارگریاند كه
دیروز صحبتش بود؟"
كاشفی گفت: "بله."
برگشتم به آقا ولی نگاه كنم، دیدم كه دارد نگاهم
میكند. سركارگر بیمعطلی یك دسته كاغذ از جیب روی
سینهاش درآورد، و از لابلای آن یكی را كه از همه
تمیزتر بود، بیرون كشید:
"از رستوران افخم، كلوپ صفوی، و خانهی سالمندانِ
زن، سفارش جوجه خروس دادهاند. روزی صد تا و
گفتهاند كه تا صد و پنجاه تا هم اشكالی ندارد."
سایهی آقا ولی كه كنار گلدانهای نشاء ایستاده
بود، در آب حوض میلرزید. اشاره كردم بیا. آمد و
روی تخت كنارم نشست.
آهسته گفتم: "تصمیم بگیر. اگر كار دست به نقد
میخواهی فعلا جز این نیست."
آهسته گفت: "شاید هم باشد و ما خبر نداریم. این
اقبال منِ فلكزده است. حالا هم كه بلند شده ببین
كجاها بلند شده. این هم بالای شهر! مثل این كه
خودم باید بالا و پایین بشوم."
كاشفی سفارشهایی به سركارگر كرد و آمد به طرف ما
كه هنوز میخندیدیم:
"كار جدید آقا ولی اعصاب قوی و سرعت عمل لازم
دارد. البته، مزدش هم اگر كار را خوب پیش ببرد
عالیست. همین جوجه خروسها كه سفارش گرفتهایم،
همان تخممرغهایی كه با ماشین جوجه میشوند،
بالاخره سودی دارند كه دست ما را باز میگذارند
برای افزایش دستمزد و پاداش آخر سال ... "
سركارگر جلو آمد و گفت:
"به ضرر و زیانها هم اشاره بكنید آقای كاشفی."
كاشفی خندید:
"راست میگوید. یكباره میبینی نیوكاسل میآید و
یك سالن را درو میكند و ما مجبوریم هزارتا هزارتا
جوجههای مریض را چال كنیم. قبلا اینجا تنورهای
مخصوص داشت كه مرغهای مرده را در حرارت زیاد به
دانهی غذایی تبدیل میكرد، ولی حالا مجبوریم تا
تعمیر مجدد و راهاندازیشان همه را خاك كنیم.
البته اینها ربطی به حقوق شما ندارد آقا ولی
خان."
به طرف سركارگر برگشت:
"حالا ترتیب انتقال حذفیها و گوشتیهای دو كیلویی
را به كشتارگاه بده. قرارست با آقا ولی سری به
آنجا بزنیم. دوستِ دوست ما، دوست خود ما هم هست."
سركارگر لبخندی زد و رفت طرف خیابان اصلی باغ.
كاشفی به طرف ما برگشت: "تو مرغدانیها آن مرغی كه
تخمگذار خوبی نیست، یا خروسی كه نطفهی سالمی
ندارد، زودتر از بقیه حذف میشود ..." كه عاطفه،
با پارچ پر دوغ و لیوانهای سفید پلاستیكی، از پشت
درختها به خیابان اصلی آمد. صورت كاشفی رو به ما
بود و ندید كه چهطور وقتی عاطفه نزدیك سركارگر
رسید، سركارگر به سرعت كاغذی روی چشمش گذاشت و
شكمش را مثل آقا ولی جلو داد. آقا ولی دید و كاش
نمیدید، كه چگونه سینههای لرزان عاطفه یكی از
لیوانها را روی خاك غلتاند.
دوغ را خورده نخورده رفتیم طرف سالنها. كاشفی
گفت:
"یك دسته از مرغ و خروسها زودتر از بقیه حذف
میشوند، و این برخلاف طبیعتشان هم نیست. دقت كه
بكنید، خودتان میفهمید. آنهایی كه وقت مردنشان
رسیده از بقیه هراسانتراند. مثلا تا در سالن باز
میشود فوری برمیگردند طرف آدم و حتا چند قدمی
میآیند جلو."
سالن اول، پر از مرغهای یكدست سفید بود كه از سر
و كول هم بالا میرفتند. دو جفت چكمهی لاستیكی
سیاه هم كنار در افتاده بود. كاشفی گفت:
"اینها گوشتیاند. چاق میشوند چون چارهی دیگری
ندارند. آقا ولی باید هر روز تعدادی از اینها را
سر ببرد. گاهی واقعا سختست. بعضیها وقتی به كشتن
میافتند، یعنی چشمشان به خون میافتد نمیتوانند
جلو خودشان را بگیرند. یك وقت چشم باز میكنند
میبینند، عوض استفاده رساندن به ما ضرر هم
زدهاند. باید حوصله داشت. همین طور علاقه و
انضباط."
