کلاغ هندی
فرشته مولوی
به آواز كلاغی بر شاخهی بیدی، به رقص نور بر سایهی رویا، به بوی صبح
گرمسیری؛ در دهلی از خواب بریدم. بیداری. بهار. بیداری بهار. سرخوشی سفر.
پردهی كتانی را كنار میكشم. پنجره را باز میكنم. حیاط دنج هتل، آفتابتنی
نرم بید و زبان گنجشك و اوكالیپتوس باغچهی كوچك آن، و همهمهی آشنای گنجشكها،
دلهرهی غربت را پس میزند. بلند میشوم. به حمام میروم. دوش میگیرم. به
آینه خیره نمیشوم.
نگاه خیرهی چشمهای سیاه و درشت جوان هتلدار سبكم میكند: "برگ در باد"
... لیوان شیر گرم در دستهایم میچرخد. بوی خوشش را فرو میدهم. سبز باز
چمن آن سوی در شیشهای نرمای نمناكش را به چشمهایم میكشد. مرد جوان میگوید
روز جشن هولی است؛ اگر بیرون بروم رنگی میشوم. به حرفش، به رویش، به نگاهش
میخندم. از هتل بیرون میزنم. از كرنش انگلیسیپسند دربان سیهچردهی لبكلفت
نیقلیان رو میگردانم.
خیابان خالی تعطیل. پیاده راه میافنم. گرمایی خوش، سر باز، مویی رها بر
شانه، روز پرسه، شب دیدار. صدایم میزنند. میایستم، سر برمیگردانم.
خانوادهی ایرانی: زن و شوهر و دو بچه. آمدهاند عید را اینجا بگذرانند.
زن از تعطیلی پیشبینینشده پكر شده است؛ از یافتن من همزبان خوشحال.
سرزباندار و خوشصحبت است، فقط اگر فضولی نكند! با یكی دو سؤال میفهمد كه
چنتهام خالی است. قیمت كالاها و راه بدهبستانها را نمیدانم. كمی توی هم
میرود؛ اما، همین كه خیابانها و بازار را خوب بلدم، خودش غنیمتی است.
برای من هم شنیدن صدای خوش و لهجهی شیرینش غنیمتی است. حرفهایش از كنار
گوشم رد میشوند؛ با باد هوا میروند: هنوز از راه نرسیده پشیمان است كه
چرا به تایلند نرفتهاند؛ هم ارزان تمام میشد و هم جنسهای بهتری داشت.
بعد از چند سال آدم بتواند با هزار مكافات سفر خارج برود و آن هم از زور
پیسی سر از هند دربیاورد؛ شوهرش گمركچی است و راه و چاه را خوب بلد است؛
اما هرچه باشد مملكتِ غریب است. درست است كه زرنگ است و مو را از ماست
بیرون میكشد؛ باز سرش كلاه میگذارند. با این چندرقاز ارز كه نمیشود هم
گشت و هم سوقات برد. كمی ارز قاچاق، كیسهای پسته و بادام، بستههایی
زعفران، و طلا، طلا، طلا. اینها را كجا میشود معامله كرد؟ معامله ...
معامله ... معامله ... ولع معامله ... خورهی معامله ...
تنها صدا ... تنها صدا ... تنها صدا را میخواهم و آهنگ كلمهها را؛ و
الفتهای گسستهی از كف رفته را. حرفها باد هواست. باد نرم و گرم در
پیراهنم میافتد. نگاهی به موی پرپشت و بلوطی بلند و رهای زن میكنم و
میخندم. نفسی میكشیم. زن پیراهن آستینبلند به تن كرده است، اما به فكر
خرید چند بلوز تابستانی است. چه چیزها كه دلش میخواهد بخرد: ساری، سندل،
روسری زری، پیراهن خواب كتانی، گوشواره و گردنبند و دستبند عاج، روتختی،
شال كشمیر، حریر! چیزها و چیزها ... رنگها و رنگها ... وای اگر رنگی
بشود!
