من و احمد میرعلایی و قهقه خنده
اکبر سردوزامی
همین قدر میدانم كه داشتم افسانهاى مىنوشتم. درستترش این است كه وارد
دنیایى شده بودم كه مرگ را بر آن راهى نباشد. این افسانه راجع به زندگى یكى
از آن آدمهایى است كه اصطلاحا مىگویند خودش است و تخمش. اواخر قسمت اول
بودم كه ابولفضل زنگ زد.
به محض این كه گفت خبر میرعلایی را شنیدهاى؟ قاه قاه خندیدم كه یكى مى
خواست داستان مرا بخواند، او هم مُرد!
چند دقیقه اى حرف زدیم. نُه سال بود صدایش را نشنیده بودم. با این همه
چندان توجهى به حرفهاش نمىكردم. یعنى نمى توانستم توجه كنم. هى جملهء
خودم توى كلهام تكرار مىشد. گفت صبح از خانه رفته بیرون و شب جسدش را توى
كوچه پیدا كردهاند. باز قاه قاه خندیدم كه یكى مىخواست داستان مرا بخواند،
او هم مُرد!
گوشى را هم كه گذاشتم، هنوز داشتم مىخندیدم. گفتم دیدى پلنگ؟ دیدى؟ یكى مىخواست
داستان "من هم بودم" را بخواند، او هم مرد. و پلنگ را بغل كردم، زیر گلویش
را بوسیدم. گفتم پلنگم، پلنگم، اگه تو نباشى من اﻻغ لنگم.
بعد هم به مسعود زنگ زدم، گفتم دیدى چى شد؟ گفت چى شد؟ گفتم یكى مىخواست
داستان منو بخونه، اونام مرد! و قاه قاه خندیدم. گفت كى؟ گفتم میرعلایی
دیگه. و صداى قهقههام بلندتر از پیش توى خانه پیچید. گفت این كجاش خنده
داره؟ گفتم خندهدار نیست؟ و قهقاه زدم كه بابا تو دیگه كى هستى! از این
خنده دارترم مگه مىشه؟ گفت گمونم تو یه چیزیت مىشه! و خندید. صداى قهقهء
من بند نمىآمد. گفتم بابا تو اصلاً حالیت نیست!
بعد به ایرج زنگ زدم. خانه نبود. گفتم یك زنگى به ناصر بزنم. كُد سوئد را
گرفتم. یادم آمد كه خط خارجم بسته است. سالهاست كه بسته ام، ولی هى یادم
مى رود. بلند شدم لباس پوشیدم، رفتم بیرون. توى پیاده رو رو به رو یك كیف
كوچك پیدا كردم. یك صد كرونى توش مچاله شده بود. صد كرونى را باز كردم.
دیدم واقعا صد كرونى است. قاه قاه خندیدم كه ابولفضل، ابولفضل، كجایى
ابولفضل؟ شما جنازه پیدا مىكنین، من صد كرونى!
وقتى گفت اكبر؟ نشناختم. گفتم شما؟ گفت ابولفضل هستم. داد زدم چطورى پسر؟
صداى خودم توى گوشى تكرار شد: چطورى پسر؟ صداش یك جورى بود؛ لخت بود؛
وارفته بود؛ از دنیاى مردگان مىآمد؛ از كنار میرعلایی. گفتم چرا صدات این
جورى شده؟ گفت مردهایم، مردهایم! با خنده گفتم این كُس شعرا چیه كه مىگى
پسر!
رفتم تو كیوسك پمپ بنزین. یك كارت پنجاه كرونى تلفن خریدم. دفترچه تلفن را
كه باز كردم، شمارهء سیمین آمد. گفتم بگذار اول سیمین را بخندانم. كُد
آلمان را گرفتم و شمارهء سیمین را. خانه نبود. بعد كُد سوئد را گرفتم و
شمارهء ناصر را. او هم نبود. هر وقت مىخواهم كسى را بخندانم خانه نیست.
گفتم نباشند، من خودم به تنهایى هم مىتوانم بخندم. تازه من كه هیچ وقت
تنها نیستم. فعلاًً پلنگ خانوم هست، سُر و مُر و گونده. هیچ وقت هم صبح از
خانه بیرون نمى رود كه شب جنازهاش را توى خیابان پیدا كنند.
دوباره از تصور اینكه یكى مى خواست داستان مرا بخواند، و مُرد، قهقهه
سردادم. مردى كه از رو به روم مىآمد گفت:
Hard u det godt?
گفتم آره، خوب! چه جورم!
بعد یك دفعه داد زدم نمه نمه! و قاه قاه خندیدم. این تكیه کلام فراز و
رامتین كوچك است. وقتى سرحالاند، همین جور كه نشستهاند، چیزى مىخورند یا
بازى مىكنند یا هر چى، یك دفعه یكىشان مىگوید نمه نمه! بعد هر دو به هم
نگاه مىكنند و با هم مىگویند نمه نمه! و قاه قاه مىخندند. من بیشتر از
بى ربط بودن این چیزى كه مىگویند و به هر چیزى كه دلشان مىخواهد ربطش مىدهند،
كیف مىكنم. دو سه بار گفتم نمه نمه! و خندیدم. بعد یاد مازیار زراعتى
افتادم و گفتم كر- مه -مون - خوا - بیده؟ و غش غش خندیدم. هیچ چیزى براى من
شادى آورتر از این قضیهی مازیار نیست. وقتى دیدمش تازه زبان باز كرده بود.
برده بودمش توى زمین بازى بچهها كه كمى سرگرمش كنم تا اقدس بتواند غذا
درست كند. سوار تابش كردم. هر بار كه هلش مىدادم، عشق مىكرد و غش غش مىخندید.