با اشاره به چكمههای كنار در، به آقا ولی گفت:
"پوشیدن اینها برای جلوگیری از انتقال میكروب
ضروریست. بپوش و برو یكی را بگیر."
آقا ولی نگاهی ملتمسانه به من كرد. بعد چكمهای
برداشت كه اندازهاش نبود:
"پام نمیرود. اینها كه خیلی كثیفاند."
"آن یكی را كه بزرگترست بپوش. داخلش تمیزست."
آقا ولی پوشید و گشادگشاد رفت وسط مرغهایی كه از
سر راهش فرار میكردند.
كاشفی گفت: "آن مرغی را كه تاجش شل شده و دارد چرت
میزند بگیر."
آقا ولی مرغ را گرفت و آورد.
كاشفی گفت: "ببین این مرغ كم خونست. بعید نیست كه
انگل داشته باشد. ولی چون هنوز گوشتش فاسد نیست،
حذفی سودآورست."
مرغ را گرفت و آهسته زمین گذاشت:
"به حذف كردن مثل یك كار نگاه كن. همانقدر سر ببر
كه احتیاج داریم. همانقدر كه سفارش گرفتهایم."
برگشت به طرف من و مثل كسی كه بخواهد رازی را فاش
كند، آهسته گفت:
"آقا ولی، اینجا باید نه عاشق كارش باشد، نه ازش
متنفر، آدم كوكی ... ربات ..."
***
صبح، وقتی كه نزدیك كولر ایستاده بودیم، بعد از آن
كه به آقا ولی اطمینان دادم كه مواظب كبوترها
هستم، او خاطرهای تعریف كرد از همسایهی رو به
روییاش كه آن طرف حیاط، اتاقی اجاره كرده بود.
دلم گرفت و تعجب كردم كه چرا تا به حال به من
نگفته بود. حدود دو ماه پیش، آن همسایه به
خانوادهی آقا ولی سپرده بود كه در غیبتش به
قناریهایش آب و دانه بدهند، و آنها فراموش كرده
بودند. زن آقا ولی یادش نمیآمد كلید اتاق را كجا
گذاشته و ... آقا ولی در جواب همسایهی تازه از
سفر آمده گفته بود: "خجالتزدهام. میشنیدم
قناریها جیكجیك میكنند، ولی یادم نمیآمد چه
كار باید بكنم. كاش پسرم بود، میسپردیم دستش."
***
توی سالن بعدی به توصیهی كاشفی همه چكمه پوشیدیم.
رفتیم بالا سر یكی از ماشینهای جوجهكشی. كاشفی
از سبدی كه كنار ماشین بود، سه تا تخممرغ برداشت.
گفت:
"دولت از مرغداری حمایت میكند. تازهست بخورید."
تخممرغها هنوز گرم بودند. شكستیم و من سفیده و
زرده را مخلوط سر كشیدم. توی تخممرغ آقا ولی
لكهی خون بود. نخورد. خم شد و به جوجهای خیره شد
كه تازه سر از تخم درآورده بود. جوجه با شتاب به
سمت محفظهی شیشهای دستگاه میدوید.
كاشفی گفت: "رسما كه وارد كار شدی، خودت معنی
چیزهایی را كه گفتم میفهمی. خلاصه این كه باید
مرغهایی را كه قابلیت تخمگذاری یا گوشتی شدن
دارند، شناسایی بكنی. حذفیها را هم كنار بگذاری.
ما همهشان را با حلقههای رنگی پاهاشان
میشناسیم. آن یكی را نگاه كن. همان خروسی كه تاجی
برجسته دارد، شمارهاش دویست و سی و پنجست."
آقا ولی عینكش را برداشت و با انگشت دو گوشهی
چشمش را پاك كرد:
"من قبل از اینها باید به این شغلها فكر میكردم
نه حالا سر پیری ..."
با دهانی نیمهباز و سینهای خالی شده از نفس، كتش
را درآورد و دستش گرفت.
كاشفی گفت: "اتفاقا بد نیست از همین امروز مشغول
شوی. دو روزست كه برنامهی ما به هم خورده. اگر
آمادهای برای دستگرمی چندتایی سر ببر. مرغهای
گوشتی این هفته را تا حالا باید میفرستادیم
بازار."