دوچرخهسواری با لب خندان و دستهای تهدیدگر میگذرد. پشت سرش خطی از
رنگهای درهمشده برجا میماند. اتوبوسی میگذرد. جوانهای ژندهپوش
آفتابسوخته با دندانهای سفید و دستهای رنگی، سر از پنجره بیرون آورده،
خندهزنان مشتمشت رنگ به سر و رویمان میپاشند. میخواهم صورتم را با
دستهایم پاك كنم، بدتر میشود گویا. دو پسربچهی زن از دیدن من و مادرشان
قاهقاه میخندند. به هر طرف نگاه میكنیم، از شیر آب خبری نیست. حاشیهی
خیابانی پُر سایه جوی آبی است. به اكراه صورتم را با آب گلآلود آن
میشویم. بچهها میگویند گوشهایم سرخ و پیشانیام سبز مانده است. دلم
نمیخواهد حالا به هتل برگردم. جوكی پیری كنار آب چمباتمه زده است. نگاهش
خالی است، مثل پیالهی كنار دستش. باز دستهای جوان با هیاهو و رنگ نزدیك
میشوند. اینبار دیگر خود را كنار نمیكشم. مصون شدهام. میخندیم. با
بچهها میخندیم. به سوی جوانها میرویم. پوست سوخته، نگاه خیرهی درخشان،
لبهای خشك داغمهبسته، دندانهای سفید درشت، شندرههای رنگ و رو رفته،
پاهای كبره بستهی برهنه، دستهای رنگی. رنگها: سبز، سرخ، زرد و بنفش و
آبی؛ شادیهای ارزان. تپش دلهایشان را میشنوم. هوای گرم لرزان.
گرمای لرزان و موجموج، بوی عرق تن آدمها؛ آدمها كه میگذرند و میروند؛
آدمها كه میگذشتند و میرفتند. هفده ساله در هیاهوی تبآلود بازار گم
میشد. بالا آسمانی نزدیك، یكدست، آبی و خالی. پایین همه همهمه، همه رنگ،
همه چیز، همه آدم. تهماندهی شیرینی خرمای زاهدی در دهان، بوی ملایم موز
در مشام. بوی عطرها، میوهها؛ بوی صابون لوكس، بوی چای؛ بوی كرم یاردلی،
بوی ادویه. دكهها، بساطها، دكانها. دكاندارها، قاچاقفروشها،
خریدارها. دهاتیها، شهریها، كردهای اسبسوار تفنگ بر دوش. خرها،
اتومبیلها، دوچرخهها. همهمه، هیاهو، رنگ، بو. قصرشیرین و نخلهایش؛
قصرشیرین و خیابانهای باریك تفزدهاش؛ قصرشیرین و هرم تابستان سوزانش؛
قصرشیرین و خانههای كوچك و كوتاهش؛ قصرشیرین و رویاهای هفده سالگیاش؛
قصرشیرین و جستجوی بیامانش، شور بیپایانش، نگاه خیرهاش، گونههای گر
گرفتهاش، و، تپش دلش!
تپش دل دختر هفده سالهی قصر شیرین را در گرمای هوای لرزان دهلی میشنود.
میشنوم تپش دلش را، تپش دلهایشان را.
پرسهای در كوچه و بازار. توریستها با رانها و بازوهای لخت آفتابخورده،
با دوربینهای آویخته از گردن و شانه، با سندلها و حلقهی گلهای كوچك زرد
و نارنجی و سفید. گاوهای گلپوش خرامان. سیكهای عبوس عمامه به سر. زنها و
ساریهای حریر و ابریشم و نخ، با گیسهای سیاه بافته، شكمهای قهوهای
گوشتالو و عریان، پاهای بیجوراب، لبهای رنگی، چشمهای درشت سرمهكشیده، و
بینداهای دلفریب. بچههای سبزهروی پا لكلكی و دهانباز. مردهای آهستهرو
دلزده، مردهای تن رها كرده بر خاك و سبزه و سنگ پارك و كوچه و خیابان.