سوار اﻻكلنگش كردم. هر بار كه مىرفت باﻻ عشق مىكرد و غش غش مىخندید. بعد
گفتم بیا شن بازى كنیم. روى شنها یك كرم كوچك وول مىخورد. گفتم مازیار
این كرمه رو ببین.
گفت این - كر - مه؟
گفتم آره. و با یك تكه چوب كرمه را هل دادم.
گفت این - كر - مه؟
گفتم آره.
باز گفت این - كر - مه؟
گفتم آره. كرمه داره تكون مىخوره.
گفت كر - مه - دا - ره - تكون - مىخوره؟
گفتم آره.
باز گفت این - كر - مه؟
گفتم آره.
گفت كر - مه - دا - ره - تكون - مىخوره؟
گفتم آره.
به كرمه دقیق شد. گفت این - كر - مه؟
گفتم آره.
گفت كرمه - دا - ره - تكون - مىخوره؟
گفتم آره.
با این كه سردش بود و داشت مىلرزید همچنان مىگفت این - كرمه؟
گفتم آره، كرمه دیگه خوابیده مام باید بریم بخوابیم.
گفت كر - مه - دى - گه - خوا - بیده؟
گفتم آره، كرمه خوابیده، مام باید بریم بخوابیم. و دستش را گرفتم كه بریم.
گفت كر - مه - دى - گه - خوا - بیده؟
گفتم آره، كرمهمون خوابیده، مام باید بریم بخوابیم.
گفت كر - مه - مون - خوا - بیده؟
گفتم آره.
كنار در ورودى ساختمان گفت كر - مه - مون - خوا - بیده؟
گفتم آره.
توى پاگرد گفت كر - مه - مون - خوا - بیده؟
گفتم آره.
اقدس كه در را باز كرد، گفت ما - مان - كر - مه مون - خوا - بیده؟
اقدس گفت چى!
و من دلم را گرفتم و قاه قاه خندیدم. و همین جور كه مىخندیدم كلید را از
جیبم درآوردم و در ساختمان را باز كردم؛ از پله ها باﻻ رفتم؛ در آپارتمانم
را باز كردم.
ناخودآگاه رفتم طرف قفسهاى كه پشت كامپیوتر قرار دارد و پاكت نامهاى را
كه آمادهی پست بود برداشتم و اسم احمد میرعلایی را خواندم و به دیوار تكیه
دادم و آن قدر خندیدم كه پاهایم سست شد و روى زمین نشستم و دیدم پلنگ آمده
جلو و متعجب نگاهم مى كند.
نمى دانم شما كه روزى ترجمههاى میرعلایی را مىخواندید و روزى هم ممكن است
این نوشتهی مرا بخوانید، به چى فكر مىكنید، اما من دارم به مراحل بسته
بندى كردن این پاكت فكر مىكنم. توى این پاكت یك داستان است. داستانى كه من
نوشتهام. خُب كار من - اگر بشود اسمش را كار گذاشت - داستاننویسى است.
داستاننویس معموﻻً مىنویسد؛ خط مىزند؛ پاره مىكند؛ دوباره مىنویسد؛ و
خط مىزند؛ و هى این دور باطل را تكرار مىكند تا حاصلش بشود چند صفحهاى
كه اسمش داستان است. بعد هم مىفرستد براى انتشاراتى و او هم به هر حال، با
این اوضاع و احوالِ خارج از كشور، با نبودن خواننده و مشكل پخش و غیره،
پانصد نسخهاى چاپ مىكند. یا اگر اكبر سردوزآمى باشى، هشتصد نسخه. و بعد
هم باﻻخره بعد از یكى دو سال و گاهى هم سه چهار سال این پانصد یا هشتصد
نسخه تمام مىشود و تو هم نمىفهمى اینها چى شد؛ كجا رفت؛ كى خواند. نتیجه
چى شد؛ اصلاً نتیجهاى داشت؛ نداشت؟ و باﻻخره نمىفهمى خوانندهات كیست، یا
نظرش چیست. بعد توى چنین فضایى و در چنین موقعیتى مىشنوى یكى از فرسنگها
فاصله وصف داستان تو را شنیده و مىخواهد آن را بخواند. و آن یكى هم
خوانندهاى ناآشنا نیست كه آن قدرها توجه تو را برنینگیزد. احمد میرعلایی
است كه تو اصلاً داستانت را كه در قالب نامهاى است، خطاب به او نوشتهاى.
راستش خوشحال شدم. و بدون رودربایستى بگویم چون میرعلایی بود خوشحال شدم.
البته مسئله خودنمایى نیست. نه! اصلا این داستانى كه مىگویم چندان هم
داستان نیست. اسمش هم اشاره به چیزى دور دارد؛ گذشته است؛ مرده است؛ "من هم
بودم" است؛ نه اینكه: هستم.
خُب براى آدمهایى كه مىنویسند، خوب بنویسند یا بد، همیشه یك تعداد انگشت
شمار هستند كه مهم ترند. البته گاهى از به كار بردن این كلمات مهم و غیر
مهم، احساس بلاهت مىكنم. چون هر كسى توى این دنیا جاى خودش را دارد. به هر
حال میرعلایی برایم مهم بود. همان طور كه گلشیرى برایم مهم بود و كامران
بزرگ نیا برایم مهم بود. اگر هم آن داستان نامه وار خطاب به اوست بیشتر
شاید به این خاطر باشد كه وقتى آن را مىنوشتم ناخودآگاه احساس مىكردم او
به من نزدیكتر است تا دیگرانى كه گفتم. یادم هست وقتى كه در جلسهی جنگ
اصفهان نشسته بودیم و او "سبكى تحملناپذیر وجود" را خواند، به گلشیرى گفتم
آقا این جورى داستان مىنویسند! و قاه قاه خندیدم.