آقا ولی نگاهم كرد و آمد كه كتش را بدهد دستم.
كاشفی خندید:
"سالنش جداست. عجله نكن."
چكمهها را كندیم و بیرون آمدیم. كارگری كف كامیون
را جارو میزد. چند نفر دیگر هم با قفسهای توری،
مرغ و خروسها را جابهجا میكردند. همه به احترام
حضور كاشفی، لحظهای دست از كار كشیدند تا ما رد
شدیم. پشت كامیون فضای باز و بیشه مانندی بود، كه
چند جایش در كرتهای كوچك و بزرگ، سبزی و صیفی
كاشته بودند. بویی میآمد. آقا ولی دماغش را جمع
كرد و خاراند و من به زبان آمدم.
كاشفی گفت: "این بوها را همهی مرغدانیها دارند.
هرچهقدر سبزی و صیفی میكاریم، چون محل قدیمیست
باز هم بتونش بو میدهد. بوی همین خون و كثافت
مرغها و خروسهاست. عادت میكنید. حالا برویم
كشتارگاه."
كپهای خاك اره و پوشال سر راه بود. برگ بیشتر
درختهای آن قسمت از بیآبی خشكیده بود و آشیانهی
پرندهها بر شاخههای بلند چنار، لخت و بیحفاظ
مینمود. لكهی ابری، مثل لحافی ضخیم از پر در
آسمان بود. گاهی با نسیمی كه میوزید، شاهپرهای
قدیمی از قفسهای اسقاطی بیرون میریخت و معلق
میشد در هوا. كمی جلوتر، چند بوقلمون و دو كلاغ،
كنار كپههای ماسه و گوشماهی، میچرخیدند و به
زمین نوك میزدند. بوقلمونها ماهیچههای شل و ول
گردنشان را از بالای سینه تا زیر غبغب به سرعت
میجنباندند.
كاشفی گفت: "آزادشان گذاشتهایم كه نیرو بگیرند.
گاهی تخممرغ زیرشان میگذاریم و كار یك ماشین
جوجهكشی را میكنند. اینجا همه در خدمت یك
هدفاند؛ تولید بیشتر هزینهی كمتر."
آقا ولی گفت: "حالا كاری به بویی كه میآید
نداریم. زمین اینجا، جان میدهد برای كشاورزی.
حیف كه دست من نیست، والا از هر وجبش طلا در
میآوردم."
كاشفی گفت: "اتفاقا تو فكرش هستم. منتها كشاورزی
برخلاف مرغداری برنامهریزی بلندمدت لازم دارد."
ما كه نزدیك شدیم، كلاغها به طرف بلندترین
شاخههای درختها پریدند. به منقار یكیشان چیزی
چسبیده بود كه با نشستن روی شاخه، افتاد. پیش از
مان چند موش خاكستری بزرگ به محل رسیده بودند. كفل
و پوزهی خونآلودشان به تندی میجنبید. دمهاشان
رو به بالا بود و چیزی را میجویدند. با دیدن ما،
با اكراه كنار كشیدند. انگار كه گوشه و كنار منتظر
هستند تا ما رد بشویم و دوباره برگردند. جلو ما،
گردن مرغی بود تازه ولی خاكآلود كه بیشتر گوشتش
جویده شده بود. پشت كپهی ماسه و گوشماهی، چند
قطعهی دیگرِ گوشت از زیر خاك بیرون افتاده بود.
كاشفی پیپش را روشن كرد:
"میبینی آقا ولی، این كارگرهای بیانضباط، آنقدر
زمین را چال نكردهاند كه جك و جانورها نتوانند
نوك بزنند. چارهای هم نیست. باید صبر كرد تا
تنورهای مخصوص تعمیر شود. ولی نباید با نیامدن یك
كارگر، گوشتهای قابل مصرف به این روز بیفتد. باید
به هر قیمت كه شده رساند به محتاجش. وقتی ما ته
سفره را میتكانیم برای مرغها، یا یك بند انگشت
نان را از زمین برمیداریم و روی چشم میگذاریم،
معنیاش جلوگیری از اسرافست."
آقا ولی خندید: "این شكم من از حیف حیفهایی كه سر
سفرهی غذا میگویم اینقدر بزرگ شده. هی زن و
بچهها نخوردند و من گفتم حیفست و خوردم."
آن طرفِ نارون، دو گاومیش با شاخهای برگشته و
سرهای خمشده به جلو، علف میچریدند. یكیشان كه
گاهی ماغ میكشید، یكباره دستهایش را بلند كرد و
روی كمر آن دیگری گذاشت.