مردهای شكمتغار لبقلوهای پوست چرب. مردهای پوست و استخوانی گرسنگی و
حسرت. آسمانخراشهای سر به فلك كشیده در میانهی غلبهی ارتفاع كوتاه آجر
و سنگ. خیابانهای پهن و خلوت پر درخت؛ با اتومبیلهای كوچك قدیمی،
ریكشاهای موتوری قراضه، و دوچرخههای فكسنی. دهلی كهنه. آشفتهبازار هجوم
بدوی حركت و صدا؛ آمیزش جنونآمیز نكبت فقر و جنبش زندگی. دهلی كهنه!
باغ نهرو. آرامش عصری خوش. صدای نفس گیاه را میشنوم. نگاهم میان میهمانان
میگردد. نمییابمش. میدانم میآید. پیشخدمتهای سفیدپوش تیرهرو میان
میهمانان سفید و سیاه و زرد میگردند و شیرینی و ساندویچ و نوشابه تعارف
میكنند؛ بیوسواس پاكیزگی. هر گوشه چندتایی دور هم حلقه زدهاند. تا
برنامهی رقص و نمایش بومی نیم ساعتی مانده است. میزبانی میانهسال با
بشقاب كوچك رنگ پیش میآید و میخواهد خالی از رنگ بر پیشانیام بنشانم.
بیحوصله برایش میگویم كه صبح رنگ شدهام. از نگاههای آشنا میگریزم.
بیقرار اینسو و آنسو میپلكم. كنجی دنج صندلی خالیای مییابم. سایبانی
از برگ بالای سرم. فرشی از سبزه زیر پایم. دست نسیم بر پوست تبزدهام.
شعری از یاد رفته بر لبهای خاموشیام: "برگ در باد ..." حافظه از هجوم
خاطره پریشان است؛ سنگین است. "برگ در باد، میروم با وزش رویاهایم." كدام
شاعر، كدام لب این را سروده؟ كدام عاشق، كدام دل حسرتش را این چنین
پوشانده؟
پرسید چند سال دارم؟ گفتم سی و هفت سال. گفت باور نمیكند. پوزخندم را دید.
سرش را پایین انداخت. بازویم را گرفت و فشرد. نرم و كند تكرار كردم: سی و
هفت سال. شانه بالا انداخت و گفت كه او هم دیگر جوان نیست. هفت هشت سالی از
من بزرگترست، و این یعنی كه هر از گاهی زیر پایش را سست میبیند. پرسید
دخترم چند ساله است. گفتم هفده ساله و ... گفت و چه. گفتم هفده ساله و
تنها، زیر آسمان آبستن بمب تهران ... حرفم را برید و گفت كه نادختریاش
همسن و سال دختر من است. گفت كه با زنش، در رم، دور از او زندگی میكند.
گفت كه دلش برای دیدن آنها پر میزند. گفت و باز بازویم را فشرد.
آسمان رو به غروب. كنار خالی. دل بیتاب. ذهن آشفته. فشار سبز و خیس گیاه
بر پوستهی خشك تنهایی من. باغ دهلی. باغچهی ونیز.
خیابان مولانا آزاد. خیابان آزاد. گاو نرم و بیاعتنا پیش میخرامد. حلقهی
گل بر گردنش آرام تاب میخورد. چشمهایش روشن و نگاهش آسوده است. مرد پشت
سرش آهسته گام برمیدارد. صبح فروردین. خیابان آزاد. خیابان پر درخت.
درختهای پر شاخ و برگ، پر سن و سال، پر پیچ و تاب. نشسته بر سكوی كنار
خیابان هرم ولرم و نمناك جنگلهای گرم بارانی را حس میكنم. بیشهها را
روشن میبینم. آفتاب، آفتاب عالمتاب، آفتاب خوش بهار دهلی، آفتاب ایران،
آفتاب من، آفتاب من بالای سرم. برگهای روشن. برگهای سبز روشن، برگهای
زرد و سرخ و نارنجی روشن. باغبانی چمن شاداب بنایی دولتی را میچیند.
