جمعه ها
شیوا ارسطویی
داداش دیر كرده بود. شهرزاد
نگاه كرد به ساعت بزرگ، بالای سر خانم سرهنگ. با هر تیك تاك، یك چشم با
مژهی مصنوعی، كنار صفحه، گوشهی بالای ساعت، چشمك میزد. یك دهان سرخ، با
لبهای بزرگ، پایین صفحه میخندید. سر هر ساعت، چشم باز میماند، لب جمع میشد
و سوت میكشید.
از وقتی شهرزاد و مادرش رسیده بودند سالن، ساعت هفت بار سوت كشیده بود.
بعضی مشتریها همراه ساعت سوت كشیده بودند. گفته بودند: "... اوه... دیرم
شد..." تند پول داده بودند به خانم سرهنگ و از در زده بودند بیرون.
روزهای جمعه مادر زودتر از همیشه میآمد سر كار. جمعهها، كلید سالن دست
مادر بود. جمعهها، خانم سرهنگ بعد از ناهار میآمد. جمعهها، شهرزاد هم،
همراه مادر میآمد سالن.
رازمیك، یك تكه مو از یك بیگودی بزرگ باز كرد. بیگودی را پرت كرد توی سبد،
كنار آینه. به كلهی بزرگ زیر دستش، ده دوازده تا بیگودی دیگر بسته بود.
زهرا، موهای چیده را جارو میكرد توی خاكانداز. رازمیك، صداش زد برود كمكش.
زن چاقی كه رازمیك موهاش را چیده بود و ریخته بود زمین، مو ریزههای پشت
گردنش را پاك میكرد. شهرزاد، حركت برس را لابلای گردن چاق تماشا میكرد و
یواش، پشت گردنش را میخاراند. خانم سرهنگ، مثل همیشه، توی گوشی تلفن پچپچ
میكرد. زن چاق، دامنش را جلو آینه صاف كرد، رفت طرف میز خانم سرهنگ، تا
حسابش را بپردازد.
رازمیك، پنجمین تكهی مو را از پنجمین بیگودی كلهی بزرگ باز كرد. برس گرد
و بزرگ را از ریشهی مو كشید تا نوك آن. زهرا سشوار دستی را با حركتِ دستِ
رازمیك پایین میآورد كه داداش در را باز كرد و آمد تو. قطرههای بارانی كه
میكوبید به پنجره، از نوك چترش میچكید كف سالن. در را به روی سرمای پشت
سرش بست. شهرزاد نگاه كرد به ساعت. ده دقیقهی دیگر كه سوت میكشید و با
داداش میرفتند بیرون، به سانس بعدی فیلم میرسیدند. داداش را بغل كرد.
بوسیدش. رازمیك، برس گرد و گنده را پرت كرد جلوِ آینه و آمد سراغ داداش.
مادر، هنوز در حمام حولههای كثیف را میشست.
خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسید. خانم سرهنگ، هر جمعه از
تعداد واحدهایی كه داداش گذرانده میپرسید و دوباره یادش میرفت. داداش، هر
جمعه، بیحوصلهتر و سرسریتر جواب میداد. ایندفعه، اصلا جواب نداد. به
رازمیك گفت: "شنیدی خبرهارو؟"
خانم سرهنگ دوست نداشت رازمیك و داداش دربارهی "خبرها" حرف بزنند. هر
جمعه، وقتی رازمیك و داداش از خبرها حرف میزدند، صفحهای از صفحههای
رازمیك برمیداشت، میبرد میگذاشت روی گرام و صدای آن را بلند میكرد.
مادر، با سبد بزرگ لباسهای شسته از حمام آمد بیرون. خانم سرهنگ، جمعهها،
لباسهای خودش را هم، همراه حولهها و پیشبندهای كثیف، میگذاشت برای
شستن. مادر به روی خودش نمیآورد. خانم سرهنگ، خوب انعام میداد.
داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش میخواست زودتر بروند بیرون تا كلاه تازهای
را كه مادر براش بافته بود سرش كند، شال گردن قرمزِ پشمی را بپیچد دورِ
گردنش و زیر چتر سیاه داداش، در باران قدم بزنند تا سینما. ولی داداش نشسته
بود و با رازمیك حرف میزد. زهرا، سشوار به دست، ایستاده بود بالای سرِ
بیگودی بسته، منتظر رازمیك. خواننده از گرام داد میكشید: "...جمعهها خون
جای بارون..." چتر داداش هنوز خشك نشده بود.
رازمیك به خانم سرهنگ و داداش سیگار تعارف كرد. هر سه سیگارهاشان را روشن
كردند. شهرزاد، چشمش به ساعت بود. جمعهها، همین ساعت، بهترین موقع بود
برای سینما رفتن. این جمعه، داداش عین خیالش نبود. مادر، لباسها را
میچلاند توی سرمای ایوان و میگفت: " تو این بارون، چه سینما رفتنی
داره؟!"