مىگویم آن شب قاه قاه خندیدم، و مىگویم وقتى كه ابوالفضل زنگ زد قاه قاه
خندیدم، و این رساننده نیست. و من هم هیچ جورى نمىتوانم توضیحش دهم. در
نوشته اول فكر كردم بهتر است در مورد اولی از كلمهی غش غش استفاده كنم و
در دومى از قاه قاه. اما گمان نمىكنم این جورى بتوانم تفاوت این دو حالت
را برسانم. به هر حال چیزى از كف مىرود. در واقع گویا همیشه بیش از آن كه
چیزها به كف آیند، از كف مىروند و آدم هر چه تلاش مىكند، هر چه به چیزى
بیشتر چنگ مىاندازد، بیشتر از كف مىرود. راستش من خیلی تلاش كردم كه
بتوانم تفاوت این دو نوع خندیدن را توضیح دهم، اما در نهایت از خودم مایوس
شدم و به این نتیجه رسیدم كه همهی آن توضیحات را از توى این پرونده حذف
كنم.
اما گویا تا وقتى كه تكلیفم با این كلمهء قاه قاه روشن نشده باشد، ادامه
دادن این نوشته یك جور پوچ و بى معنى است. من چیزى از جنس این قاه قاه، یا
قهقهه را یك بار سال 54 یا ۵۵ نوشتم. البته آن روز به داستان فكر مىكردم.
آن روز این قهقهه را این طور ملموس احساس نكرده بودم. داشتم تمرین داستان
نویسى مىكردم، اما آن داستان ناتمام ماند. یادم هست آدمى بود كه تنها
سلاحش همین قاه قاه خنده بود. داستان سمبلیك بود. راوى از درخت عظیمى حرف
مىزد كه در هم شكسته بود. گویا فقط باد بود و درخت. فقط همین به یادم
مانده است و صداى قهقههی راوى. گلشیرى گفت این قاه قاه در آخر كار باید
تبدیل به هق هق شود. خیلی سعى كردم، اما آخر آن چیزى كه مىخواستم نشد. یك
بار هم سال 61 نوشتمش. این بار داستان كشت و كشتار آن سالها بود و استاد
دانشگاهى كه هر بار خبر مرگ یكى از دانشجوهایش را مىشنید مىزد زیر قهقهه.
این یكى هم ناتمام ماند. یعنى یك شب كه ریخته بودند توى كوچهمان از ترس
پارهاش كردم و بعد هم فراموشم شد. به هر حال آن روز قصدم نوشتن داستان بود.
اما امشب این قاه قاهِ من ربطى به داستان نداشت. این خود من بودم كه قهقاه
مىزدم، خود اكبر سردوزآمى، و نه شخصیت یكى از داستانهایش.
آدم وقتى شاد است، شاد است. لبخند زدن چیزى اضافه بر شادى است. خندیدن هم
همین طور. بلند خندیدن و غش غش خندیدن هم همین طور. مىخواستم بنویسم قهقهه
خروج از تعادل است یا شاید نشانهی تزویر اندامهاى آدمى است، اما فكر كردم
بهتر است وارد این جزئیات نشوم. مسئله اصلاً این است كه من اولها در چنین
مواقعى قهقهه نمىزدم. وقتى بهرام صادقى مرد، غمگین شدم. حرفهاى گلشیرى هم
كه مفهومش این بود كه بهرام صادقى زنده است؛ در میان ماست؛ در همین مجلس؛
برایم بیشتر چرند بود تا نشانهی حضور بهرام صادقى.
با خودم مىگفتم كسى كه مرد، مرده است؛ تمام شده است؛ مثل همهی مردهها كه
مردهاند و تمام شدهاند. یادم هست ساعدى كه مرد چنین چیزى نوشتم. آن روز
هم از قهقهه خبرى نبود. من مجلس ختم و شب هفت و چهلم كم ندیدهام، اما آن
روز، اولین بار بود كه من دوتا آخوند را باﻻى مجلس مىدیدم. آن روز از بازى
روزگار غمگین بودم.
براى بهرام صادقى مىشد گلشیرى برود آن باﻻ و چیزى بگوید، اما مجلس ختم یا
شب هفت ساعدى با آن همه ماشین سپاه كه بیرون مسجد بود و آن همههاى دیگر كه
خیابان را تا دو سه ایستگاه از هر طرف زیر نظر گرفته بودند، كسى خایهاش را
نداشت كه برود آن باﻻ و چیزى بگوید.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه جاى گلشیرى را دوتا آخوند مضحك گرفته
بودند.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه بوى مرگ در تمامى خیابان پیچیده بود،
خیابانى كه من نامش را فراموش كردهام؛ خیابانى كه ما با اضطراب از آن مى
گذشتیم.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه گشت ثارالله تمام خیابان را قبضه كرده
بود؛ خیابانى كه من نامش را فراموش كردهام؛ خیابانى كه سپاه حزب اللهاش
همان قدر مضطرب از آن مىگذشت كه ما.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه تمام كسانى را كه من داشتم فراموش مىكردم،
تمام كسانى را كه با مسجد بیگانه بودند یا آشنا، به مسجد كشانده بود. و من
احساس مى كردم عمدآ مرده است تا همهی این آدمها پس از چند سالی بتوانند
دیدارى تازه كنند.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه من هر بار كه به آن دوتا آخوند قدكوتاهى
كه باﻻى مجلس، كنار هم، روى دوتا صندلی نشسته بودند، نگاه مىكردم، از این
احساس كه جملههاى این دوتا آخوند را ساعدى ننوشته است، اندوهم مىگرفت.