كاشفی گفت: "قدیم اینجا گاوداری مجهزی هم داشته.
آقا شجاع تو این كارها نابغه بود. نابغهای
بینالمللی كه حتا از اعراب زمین میخرید و برای
اسرائیلیها مرغدانی و گاوداری میساخت. این باغ،
بعد از فوتش مدتی بلااستفاده ماند، تا اینكه من
آمدم. من هم كه هنوز فرصت نكردهام به همه جاش
رسیدگی كنم. این سركارگر و سرایدار هم با وجود
سابقهای كه دارند، دل نمیسوزانند. اگر از ترس
سالی یكی دو ماه حقوق و مزایا نبود، تا حالا صد
دفعه اخراجشان كرده بودم."
صدای بگومگوشان از پشت سر میآمد. سركارگر همراه
مرد لاغراندامی به ما رسید. مرد موقع راه رفتن كمی
پاش را میكشید، و شانهاش را جلو میداد. مثل
میرابها پیراهن بلند و بییقه تنش بود و یكی از
پاچههای شلوارش را بالا زده بود. عاقله مردی بود
آفتاب سوخته. با ریش چند روزه. سركارگر نزدیكتر
آمد:
"آقا از دست سربههوایی این نعمتالله خسته شدم.
چهلتا از مرغهای تخمی را اشتباهی گذاشته تو
كشتارگاه. میگویم چرا حواست را جمع نمیكنی؟ مثل
سگ پاچهام را گرفته كه بیا برویم پیش آقا. خب این
آقا ..."
نعمتالله گفت: "آقا از این كارگرها بپرس. همه
میدانند كه من آدم دروغگویی نیستم. خودش گفت، این
چهارتا قفس را ببر كشتارگاه. نگاه كردم دیدم گوشتی
نیستند. نكردم در جا بگویم اشتباه میكنی. حالا كه
میپرسم چرا به ارباب ضرر میزنی؟ خودش را زده به
كوچهی علی چپ. دست پیش را گرفته كه پس نیفتد. با
زعیم بخت برگشته هم همین جامغولكبازیها را
درآورد كه به آن روز افتاد."
كاشفی گفت: "خسته شدم. واقعا از دست شماها خسته
شدم. چرا همیشه مثل سگ و گربه به هم میپرید؟"
نعمتالله گریهاش گرفت:
"آقا به خدا به اینجام رسیده. یك روز بیا بشین
سفرهی دلم را باز كنم. اینجا هیچی سر جای خودش
نیست. صد رحمت به گذشته ..."
كاشفی گفت: "حالا به جای گریه و زاری برو مرغهای
تخمی را برگردان سر جاش. شما هم دو تا كارگر بفرست
بالا."
برگشت به طرف آقا ولی: "بین آدم ناچارست با چه
كسانی سر و كله بزند؟ تازه این یك چشمهاش بود.
مردكه، سرِ چهلسالگی یك دختربچه گرفته، چند سال
باهاش بغبغو كرده و حال كه دیگر ... ازش
برنمیآید دختره شده بلای جانش، و هیچی سر جای
خودش نیست."
آقا ولی گفت: "شما خودتان صاحبكارید، میدانید كه
این بیچاره تقصیری ندارد. زن گرفتنش یك طرف، ولی
تو كار شده مثل یك قاب دستمال آبدارخانه."
سالن كشتارگاه در پنجاه قدمی و لب خاكریز درهی
سرسبزی بود كه امتدادش به سالنهای مرغدانی
میرسید. جای دو پنجهی خونی به بالای دیوار سیمان
سفیدش نقش بسته بود. انگار كه مرد بلندقدی با
دستهای گشوده و پنجههای خونی، محكم زده باشد به
دیوار. انگشتها از هم فاصله داشت و در فاصلهی دو
پنجهی خونی، با خطی خوانا نوشته شده بود "یادت
بخیر زعیم" و كنارش پرندهی كوچكی دیده میشد كه
با ظرافت منحنی بالش ترسیم شده بود. آقا ولی هم
دید و سر تكان داد. میخواستم از احوال زعیم چیزی
بپرسم و نپرسیدم، مبادا كه تو ذوق آقا ولی بخورد.
مرغها و خروسها روی كف صاف و سیمانی سالن، از سر
و كول هم بالا میرفتند. گوشه و كنار، دانههایی
بود كه بخورند. و آبدانهای قراضهای كه از
جدارهاش بالا بروند.
