نثر كهن
جوامع الحكایات
محمد عوفی
درباره نویسنده
جوامع الحكایات یكی از
جامعترین كتابهای كهن در نقل حكایات آموزنده است. مؤلف این كتاب كه از
نویسندگان مشهور اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است سدیدالدین محمد عوفی
است. این دانشمند، نخست كتاب "فرج بعد از شدت" قاضی تنوخی را كه به زبان عربی
در قرن چهارم هجری نوشته شده بود به پارسی ترجمه كرد و سپس با استفاده از
حكایات آن كتاب و دیگر داستانها، كتابِ جوامع الحكایات را به تدوین و تألیف
آورد. كتاب مشهور دیگر عوفی كه قدیمترین تذكرة لبابالالباب اوست در شرح
احوال شاعران فارسی گوی تا زمان او. نثر
جوامعالحكایات مانند دیگر متون آن روزگار از آیات و احادیث در ضمن حكایت و
داستان بهرهمند است. از اشعار فارسی و عربی نیز برای تنّوع كلام میآورد.
شماره لغات عربی در حدود پنجاه درصد است.
سبك شناسی
جوامعالحكایات از كتب اوایل قرن هفتم است كه همانند دیگر كتابهای این سده،
آثار نثر سدههای نخستین ادب فارسی، كمتر در آن دیده میشود. این كتاب كه
مجموعة حكایات گوناگون است كه عوفی از منابع مختلف گرد آورده است، از كتب
منثوری است كه شیوه و سبك نثر در آن یكدست نست. مرحوم بهار معتقد است كه چون
عوفی در تألیف این كتاب ناگزیر به استفاده از منابع مختلف داستانی بوده است
نثر او تحت تأثیر كتب گوناگون، متغیر گشته است عامل دیگر در اینكه در بعضی
موارد نثر او سادهتر و كمتكلّف است آنست كه داستاننویس به هر حال توجه
دارد كه خوانندة اثر او از هر گروه و طبقهای خواهد بود كه در سنین مختلف و
با اطلاعات و معلومات كم یا زیاد، خوانندة كتاب او خواهند بود و طبعاً همین
اندیشه، او را به سادهنویسی سوق خواهد داد، همانطور كه توجه به نثرهای مصنوع
و اندیشة اینكه با سادهنویسی به كماطلاعی منسوب نشود، او را به سوی تصنع و
تكلّف،- كه لازمة نثر ادوار كهن محسوب میشد- میكشاند. نثر جوامعالحكایات
مانند دیگر متون آن روزگار از آیات و احادیث در ضمن حكایت و داستان بهرهمند
است. از اشعار فارسی و عربی نیز برای تنّوع كلام میآورد. عوفی در انتخاب
مطالب تبحّر و حسن نظر دارد و در هر دو كتاب بزرگ خود یعنی جوامعالحكایات و
تذكرة لبابالالباب از بهترین حكایات و بهترین اشعار شعرا برگزیده است.
شماره لغات عربی در حدود پنجاه درصد است.
دو حکایت از
جوامع الحکایات
قباد و
دزدان جواهر
آورده اند که وقتی جواهر بسیار و مروارید بی شمار از خزانه قباد غایب شد
غگم شدف و هیچ کس در نیافت که آن را که برده است، قباد از این خیانت متاثر
شد و روی به تدارک آن آورد. پس یکی از شاگردان خزینه را بخواند و بفرمود تا
کمر شمشیر غکمربندی که بر آن شمشیر می آویزندف مرصع، بی علم غبدون آگاهیف
یاران از خزانه برون برد و در موضعی که نشان داده بود دفن کند؛ و با وی
مواضعت نهادغقرار گذاشتف که "هر چند که تو را، مطالبت بیش کنم، تو برآن کار
اصرار نمای و دل قوی دار که من حق تو بگزارم".