داداش، چشم تنگ كرده بود رو به پنجره و سیگار دود میكرد. رازمیك رفته بود
تا بقیهی بیگودیها را از كله دربیاورد و موها را صاف كند. موهای صاف، مد
شده بود. همهی زنها میآمدند آرایشگاه، موهاشان را صاف میكردند. شهرزاد،
موهای فرفری بیشتر دوست داشت. موهای خودش نه صاف بود نه فرفری. زمستانها،
از كلاههایی كه مادر براش میبافت، خوشش میآمد. موهاش، براش مهم نبود.
این جمعه، داداش نه به موهاش نگاه میكرد نه به كلاهِ تازهش، نه به شال
گردن قرمزش. خاكستر سیگار را میتكاند توی زیرسیگاری وبه باران نگاه
میكرد. پیراهن سفیدش را پوشیده بود. ناهید براش خریده بود. شهرزاد، ناهید
را دوست داشت. ناهید همیشه مواظب داداش بود. نمیگذاشت داداش ناراحت یا
عصبانی بشود. داداش، هر وقت ناهید را میدید آرام میگرفت. شهرزاد خیلی
ناهید را دوست داشت. مادر میگفت: " ناهید چاقه! پس فردا، یك شكم بچه بزاد
پاك از ریخت میافته."
داداش میگفت: "چاق نیست. توپره. خیلی هم خوبه."
شهرزاد هم، همینطور فكر میكرد.
داداش میگفت: "تازه، ناهید اهل بچه زاییدن نیست."
شهرزاد فكر میكرد: "چه بد!"
مادر میگفت: "وا !؟ پس ولش كن به حال خودش!"
شهرزاد، دلش میگرفت.
داداش میگفت: "نگرفتمش كه ولش كنم!"
شهرزاد، باز دلش میگرفت.
مادر میگفت:" عشق و عاشقیِ این دوره و زمونه..."
شهرزاد فكر میكرد مواظب باشد عاشق نشود.
از وقتی آن سه مرد غریبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را كوبیده بودند وبه زور
آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمیگذاشت شهرزاد، تنهایی
برود جایی. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. یكی
از همانها، همان شب، نگاه كرده بود به چشمهای ترسیدهی شهرزاد، پوزخند
زده بود به پدر و گفته بود: "دخترِ كوچولوت، جلوِ چشمِ خودت كه زن بشه، آدم
میشی!"
پدر حمله كرده بود طرف مرد. فریاد كشیده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هیچ
وقت زن نشود. همانطوری، كوچولو بماند. جمعهها، با داداش و ناهید برود
سینما. ساندویچ كالباس بخورد. بقیه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد
خانه و با هم نقاشی بكشند.
داداش، صفحه را از روی گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خیلی وقت بود كه
ساعت سوت آخر را كشیده بود. ناهید گفته بود كه این جمعه میروند فیلم "گاو"
را میبینند. شهرزاد گفته بود: "نه! چیچو فرانكو!" داداش خندیده بود.: "آره
خب، اونا گاوترند!" ناهید گفته بود كه خودش بعدا میبردش فیلم چیچو فرانكو.
این جمعه، نه گاو را دیدند نه چیچو فرانكو. چشمِ ساعت دیواری، چشمك نزد،
باز ماند. دهانش سوت كشید و ناهید هم آمد تو. خانم سرهنگ كلید را داد به
مادر، ماتیك زد كه برود. كله، دیگر بیگودی نداشت. موهای دراز و صاف و سیاه
از در رفت بیرون. زهرا آینهها را تمیز كرد. نرفت. از ناهید پرسید: "مطمئنی
كه تلویزیون پخش میكنه؟" ناهید گفت: "اعلام كردن كه پخش میكنن، باید چند
دقیقهی دیگه صبر كنیم."
خانم سرهنگ كه رفت، رازمیك تلویزیون را روشن كرد. شهرزاد نگاه كرد به صورت
ساعت و شكلك درآورد. مادر چشمغره رفت. رازمیك براش سیگار روشن كرد. مادر
در را از تو قفل كرد. ولو شد روی مبل، جلوی تلویزیون و محكم پك زد به
سیگار. شهرزاد تصویر مرد را كه دید، شناخت. باران هنوز میكوبید به پنجره.
مرد ایستاده بود پشت یك میز، در یك دادگاه. مادر از داداش خواست صدای
تلویزیون را كم كند. داداش گفت: "صداش كه جرم نیست!"
رازمیك گفت: "خودشون دارن صداش رو پخش میكنن."
مرد، دو دستش را گذاشته بود روی میز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف
میزد. شهرزاد او را در یكی از كافههایی دیده بود كه پدر میبردش. سیبیل
پهن مرد را هیچ وقت فراموش نمیكرد وقتی در كافه برای پدر شعر میخواند.
پدر میگفت:" شعر نیست، شعاره!"
مرد میگفت: " خلقها را شعار حركت میده."
شهرزاد، دیگر یاد گرفته بود كه منظور مردهای آن كافه از "خلقها"، مردم
هستند.
پدر میگفت: "خلقها اول باید با شعر فكر كنند بعد حركت كنند."