كاشفی گفت: "دارد دیر میشود. چكمهها را بپوش،
دست به كار شو. روپوشِ كار به آن میخ گوشهی
سالنست. چاقو هم كنار بشكهی آب ... آن هم قیف
مخصوص. بردار برو لب چالهی فاضلاب. تا مشغول بشوی
كارگرهای پَركن و شكمخالیكن هم پیداشان میشود."
چكمهها بلند و خونی بود. آقا ولی كه پوشید تا
بالای زانویش رسید. آستین پیراهنش را بالا زد و از
وسط مرغها و خروسها به آن طرف سالن رفت. بند
روپوش چرمی مشكی را به گردن انداخت، و نخ دو طرف
را به پشت كمرش گره زد و آمد جلوی ما ایستاد.
خواستم بخندم كه به ابروهایش چین افتاد. نوك چاقوی
دسته شاخی را آرام آرام به لبهی چكمهاش میزد:
"پس قسمت این بوده كه مِن بعد، روزی ما قاطی گه
مرغها باشد؟"
كاشفی گفت: "ما بیرون هستیم. مواظب باش زخمیشان
نكنی. درست یك بند انگشت زیر غبغب."
دست مرا كشید و برد بیرون. كارگرها با لباسكارهای
سورمهای، از كنار ما گذشتند و توی سالن رفتند.
كاشفی گفت: "من هیچوقت از نزدیك نگاه نمیكنم.
دلم ریش میشود. سر و صدایی كه راه میاندازند،
اعصابم را خطخطی میكند. كار خیلی مشكلیست كه
فقط به درد صفركیلومترها میخورد. آقا ولی خوبست
اگر قبول كند."
پشت به پنجره ایستاد و پیپش را كبریت كشید. به دار
و درخت و به منظرهی رو به رو نگاه میكرد ... آقا
ولی وسط سالن، تیغهی براق چاقو را آرام آرام و
ریز به پشت ناخنش میكشید.
گفتم: "این هم آدم جالبیست. پسرش شنیده میخواهم
برای پدرش كار پیدا كنم، فوری نامه نوشته كه اگر
قصد كمك به پدرم را دارید، بگذارید خودش انتخاب
كند، والا دلخور میشود. بعد مَثَل زده كه چون
دوست ندارد توی اداره كار كند، مرتب به مادرش غر
میزند و به روح پدر او فحش میدهد."
كاشفی برگشت رو به پنجره:
"خیلی از مردم چون امكانات ندارند، سر جای خودشان
نیستند. نگاه كن، مردی با این هیكل باید مستخدم
اداره باشد؟ فیزیك بدنش جان میدهد برای سلاخی."
یكی از كارگرها شعلهی زیر بشكهی آب و دستگاه
پركنی را تنظیم میكرد. كاشفی زد به شیشه و اشاره
كرد به آقا ولی كه شروع كند، و او اولین مرغی را
گرفت كه نزدیكش بود. تا راست شكمش بالا آورد. بال
بال زدن و صدای قدقدش را با خشونت خواباند. قوس دو
كتف و سر شاهپرهایش را میزان كرد و زیر پای چپش
گذاشت. كاكل مرغ را گرفت و سرش را لبهی چاهك خم
كرد. منتظر بودم مثل مرغفروش محله، چاقو را افقی
بكشد، و بعد، لاشه را كه در خون دست و پا میزند،
با سر بیندازد توی ظرف قیفمانندی كه ته باریكش به
لبهی فاضلاب میرسید. بعد یكی از كارگرها مرغ را
بردارد و توی بشكهی آب جوش فرو بكند. داغ داع و
آبچكان بگذارد روی دستگاهی كه پروانههاش به سرعت
دور خود میچرخند. كارگر دیگری هم تودلیهای مرغ
را بشوید و خیسخیس بگذارد توی كیسهی نایلونی كه
حالا چندتایش را آماده كرده بودند ...
همه به آقا ولی چشم دوخته بودیم، و او بالای سر
مرغ خم شده بود. چاقو را گذاشته بود یك بند انگشت
زیر غبغب و نگاهش میكرد. كجاها بود و چهها
میدید، خدا میداند.
كاشفی گفت: "چرا اینقدر لفتش میدهد؟"
هر دو رفتیم بالای سر آقا ولی، و او انگار كه از
خواب بیدار شده باشد، لبخندی زد و مرغ را رها كرد.
مرغ از پیش پایش جست زد و با قدقد بلند پر كشید به
طرف انتهای سالن. خروسی زد زیر آواز و به طرفش
دوید.