من مجلس ختم و شب هفت و چهلم كم ندیدهام، اما تا آن غروب ندیده بودم دوتا
آخوند باﻻى مجلس بنشینند و تا آن غروب ندیده بودم كه چند جملهاى این بگوید
و چند جملهاى آن یكى، و جمله هایشان طورى باشد كه انگار دارند به عمد تو
را به یاد نمایشنامه مىاندازند و به یاد نمایشنامه نویست كه مرده است.
ساعدى در آن غروب چنان مرده بود كه وقتى مجلس واقعا تبدیل به نمایشنامهاى
كمدى شد من خندهام نمىگرفت. آخوندها مدام درخواست صلوات مىكردند اما كسى
به آنها توجهى نداشت. گفتم كه انگار ساعدى به عمد مرده بود تا همهء رفقا و
برادرانش بتوانند دیدارى تازه كنند. همه با هم حرف مى زدند؛ پچ پچ
مىكردند؛ و آخوندها هى به نوبت مىگفتند صلوات بفرستید و هیچ كس نمىشنید؛
هیچ كس نمىخواست بشنود تا اینكه یكى از آخوندها جوش آورد و با تهدید به
مرگ و روز رستاخیز و غیره و غیره درخواست صلوات كرد و باﻻخره صداى صلوات
چند نفرى توى پچپچهی آن همه آدم گم شد؛ صدایى كه لَخت بود؛ مُرده بود؛ از
دنیاى مُردگان مىآمد؛ از كنار غلامحسین ساعدى.
وقتى هم كه به خانه آمدیم به این خاطر شب ختم یا هفتمان را ادامه دادیم كه
ساعدى پاك مُرده بود.
نشسته بودیم. عرق مىخوردیم؟ اصلاً عرق داشتیم؟ یادم نیست. فقط یادم هست كه
نشسته بودیم. یكى تارش را بیرون آورد. تار بود یا سه تار؟ و چیزى زد. چیزى
كه براى من آهنگ نبود. مىتوانم بگویم یك مشت نت بود. اصلاًً شاید درست ترش
این باشد كه یكى نشسته بود و یك مشت نُت مى ریخت توى فضا. و نُتها رها
مىشد؛ توى فضا مىماند؛ و مجموعهاى را نمىساخت كه بشود گفت گوشهی فلان
است یا بهمان. بعد هم قرار شد هر كسى حرفى دارد بزند یا اگر نوشتهاى دارد
بخواند. من هم گفتم چیزى دارم و وقتى نوبتم شد، شروع كردم تا چند جملهاى
بخوانم. و در میان خواندن چند بار بغض كردم طورى كه خودم هم نفهمیدم چى
خواندم. بعد یكى كه روزنامه نگار بود و پیر مجلس بود، گفت این جوان حق دارد
گریه كند. منظورش این بود كه نباید گریه كرد. شاید حق با او بود. اما من
جوان بودم. آن روز كه جوان بودم گریه مىكردم. حاﻻ كه جوان نیستم قهقاه
مىزنم. و این، هر دو، خارج از ارادهی من است.
آدمى كه مىخندد، اگر خالصانه بخندد شاد است. آدمى كه گریه مىكند، اگر
خالصانه بگرید اندوهگین است. اما من فقط قهقاه خندهام.
وقتى هم خبر مرگ پسر اسماعیل خویى را خواندم قاه قاه خندیدم. هى خویى جلو
جشمم مجسم مىشد و قاه قاه مىخندیدم. هى در غربت بودنش به یادم مىآمد و
قاه قاه مىخندیدم. هى قرار گرفتنش در این حقارت این مجموعهی واقعا غریبِ
غربت او به یادم مىآمد و قاه قاه مىخندیدم.
وقتى هم مرتضى گفت چوكا سكتهی مغزى كرده، قاه قاه خندیدم.
خبر پسر خویى مال اول هفته بود. توى این چند روز هى چهرهاش مى آمد جلو
نظرم و مرا وادار به قهقاه مىكرد. و حاﻻ میرعلایی هم به او اضافه شده است؛
میرعلایی كه مُرده است؛ كه صبح رفته است و شب جنازهاش را از توى كوچه یا
خیابان؟ پیدا كردهاند. رفتم به مرتضى زنگ زدم گفتم یكى مىخواست داستان
مرا بخواند او هم مُرد. و هنوز قاه قاهم قطع نشده بود كه گفت چوكا هم
بیمارستان است. چند روز سردرد داشته. بعد توى خیابان غش كرده. رفته
بیمارستان متوجه شدهاند سكته كرده است. صداى مرتضى هم لخت بود؛ سكته كرده
بود؛ از توى بیمارستان پاریس مىآمد؛ از كنار چوكا كُندرى.
گوشى را گذاشتم و قهقهه زنان تا خود خانه دویدم. و حاﻻ بخند و كى نخند.
دوباره به یاد ناتوانى خودم افتادم. به یاد پا در هوا بودن این قهقاه، یا
قهقهه اى كه نمى توانم از آن یكى جدایش كنم.
پارسال، پس از نُه سال چوكا را دیدم، گفتم چطورى علی؟ گفت بگو چوكا! قاه
قاه خندیدم؛ وقتى هم كه توى كوچهی وصال شیرازى مىنشستیم تخلصش را نادیده
مىگرفتم و مىگفتم چطورى علی؟ و او مىگفت بگو چوكا! و من مىخندیدم كه
دست بردار علی! اما توى كپنهاگ جدى تر از آن روزها بود. گفت علی مرد! توى
همان ایران! من چوكا هستم! و من باز زدم زیر قاه قاه. اما آن قاه قاه از
جنس دیگرى بود.
