اشعاری منتخب از
مجموعه شعر من از دوستت دارم
بخش دوم
پیوند
و دستهای او
نیروی نور بود
نیروی نور با رمق دستهای من
بیدار شد حرارت شد
خورشید شد سخاوت شد
خاك سیاهی ست
خاك سیاهی ست
و ساقه پیغامی سبز برای نور
سایه پیغام را هوای گریز است
سایه پیغام اسیر سیاهی است
و نور منتظر
قدم قاصد را میشمارد
طبیعت ساكن
می رفتم و طبیعت ساكن را
با سرعت نود می دویدم
با سرعت نود طبیعت ساكن
بی بهره از مشاهده می ماند
با آنكه كوه خالی از اندیشه نیست
اندیشه رانصیبی از صخره ها نبود
در خاطر اشتیاق تماشا بود
اما
ماشین كه اشتیاق تماشا نداشت
حیف
در نمیه راه دهكده ای ناگاه
از سرعت ایستادم و ماندم
استارت گاز
استارت گاز
سودی نداشت
از دوردست اسب سواری
بگشاد عنان و از بغلم چو غبار رفت
از زهر خند نیم نگاهش دلم گرفت
آیینه ام دوچرخه سواری را
از آن سوی بیابان می آورد
استار گاز
استارت گاز
نزدیك گشت و زنگ زنان رفت
وز پشت سر به خنده نگاهم كرد
وز پیش رو به طعنه نگاهش كردم
استارت گاز
استارت باز باز
سودی نداشت كار
من مانده بودم آنشب و ناچار
مهمان ده حبیب خدا بودم
در صبح نیم روشن فردا
در نیمه راه دهكده دیدم
یك كودك دهاتی ولگرد
بر لاستیك هاش
نعل الاغ كوبیده است
و بر دهانه سپرش
افسار بسته است
میوه های ملال
تو می گریزی و من در غبار رویاها
هزار پنجره را بی شكوه می بندم
به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه می بندم
تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو كوه
به چشم خسته ی من پای درد می فشرد
تو می گریزی چونان كه آب از سر سنگ
ز سنگ لال نخیزد نه شكوه نه فریاد
تو می گریزی چونان كه از درخت نسیم
درخت بسته نداند گریختن با باد
تو می گریزی و با من نمی گریزی لیك
غم گریز تو بال شكیب می شكند
چو از نیامدنت بیم می كنم با مكن
نگاه سبز تو نقش فریب می شكند
بیا كه جلوه ی بیدار هر چه تنهایی ست
به نوشخند گوارای مهر خواب كنیم
به روی تشنگی بی گناه لبهامان
هزار بوسه ی نشكفته را خراب كنیم
تو می گریزی اما دریغ ! می ماند
خیال خسته ی شبها و میوه های ملال
اگر درست بگویم نمی توانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال
پاییز سبز
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته ی پاییز می سپرد
هوا ترنم سودایی شكفتن را
ز نبض بی تپش خاك می گرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دوده ی افشان شب شبح می شد
میان درهم هذیان من دو شعله ی سبز
نشست
به روی شیشه ی تار
ملال پرده شكست
و از حقیقت اشیا بوی شك برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجره ی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
كه در نهایت چشمش كبوتر دل من
قلمرویی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجره ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم
درخت تنهایی را می داند
درخت تنهای را می داند
و صداها را به نام می خواند
جنگل جامعه ای اسیر است
و درخت حافظه ای مغشوش
حافظه ای اسیر
در جامعه ای مغشوش
چه كند گر زنجیرش را نستاید
گر خاك را نشناسد ؟
در آفتاب سبز نگاه او
از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بی گناهی او پیوست
در آفتاب سبز نگاه او
تكرار نور بود و گریز رنگ
سودای جان و همهمه ی دل بود
پرواز دور زورق صد آهنگ
آن بیكرانه ظهر زمستان
سرشار از حرارت دلخواه
با جلوه های عاطفه و در تغییر
هر لحظه از درخشش ناگه
موجی در آن دیار نمی آِفت
آن بیگناهی ساكت را
در ماوراهای نهان ‚ لیك
روییده بود رقص علامت ها
تا در من انتظاری را
ویران كنند
و انتظار دیگر را
عریان
اینك گریز بی خبر دل را
زنگ كدام كوچ دمیده ست ؟
سوی كدام جاده نیاز نور
راهم به اشتیاق بریده ست ؟
در نقش بی قرار دو چشم من
تنهایی غریب شكسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته ست
در تنگه های كوچك و دورش
هر لحظه روشنی هایی
تكرار می شود
در دور دست ها
از تابش اشعه ی نمناك
گودال بی نهایت
هموار می شود
تا من نگاه می كنم
زان بیكرانه مزرع سبز
رنگی بریده می شود
تا او نگاه می كند
بر روی قلب من ابدیت
گویی شنیده می شود
پایان