سوزنهای سبز خیس، پاشپاش، از زیر تیغ بیرون میپرند. زمزمهی زلال
حنجرهی فوارهها و آبپاشهای گردان به پای نسیم میپیچد و روی هوا سر
میخورد. خشخش جاروی رفتگر بر پردهی نازك سكوت خط میاندازد. از تل
برگهای خشك سوخته دود بلند میشود؛ در هوای صاف پیچ و تاب میخورد و
ناپیدا میشود. وراجی گنجشكها، آواز پرندههای كوچك چندرنگی كه نامشان را
نمیدانم، و ... قارقار كلاغها! گاه پیادهای یا دوچرخهسواری بیشتاب
میگذرد. دور از هیاهو و هجوم فلز، صبح تازه و ترد را با حواسم مزهمزه
میكنم. روشنی، گرما، تازگی زیر پوستم میدود. سی و هفت ساله از آرزوی
طراوت جوان میشوم. گرمای تمنای خفته زیر برف، برف سنگین لحظههای گریخته،
تجربههای تلنبار شده، و خستگیها و فرسودگیهای تهنشینشده، به یك آن جان
میگیرد. درخت عاصی تن میتكاند. بلند میشوم تا به خانهاش بروم. تردید
سوار شدن بر ریكشای دوچرخهای را پس میزنم. دوچرخهسوار جوان است و
سیاهسوخته و استخوانی. ماهیچههای عضلانی ساقهای قهوهای برشتهاش،
رگهای بیرونجستهی گردنش، رشتهی روان عرق پس گردنش، تكان پیوستهی تن
نحیفش، و حركت لاكپشتوار دوچرخهاش، دوباره تردیدی آمیخته به شرم به جانم
میاندازد. مأیوس میشوم. ریكشا، این پسماندهی قرون وسطا، این نان بیات
كپكزده را، تنها میبلعم، بیآنكه دریابم چگونه باید هضمش كرد. لب میگزم.
شرم و یأس من تاوان بهای لقمهای نان و بلیط سینما میشود.
میكوشم تا از هر آنچه چهرهی او را پنهان میكند، رو گردانم. چشم بر راه
دراز، جادهی ناهموار، گرمای جنونآمیز نیمروز، و تردید رخوتآور نیمهی
راه میبندم. به جستجوی عشق، یا شور، یا شادی، یا هر آنچه كه دیگر از كفم
رفته است، به خانهاش راه میجویم.
با ناباوری نگاهم میكند. سنگینی نگاه غمزدهی مرد تنها مانده بر شور و
شوقم سایه میاندازد. با این همه، از دیدن او، از آمدن به خانهاش، و از
تصمیم به بودن با او خوشحالم. كند و آهسته میگوید كه مرا رفته، از كف
رفته، میپنداشته است. میگویم كه امروز هم نمیروم، اما فردا ... دست بر
دهانم میگذارد و به التماس میگوید حالا تا فردا. چشم میبندم و در دل
میگویم من هم همین را میخواهم. همین نادیدن فردا را. اما، فردا لخت و
سنگین، كنج دلم جا خوش كرده است. روی تنها صندلی راحتی اتاق میلمم و
همچنان كه با خرسندی شور و وجد كودكانهی او را تماشا میكنم، با خود حرف
میزنم. یكریز حرف میزند. حسابی هول شده است. سادهدلانه به شادی ناگهانی
دل بسته است. به حسرت با خود میگویم چه زود خوشی را باور میكند! چه
سادهگیر! و هنوز میتواند به راحتی یك پسربچه دلخوش شود. پس پیر نیست. اما
من، من فقط آمدهام تا باور كنم كه عشق از كنارم گذشته است. كه دیگر،
هیچوقت، هرگز، باز نمیگردد. كه اكنون، تنها، برگ در باد، میروم با وزش
رویاهای رنگ باختهام. با این همه در این روز آخر، با این بیگانه، با این
ونیزی ناشناس غربتزده شادم. شادی اندوهزدهی زنی تنها كه میداند عشق را
برای همیشه گم كرده است.