با خویى هم همین طور. وقتى توى سوئد داشت جوك مىگفت و من قاه قاه
مىخندیدم، قهقهه ام از جنسى دیگر بود.
و این كه امروز است از جنس دیگرى است. حالت عجیبى است این. وقتى شروع
مىشود همه چیز مرا در اختیار خود مىگیرد و هر چیزى را بهانهاى براى
قهقاه مىكند. مىخواهم بگویم خارج از ارادهی من است. اما اصلاً مرز بین
ارادى و غیر ارادى چیست؟ مگر نه اینكه نفْسِ حضور یافتن من در این جهان
خارج از ارادهی من بوده است؟ مگر نه اینكه گرسنه شدنم خارج از ارادهی من
است؟ و اجبار به غذا خوردنم؟ و تغوط كردنم؟ و خسته شدنم؟ و به خواب رفتنم؟
راستش اگر مىتوانستم اراده كنم، همان افسانهام را مىنوشتم. و اگر اینها
را مىنویسم بیشتر به این خاطر است كه از شر این همه مرگ و میر خلاص شوم و
بتوانم افسانهام را ادامه دهم.
با این همه من قانعم. مدتى است به این نتیجه رسیدهام كه باید برگ زد. خُب
هر كس براى خودش شیوهاى دارد. شیوهی من هم این روزها این است: با سپردن
خودم به دست این اندامها هر چیزى را كه به من تحمیل مىشود به سوى همین
جهان تحمیل كننده تف مىكنم.
مىخواستم بگویم كه این قاه قاه من، در واقع اولش، وقتى كه شروع مىشود،
هیچ تفاوتى با همان قهقهه شادى آور معمولی ندارد. یعنى لذت مىبرم. همان
طور كه هر كسى مىتواند از قهقهه زدن لذت ببرد. صدا از گلویم بیرون مىجهد.
اما بعد، انگار كه این قه قه ها یكى یكى مىرود پایین. نمىدانم چطور
بگویم. یعنى در عین اینكه پایین مىرود، از همان پایین به بیرون مىجهد.
یا برعكس همین طور كه از این طرف بیرون مىجهد از آن طرف پایین مىرود و
پایین تر تا مىرسد به یك نقطهاى توى شكمم كه گمانم درست نقطهی مركزىِ
فضاى درونِ شكمِ من است. گفتم نقطهء مركزىِ فضاى درونِ شكمم. بعد از آنجا
بیرون مىزند و در عین حال به عمق مىرود. آن وقت تمام عضلات شكمم تكان
مىخورد و تكان مىخورد؛ عین زلزله كه از اعماق، خاك را مىلرزاند؟ نه عین
خود قهقههاى كه تمام اندامهاى مرا مىلرزاند. و این حالت همین طور ادامه
پیدا مىكند تا به اوج مىرسد، و من در خود مچاله مىشوم. مچاله و مچاله تر
تا وقتى كه همهی اندامهایم در عین انقباض، مىخواهد از هم بگسلد. آن وقت
نفس نفس زنان، خسته و مانده، اما قانع، هر كجا كه هستم روى زمین وامىروم.
درست مثل یك مُرده؟ مثل بهرام صادقى كه مُرد؟ مثل ساعدى كه مُرد؟ مثل پسر
خویى كه مُرد؟ مثل میرعلایی كه مُرد؟ یا مثل آن فیل بى اعتنا به تمام جهان
كه مُرد؟
نه، درست ترش همان است كه بگویم روى زمین وامىروم. تشبیه كردن اصوﻻً
نشانهء ناتوانى من است. وقتى نمىتوانم چیزى را درست همان طور كه هست توضیح
دهم، به تشبیه پناه مىبرم. وارفتن شاید چیزى از مُردن در خود داشته باشد،
اما به هر حال مُردن نیست. بهرام صادقى شاید چیزى از ساعدى در خود داشته
باشد، اما هیچ وقت ساعدى نبوده است. ساعدى كه زنده و مردهاش تن جاكشها را
مىلرزاند. پسر خویى همان قدر با میرعلایی فاصله دارد كه میرعلایی با آن
فیلِ بى اعتنا به جهان كه به راه خودش رفت و كشتندش. میرعلایی فیل نبود.
مترجمى بود كه بورخس را وارد جهان من كرد و كوندرا را. و گراهام گرین
"ارزان در ماه اوت" را كه یكى لطیف ترین داستانهایى است كه در عمرم
خواندهام. حتى اگر آن چیزهایى كه مىگویند درست باشد، كه دو روز قبل از
مرگش توى ساواما بازجویى شده، كه روى بدنش جاى یك آمپول بوده، و غیره و
غیره، باز هم ربطى به آن فیل ندارد. آدم وقتى مىتواند حق میرعلایی را ادا
كند كه او را درست در جاى خودش ببیند. در مورد هر كس و هر چیز همین طور
است.
اینكه من یك صد كرونى پیدا كردم حقیقت دارد. اما اینكه گفتم من صد كرونى
پیدا مىكنم و شما جنازه، درست نیست. این فقط مربوط به آن لحظهی خاص است.
به وقتى كه صد كرونى مچاله شده را توى دست گرفته بودم. منظورم این است كه
اینجا هم جنازه هست. از همه نوعش. اگر قبول كنیم كه جزئى از آن مجموعهی
به اصطﻼح ایرانى، توى دانمارك است، پس بقال و چقال و جاكش و جنازهاش هم
هست.