آقا ولی گفت: "هنوز دستم به فرمان نیست. شاید از
فردا صبح شروع كنم."
خجالتزده بود. كاشفی چاقو را از دستش گرفت و داد
دست كارگری كه كیسههای نایلونی را آماده میكرد:
"بیا شانست گفت كه این بابا توزرد از آب درآمد.
این دفعه خل بازی دربیاوری اخراجی."
آقا ولی پیشبند را باز كرد و به كارگر داد. عینكش
را برداشت و چند كف دست آب از شیر ظرفشویی زد به
صورتش، و به كارگری نگاه كرد كه حالا داشت ساعت و
انگشتری طلایش را به كارگر دیگر میسپرد. من هم
لحظهای خیرهی دماغ نوكتیز و چشمهای ریز و سرخ
كارگر شدم كه عجیب شبیه خروس لاری و جنگنده بود.
هر سه بیرون آمدیم. كاشفی به كارگر اشاره كرد كه
شروع بكند، و او خروسی را از گردن گرفت و چاقو را
زیر غبغبش كشید. به كاشفی نگاه كرد. وقتی چشمهای
منتظر او را دید، تنهی خروس را انداخت زیر پیشخان
و سرش را پرت كرد طرف شیشهی پنجره و قاه قاه
خندید.
كاشفی: "یادش به خیر. زعیم هم گاهی یادش میرفت كه
نباید سر را از تن جدا كند. اولین بار از شدت
هیجان سر مرغ را پرت كرد رو به سقف و یك لامپ را
شكست."
مثل كسی كه خاطرهای را بازگو میكند، ادامه داد:
"من خوشم نمیآمد، اما وقتی میخواند، صداش توی
این دره میپیچید. كارگرها دست از كار میكشیدند.
طفلك این آخریها ساكت شده بود. نباید سر به سرش
میگذاشتند. این سركارگر پدرسوخته زن و بچهاش را
خیلی اذیت كرد ... خب دارد غروب میشود."
رفت توی سالن و خروس سربریده را كه جدا از بقیه
افتاده بود، توی كیسهی نایلونی گذاشت و بیرون
آورد. داد دست آقا ولی و گفت كه میهمانش باشد. آقا
ولی قبول نمیكرد، با اصرار كاشفی پذیرفت ... نرمه
باد هنوز میوزید. گاومیشها ماغ میكشیدند و سكوت
سنگین انتهای باغ و دیوارهای بلند دالبر دالبر را
میشكستند. خروسی كه بیوقت میخواند، گاهی صدایش
میبرید. چند شاخهی درخت، مثل ماری خشكیده، زیر
پای ما لغزیده و خرد شد. همان بو كه قبلا میآمد،
دماغ را میآزرد. كارگری بوقلمونها را به طرف
قفسهای مخصوص میبرد. بوقلمونی از دست او
میگریخت. نور چراغ از پنجرهی سالنها سوسو
میزد. لامپ پرنوری كه بالای حوض آویزان بود، چشمك
میزد. سركارگر میان عدهای از كارگرها به كاپوت
ماشین كاشفی تكیه داده بود و با هیجان چیزی را
تعریف میكرد.
كاشفی گفت: "بگو حقوق باشد برای هفتهی بعد."
به آقا ولی گفتم: "بیا شام مهمان ما باش."
گفت: "هان؟ آهان ... نمكپروردهایم. اگر داری یك
سیگار بهام بده."
سیگار را آتش زدم و پرسیدم كه چرا تو فكر است.
گفت: "فعلا به كارمندهای اداره نگو كه كار گرفتم."
كاشفی گفت: "برو بپرس ببین با كدام یكی از كارگرها
هممسیر هستی. بعضیها ماشین دارند."
ماه در استخر ریز ریز شده بود و مل برادههای نقره
روی هم میلغزید. سر ستونها و كنگرههای عمارت
اربابی همچنان سنگین و خاموش مینمود. نزدیك
دروازهی باغ، كاشفی بوق زد. سگ پارس كرد و
نعمتالله از پشت پردهی جلو اتاقش بیرون آمد.
دمپایی صورتی زنانه پاش بود و از عاطفه خبری نبود.
كاشفی گفت: "فردا اول وقت بیا پیشم ببینم چه مرگت
شده."
همین كه از در باغ آمدیم بیرون، برگشتم یك بار
دیگر آقا ولی را ببینم. عینكش را برداشته بود و
دنبال ماشین میدوید ...