تاریكی نرم و پردهپرده پایین میافتاد. میپرسد دیگر چه. میگویم دیگر
هیچ. گفتن ندارد. ونیزی میخواهد كه حرف بزنم. حالا دیگر سرخوشی كودكانهی
ظهر را ندارد. باز با همان سادهگیری رفتن مرا، از كف دادن مرا، باور كرده
است. خشمش بیشتر از یأسش است، اما همچنان با یكریز حرف زدن آن را
میپوشاند.
كنار او از نیمهشب دهلی هراسی ندارم. پرسه زدن شبانه آرامم میكند.
میگوید كاش همین یك شب همه چیز را فراموش میكردم. هیچ نمیگویم. میداند
كه نمیتوانم. بار اول كه دیدمش از جنگ پرسید، و بیاختیار مرا به یاد
قصرشیرین انداخت. قصرشیرین بیست سال پیش، قصرشیرین آن دختر پرشور شیفتهی
عشق را. حالا، اما، سایهی هولناك قصرشیرین ویرانشده، میان ما، میان من و
او، با من، اما نه با او، شانه به شانه میآید. میگوید مگر همخوابگی جز
همدردی است! شانه بالا میاندازم. من چون او حتا در پی تسلا هم نیستم.
تاریكی نرم و پردهپرده پایین میافتاد. باغچهی ونیز، باغچهی مسافرخانهی
كوچك ونیز را در خود میپوشاند. دخترم، هفت ساله، در آغوش گرم تبدارم به
خواب رفته بود. همهی روز پرسهزدن در كوچههای تنگ ونیز، تماشای آن همه
دیدنیهای غریب و غریبههای دیدنی، تصور عجیب راه رفتن بر روی آب، و تحمل
سنگینی دلپذیر تن نرم و كوچك دخترم؛ نتوانسته بود خیال سمج آرزوی عشق را از
سرم به در كند.
بازوی ونیزی را میگیرم. میگویم كاش بیست و هفت ساله دیده بودمش. میخندد
و میپرسد همان سالی كه به ونیز رفتم. سر تكان میدهم. میپرسد با
خانوادهام. سر تكان میدهم. با خنده میپرسد همانجا بود كه فهمیدم دیگر
شوهرم را دوست ندارم. هیچ نمیگویم. آسمان پرستاره بالای سرم، غریبهای در
كنارم، و، بختك تنهایی هولبرانگیز بر سینهام.
به خیابانی روشن میرسیم. از كنار سینمایی رد میشویم. دستهی گدایان به
سویمان یورش میآورند. بیشترشان بچهاند. میگوید این هم نان بیات و
كپكزدهی دیگری كه باید به زور فرو داد. دست و دامنم را از هر طرف
میكشند. یكی میرود، دیگری جایش سبز میشود. كیف پولم خالی میشود.
میگوید گفتم كه اگر شروع كنی دیگر پایانش دست خودت نیست. پا تند میكنیم.
از خونسردیش حرصم میگیرد. میگوید كه عادت ندارم. دختر جوان بچه به بغلی
دست از سماجت برنمیدارد. چند متری در پی ما میآید. یك آن خیال میكنم
دختر با ملاقهای از معجون جوشان فلفل سر در پیام گذاشته است. میخواهم
بدوم. بازویم را میكشد و میگوید آرام باشم. در دل میگویم نمیتوانم. سر
آخر دختر مأیوس میشود. با خشم و دشنامگویان قوطی خالی حلبیای را با پا
به طرف ما پرت میكند. ونیزی قاهقاه میخندد. میپرسد مگر در تهران گدا
نیست. جوابش را نمیدهم. از خودم بدم میآید. در دل میگویم تهران هم گدا
دارد، هم آواره، هم آسمانِ ...
در انتهای شب دهلی كنار او همچنان پرسه میزنم، اما، سایهها هردم مرا
تنگتر در خود میگیرند: قصرشیرین، ونیز، دهلی؛ هفده ساله، بیست و هفت
ساله، سی و هفت ساله. از صبح فروردین خیابان آزاد، بریدهام. در انتهای شب
دهلی هنوز قارقار غروب دلگیر را میشنوم. كلاغ هندی، پنهان در تاریكی،
همچنان میخواند و رویاهایم را پاره پاره میكند!