اما قضیهی آن فیل ربطى به این مجموعهء ایرانىها ندارد. براى همین است كه
توى این داستان نمىنشیند. زورچپان است! یكدستى و نظم آن را آشفته مىكند.
اما مگر اصلاً نظم چیز مهمى است؟ مگر آنچه ما داریم نشانهء قرنها نظم
نیست؟ من همهی این نظمى را كه حاصلش این مجموعهی اینجا و آنجاست به
چهرهی ناظمهایش تف مى كنم.
نظم در محدودهی فیلی كه گفتم این بود: مربى فیلها مىآمد. مىگفت این
پایت را بلند كن! فیله بلند مىكرد. مىگفت آن یكى را بلند كن! فیله بلند
مىكرد. بعد یك حبه قند یا شكر پنیر یا هر گُه دیگرى كه بود مىگذاشت دهن
فیله. و اینها همه نظم تعین شده براى فیلهاى توى سیرك بود.
گمانم ﻻزم باشد توضیح بدهم كه من سالها با گربه زندگى كردهام و مدتى با
مرغ مینا و مرغ عشق و بلبل خرما. شاید ﻻزم باشد توضیح دهم كه من دیوانهی
مهربانى دلفین هستم، كه نگاه اسب همیشه مرا شرمنده كرده است. شاید ﻻزم باشد
كه بگویم همسرایى پنگونها (اگر آنچه در تلویزیون دیدم ساختگى نبوده باشد)
در نظر من زیباترین ملودىهاست. اما هیچ وقت به فیل علاقهاى نداشتم. اصلاً
هیچ وقت به این مجموعهی اندامهایى كه نامش فیل است دقیق نشده بودم كه از
آن خوشم بیاید یا نه. من فقط یك فیل را دوست داشتم آن هم ساختهی والت
دیسنى بود و بچه فیل بود و معصومیّت فراز و رامتین را داشت كه بدون هیچ
دلیلی مىتوانند بگویند نمه نمه! و قاه قاه بخندند. این فیلی را هم كه توى
تلویزیون دیدم اولش هیچ مشخصهاى نداشت. فقط یك فیل بود. آن قضیهی حبه قند
یا شكر پنیر را قبلاًً دیده بودم. آن شب تلویزیون فقط فیله را نشان داد كه
از چادر سیرك بیرون آمده بود و داشت به راه خودش مىرفت. هیچ چیز عجیب
غریبى در او نبود. فقط كنار نرده هاى خیابان را گرفته بود و بىاعتنا به
دنیا و مافیها پیش مىرفت. نه نعرهاى مىكشید، نه با خرطومش چیزى را ویران
مىكرد. فقط راهش را گرفته بود و پیش مىرفت. چهرهی عابرها وحشتزده بود.
خُب بعضىها همیشه از استثناء مىترسند. آنهایى كه به نظم معتقدند؛ كه
عادت دارند فیلها را فقط توى باغ وحش ببینند یا توى سیرك. عابرها از
صدمترى راهش را باز مىكردند. پیر مردى كه به سختى روى پاهاى خودش ایستاده
بود داد زد
Elefanten live!
من رو به روى تلویزیون نشسته بودم و داشتم كیف مىكردم.
من مربى فیله را مجسم كردم كه شكر پنیر را توى مشتش پنهان كرده و مىگوید
پاتو بلند كن!
من فیله را مجسم كردم كه فقط تكانى به خرطومش داد و سرش را انداخت پایین و
از چادر سیرك بیرون زد. و داد زدم نمه نمه!
اما شب بعد كه تلویزیون را بازكردم و جنازهاش را توى خیابان دیدم، قاه قاه
خندیدم.
شب بعد كه زنجیرى دور اندامهاى عظیمش حلقه كرده بودند.
شب بعد كه جرثقیل بزرگى زوزه مىكشید و زوزه مىكشید و نمىتوانست جنازهی
عظیم او را از روى سنگفرش خیابان بلند كند.
شب بعد كه گوینده گفت فیله دیوانه شده بود و ناچار شدند او را بكشند، قاه
قاه خندیدم. و بعد هم كه صدایم تغییر كرد، صداى هق هق نبود. نه، ابدآ!
همچنان قهقاه بود؛ قهقاهى گرفته؛ قهقاهى در گلوى من تكه تكه شده؛ قهقاهى در
هم شكسته بود.
من به ندرت اخبار تلویزیون را نگاه مىكنم. به ندرت روزنامه مىخوانم. به
ندرت به كسى هم تلفن مىزنم. ترجیح مىدهم در این فضاى بستهء همین آپارتمان
كوچك و این پلنگ كوچكم تنها بمانم. به دور از همه و به دور از خبرهایشان
روزهایم را شب كنم. اما اخبار هم از جنس قهقهه است. بدون ارادهی من
مىآید. از توى گوشى تلفن مىآید. تلفن زنگ مىزند. گوشى را برمىدارم و
یكى مىگوید خبر میرعلایی را شنیدهاى؟ و مىگوید صبح از خانه رفته بیرون و
شب جسدش را پیدا كردهاند.
من یك نسخه از كتابم را توى پاكت گذاشته بودم و روى پاكت اسم و آدرس
میرعلایی را زده بودم و پس از مدتها باﻻخره یك ترفندى پیدا كرده بودم كه
بستهام را طورى بفرستم كه حتما به دستش برسد.