شهرزاد، شعرهای پدر را دوست داشت. از شعارهای مرد هم خوشش میآمد. ولی
نمیدانست خلقها چرا باید حركت كنند و كجا باید بروند. وقتی از مادر
پرسیده بود كه چرا پدرش را كتك زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر
شعرهاش. شهرزاد فكر كرده بود كاش پدر به جای شعر گفتن، نقاشی میكشید.
داداش، شعرهای پدر را برای رازمیك خوانده بود. ناهید هم گاهی شعرهای پدر را
زمزمه میكرد. شهرزاد میترسید. پوزخند مرد غریبه میآمد جلو نظرش. دلش
نمیخواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.
مرد خم شد رو به آدمها. دستهاش هنوز روی میز بود. ایستاده بود. بلند گفت:
"من در این دادگاه برای جانم چانه نمیزنم."
زهرا دستهاش را شسته بود. حالا داشت توی كشوهای جلو آینهها دنبال لوسیون
میگشت. مادر اشاره كرد به زهرا كه سروصدا نكند. زهرا آرام نشست پشت به
آینه و چشم دوخت به تلویزیون. صدای مرد از پشت همان سبیل پهنی كه موقع شعر
یا شعار خواندن میجنبید، از قطرهی ناچیز حرف میزد و از عظمت خلقهای
ایران. داداش پشت سرِ هم سیگار روشن میكرد. ناهید، زیرچشمی میپاییدش.
مادر آه میكشید و نفرین میكرد.
شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلویزیون نشان بدهند. دلش برای پدرش تنگ
شده بود. مادر گفته بود پدر یواشكی از ایران رفته به یك كشور خارجی. گفته
بود قرار است برای شهرزاد عروسك فرنگی بفرستد. شهرزاد، باور نكرده بود.
رفیقِ پدر بلند از تلویزیون گفت كه فقط به نفع خلقش حرف میزند و پرسید كه
اگر آزادی حرف زدن ندارد برود بنشیند. دیگر برای سینما رفتن خیلی دیر شده
بود. شهرزاد، دلش نمیخواست رفیق پدر برود و بنشیند. میخواست به حرف زدن
ادامه بدهد. ته دلش، آرزو میكرد كه پدرش را یك لحظه از تلویزیون نشان
بدهند.
پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا كله. یكی با موهای صاف
و دراز و سیاه، یكی با موهای فرفری. شهرزاد از هیچ كدام خوشش نیامد. اگر
حرفهای رفیق پدر درست بود، پس زنها داشتند برای جانشان چانه میزدند. آنها
نه از خلقها حرف زدند، نه از قطرهها، نه از عظمت، نه حرفهای قشنگی كه
رفیق پدر میگفت. دو تا كله سیاه بودند كه برای عمرشان چانه میزدند.
میخواستند زنده بمانند، بیایند بنشینند جلوِ آینه، زیر دست رازمیك و
بیگودیها و سشوار داغ. موهاشان را هِی صاف كنند و بروند و با موهای فرفری
برگردند تا رازمیك دوباره موهاشان را صاف كند. موی صاف خیلی مد بود.
وقتی رفیقِ پدر را میبردند، شهرزاد گردنش را میخاراند. تلویزیون هنوز
نشانش میداد. رازمیك و داداش ساكت بودند. مادر یواش گریه میكرد. زهرا،
ماتش برده بود. ناهید، چشم تنگ كرده بود رو به باران كه هنوز میكوبید به
پنجره. هوا تاریك شده بود. گفته بودند رفیق پدر را به دار میآویزند. وقتی
میبردنش، از كنار دو تا كله رد شد. وقتی رد میشد، كلهای كه موهاش صاف
بود و دراز از خوشحالی كلهی مو فرفری را بغل میكرد و میبوسید. دو تا كله
میخندیدند. آنها را بخشیده بودند. شهرزاد نمیدانست چرا كلهی مرد باید از
تنش میافتاد و چرا آن دو تا را بخشیده بودند. فقط دلش برای پدرش تنگ شده
بود و گردنش میخارید. شال قرمز را پیچید دور گردنش. كلاه تازهاش را گذاشت
سرش. ناهید پرسید: " شهرزاد، بریم فیلم چیچو فرانكو؟"
با اینكه خیلی دیر شده بود، مادر اعتراض نكرد. شهرزاد گفت: "نه."
رازمیك پرسید: "من میرم ساندویچ كالباس بگیرم. شهرزاد، موافقی؟"
بوی گوشت سرد و مانده پیچید توی دماغ شهرزاد. پرید طرفِ دستشویی. ناهید
رفت دنبالش. شهرزاد عق میزد. مادر برسها و بیگودیها را در سبدهاشان
میریخت. زهرا آواز جمعه زمزمه میكرد. شهرزاد، همه را از آینهی دستشویی
میدید. هِی عق میزد. داداش و رازمیك بیخودی گردنشان را میخاراندند. از
آن جمعه، شهرزاد از بوی كالباس به استفراغ میافتاد.