وقتى شنیدم مىخواهد داستان مرا بخواند، آمدم كه یك نسخه پرینت كنم، متوجه
شدم كه پروندهاش را اشتباها پاك كردهام. گفتم جهنم! گفتم به خاطر
میرعلایی یك بار دیگر تایپش مىكنم. و نشستم پشت كامپیوتر و پنجاه و شش
صفحهء كتاب را دوباره تایپ كردم و دوباره غلط گیرى كردم و همهی اینها سه
روز طول كشید. بعد حروف را كوچك كردم كه قطر كتاب كم شود. در مجموع شانزده
صفحه شد. و بعد با همین كامپیوتر صفحهبندى كردم. صفحهبندىاى كه بشود
منگنه كرد. یعنى دوخت. وسطش را هم به جاى اینكه منگنه كنم با چرخ خیاطى
هسكوارناى مدل قدیمىام دوختم. روى صفحهء شناسنامهاش نوشتم چاپ دوم فقط یك
نسخهء كامپیوترىى خیاطى شده براى عزیزم احمد میرعلایی. زیرش هم نوشتم
گیرندهی این كتاب هیچ گونه مسئولیتى ندارد. یعنى كه اگر یك در صد خواستید
یقهی كسى را بگیرید باید بیایید یقهی تخمهاى اكبر را بگیرید. با این همه
ترسیدم پست كنم. ترسیدم با این چند صفحهاى كه كم و بیش مثل همهی چند
صفحههاى دیگرى كه نوشتهام به جایى نرسیده است، مشكلی برایش به وجود آورم.
و گذاشتمش توى قفسه. و بعد به این نتیجه رسیدم كه بگذار به خاطر میرعلایی
چندتایى از جملههایم را سانسور كنم كه بتوانم بدون نگرانى برایش بفرستم. و
این كار را با چنان دقتى انجام دادم كه گمان مىكنم از هیچ سانسورچىاى
برنمىآید. بعد دیدم حاصل همهی تلاش من شده است یكى از همان كتابهاى مثله
شدهاى كه باب دندان جمهورى اسلامى است. و دیدم مثل بعضى از این كارهایى
شده كه نویسندهاش توى خارج نشسته است، اما كارش را، بله دیگر، طورى
مىنویسد كه بتواند توى ایران چاپ كند. و بعد هم پارهاش كردم. چون دیدم
خیلی مسخره است كه میرعلایی در ایران بنشیند و كتابى را هم كه از كپنهاگ مى
رسد سانسور شده بخواند. میرعلایی كه وقتى مىخواستند كلمهء "خایه" را توى
یكى از كتابهایش تبدیل به "خصیه" كنند، خندیده بود كه باور كنید این هم
همان قدر خایه است كه آن یكى. میر علایی كه قبل از روى كار آمدن اینها
"طوق طﻼ" را ترجمه كرده بود. طوق طﻼیى كه تجربهی دیگران از همین گونه
حكومتى بود. و من چه كیفى مىكردم وقتى كه مىخواندمش. داستانى كه آرزو
مىكردم كاش من نوشته بودمش. بارها این صحنه را خوانده بودم. صحنهاى كه
ماروسیانِ گاییده شده مىخواهد رهبر گوتها را - همان كه او را گاییده است
- بگاید:
جامه از تن بكند و بر او رفت. آسمان باز شد و او چون شیطانى آویخته سر و پا
در هوا بر آن راند. به تعبیر شاعرى از دوران جاهلیّت "چنان رفت و آمد كه
شورابه در غار ریخت".
میرعلایی را اولین بار توى كافهء چارلی دیدم. هر وقت كه یادش مىافتم همان
طور مىبینمش كه آن شب. چهرهاش مجموعهاى ست قرار گرفته میان بوى كشك
بادمجان و عرق و دود سیگار، همان جور كه آن شب بود، و نه حتى شبیه آن عكسى
كه توى زندهرود دیدهام.
خوبى توى كافه نشستن با كشك بادمجان و عرق این است كه آدم لحظات كمترى را
فراموش مىكند. یادم هست گلشیرى داشت با سهراب حرف مى زد. كامران هم كه
تشنهی بحث كردن بود داشت راجع به داستانهاى كلباسى چیزهایى مىگفت. آخرش
هم قاطع گفت این داستانت را اصلا ً نمىشود خواند. و كلباسى غمگین نگاهش
كرد و گفت خیلی بى انصافى! و من مىخندیدم. آن روزها از بحث كردن كامران
خندهام مىگرفت. چون از پیش مىدانستم هر طور كه شده حرف خودش را به كرسى
مىنشاند، خندهام مىگرفت. فقط وقتى كه با خودم بحث مىكرد عصبانى مىشدم.
میرعلایی رو به روى من نشسته بود. یعنى سمت چپ میز. میرعلایی آن شب بیشتر
شنونده بود. فقط وقتى صحبت "سنگ آفتاب" شد، چند جملهاى گفت و گلشیرى كه با
خنده گفت یه هفتهاى ترجمهش كردى دیگه!، گفت نه، چهارده روزه. بعد هم فقط
گلشیرى بود كه مثل هر وقتى كه به یادم مىآید، متكلم وحده بود. كم كم سرم
گرم شده بود. یادم نیست صحبت چى بود. آغاز شلوغ پلوغىهاى جسته گریختهی
دانشجویى بود گمانم. سهراب داشت گریه مىكرد. و من مثل خیلیهاى دیگر كه
فكر مىكردند مسئول یك چیزهایى هستند به میرعلایی گفتم یعنى چكار كنیم آقا؟
و دیدم قطرهی اشكى به زﻻلی همان جرعهی عرقى كه خورده بود از گوشهی چشمش
سرازیر شد و گفت نمىدونم!
من میرعلایی را همهاش سه یا چهار بار دیدم. یكى همین شب بود. بعد هم شبى
بود كه "سبكى تحمل ناپذیر وجود" را خواند و من كه خلق و خوى گلشیرى گرفته
بودم، به گلشیرى گفتم آقا، این جورى داستان مىنویسن! و غش غش خندیدم. و
میرعلایی هم لبخند زد. یعنى به همان آرامى لبخند زد كه آن شب گریه كرده
بود. آن روز هم كه خانهی خودش بودیم یادم نمىآید بلند خندیده باشد. پس
چرا ابولفضل گفت دلم براى قاه قاهِ خندهاش تنگ است؟
من میرعلایی را همهاش چهار بار دیدم. یك بار تو كافهء چارلی دوره شاه و سه
بار هم بعد از انقلاب كه دیگر كافهای نبود. اما چندان چیزى از خندههایش
ندیدهام.
گاهى فكر مىكنم آنهایى را كه باید مىدیدهام، ندیدهام. یا این قدر
كوتاه دیدهام كه گویى اصلاً ندیدهام. اما با این همه قانعم. قانع بودن من
هم از جنس همین قهقهه است. گاهى از تصور اینكه همه چیزم از جنس قهقهه شود
از شعف دلم غنج مىرود. چون این قهقههاى كه من تجربه مىكنم چیزى از جنس
مرگ است.
از جنس مرگ بهرام صادقى كه مُرد و تمام شد.
از جنس مرگ ساعدى كه مُرد و تمام شد.
از جنس مرگ پسر خویى كه مُرد و تمام شد.
از جنس مرگ میرعلایی كه مُرد و تمام شد.
تازگى ها خیلی خواب مىبینم. مفهوم خوابهایم كم و بیش یكى است. دیشب خواب
دیدم دارم از گورستان برمىگردم. از همین گورستان توى خیابان نوروبرو كه
مردههایم را در گوشهاى از آن خاك كردهام. خیابان این طورى نبود كه
معموﻻً هست. من توى پیاده رو بودم. یك طرفم دیوار گورستان بود، یك طرف ردیف
درختهاى سرو و كاج. یادم هست توى پیاده رو ایستاده بودم. مىخواستم بروم
طرف خانهام. یا هرجاى دیگر. چندان مهم نیست. مهم این است كه مىخواستم راه
بروم. مثل هر آدم دیگرى كه راه مىرود؟ اما پاهایم به زمین چسبیده بود. با
خودم گفتم حالتى از جنس قهقهه؟ و یادم آمد كه این وضعیت را بارها در خواب
دیده بودم. به پاهایم نگاه كردم. تلاش كردم. پایم را بلند كنم، اما انگار
پاهایم مال من نبود. پس از چند دقیقه تلاش باﻻخره پاى راستم را بلند كردم.
بلند نه، از زمین كندمش. پایم رفت. خود به خود رفت. رفت آن طرفتتر. رفت به
سمت راست و همین جورى یك جایى قرار گرفت. دوباره تلاش كردم. با فلاکتی غیر
قابل تصور پایم را از زمین كندم. رها شد، كج و كوله یك جایى قرار گرفت.
مجبور شدم با دستهایم لنگرم را حفظ كنم. گفتم خوبىاش این است كه كسى توى
پیاده رو نیست. همهی نیرویم را در خود جمع كردم و راه افتادم. از سمت راست
به دیوار مىخوردم و از سمت چپ به درخت. اما مهم نبود. مهم این بود كه راه
مىرفتم. ناگهان متوجه شدم كه فكر مىكردهام كه راه مىروم. آن وقت به
حركت پاهایم نگاه كردم كه ناموزن و كج و معوج به چپ و راست و به جلو و عقب
مىرفت و مرا به دیوار و به درخت مى كویید. بعد دستهایم را بازتر كردم تا
لنگرم را بهتر حفظ كنم. آن وقت دیدم پیاده رو براى راه رفتنى كه من دارم
تنگ است. همان طور كه با این حركات ناآشناى پاهایم روى زمین جا به جا شدم
مترصد فرصتى بودم تا وارد خیابان شوم. به درختى تكیه دادم تا دوچرخه سوارى
بگذرد و یكى دوتا ماشین. پاهایم براى خودش یك كمى لق لق زد. بعد ناگهان
خودم را وسط خیابان انداختم، با دستهاى باز و پاهایى كه روى زمین جا به جا
مىشدند ولی معلوم نبود مرا به جلو مىبردند یا به چپ و راست یا به عقب،
راه مىرفتم، اما قانع بودم. تنهام نه به دیوار مىخورد و نه به درختى.
ماشینها بوق مىزدند، اما من در كار خود بودم. و قانع بودم. اگر چه حركاتم
به هیچ انسانى شبیه نبود، اما قانع بودم. صداى بوق ماشینها كلهام را
پركرده بود، اما من قانع و با رضایت خاطر به این گونه در حركت بودن، به این
گونه جا به جا شدنم وسط خیابان ادامه مىدادم و براى خودم مىخواندم نمه
نمه! نمه نمه!
امروز رفتم توى گورستان نوروبرو و در گوشهاى نوشتم:
بهرام صادقى مُرد.
غلامحسین ساعدى مُرد.
احمد میرعلایی مُرد.
پسر اسماعیل خویى مُرد.
فیل باشكوه من مُرد.
من هم روزى زیر یكى از این ماشینهایى كه در خوابهاى من بوق مىزنند، له
مىشوم و مىمیرم.
و معنى همهی این جملهها این است:
شما هم مى میرید!
شما كه مرگ آورید!
شما كه هم آواز و هم سرودتان مرگ است!