شاگرد خزانه مثال را امتثال نمود.غاطاعت کردنف بعد از آن قباد جشنی ساخت و
خواص را بنواخت و بر سر جمع، کمر شمشیر بخواست. شاگردان به خزینه دویدند و
چون کمر شمشیر ندیدند، بترسیدند و به یکدیگر در افتادند، و خصومتی میان
ایشان قایم شد، و منازعت از حد بگذشت. قباد آن جماعت را پیش خواند و کمر
شمشیر بطلبید؛ گفتند: "غایب شده است".
قباد سر فرود افکند، پس ساعتی تامل کرد، کمر شمشیر از آن شاگرد بطلبید،
انکار کرد و بر آن اصرار نمود. قباد فرمود که "اگر کمر شمشیر ندهی، این
ساعت بردارت کنم و اگر بدهی خلاص یابی". چون او را به زیردار آوردند و
خواستند که حکم سیاست غتنبیهف بر وی برانند، گفت:"مرا پیش پادشاه برید".
پیش پادشاه بردند. گفت:"اگر مرا به جان زنهار دهی، کمر شمشیر تسلیم کنم".
چون خلعت امان در وی پوشیدغاو را امان دادف، کمر شمشیر باز داد، و شاگردان
خزانه که گوهر برده بودند با خود گفتند:"چون پادشاه به قوت رای و فکر
دزدیده می داند، مصلحت آن است که جواهر به جای خود باز بریم". پس گوهرها
باز جای غبه جایف خود نهادند.
چون قباد را معلوم شد که جواهر باز آورده اند آن طایفه را معزول کرد و دیگر
امینان گماشت، و بدین حیلت لطیف غرض خود حاصل کرد.
موش و مار غاصب
در اشارت کتب هند آورده اند که وقتی ماری بر دیواری می رفت، ناگاه خانه
موشی دید که در آن دیوار مرتب کرده بود، ومنظر غسوراخ و منفذف آن خانه در
باغ پادشاه نهاده و مداخل و مخارج غدرها و راه های ورود و خروجف آن را بر
وجه حکمت پرداخته. مار را آن خانه خوش آمد؛ در کمین بنشست، چندان که موش از
خانه برون آمد مار در سوراخ رفت و ساکن شد. موش چون برسید و دید که خصمی
قوی در خانه او استیلا آورده، از رنج بیقرار شد، و چون امکان مقاومت نداشت،
به ضرورت، بر مهتر موشان رفت و حال با وی بگفت. مهتر موشان گفت:"تو نشنیده
ای که هر کس که در حصار باشد، او را پای شکسته باید؟ غهر کس که درون حصار
جای داشته باشد، نباید پای از آن بیرون نهدف صواب آن بودی که از خانه نرفتی،
و اکنون چون خانه گذاشتی و دشمن دست استیلا آورد، جز تسلیم چاره نبود؛ خانه
دیگر باید ساخت و دل از اندیشه بپرداخت".
موش گفت:"اعتقاد من به سیاست و کیاست تو از این زیادت بود، و چندین سال است
که ما تو را خدمت می کنیم و خراج به تو می گزاریم، و مقصود آن بوده است تا
اگر ما راکاری افتد به یمن کفایت و شهامت تو انصاف خود از دشمن ستانیم، و
بزرگان گفته اند مالیات به قدر حمایتی است که مردم از پادشاه می بینند:
پادشاه را بر رعیت غباج وخراج گرفتنف به قدر حمایت متوجه شود. و اکنون چون
از تو نومید شدم، من هرگز بدین و صمت غننگ ف تن در ندهم، و این عار را بر
خود نکشم، و به حیلت مار را دفع کنم".پس منتظر بود تا مار از سوراخ برون
آمد، و در باغ پادشاه رفت، و در زیر گلبنی بخفت. موش بیامد و گرد باغ برآمد،
باغبان را بر لب حوض خفته دید، به قوت بر شکم وی جست، چنانکه باغبان از
خواب درآمد ، و بر عقب موش می دوید. موش به طرف گلبن می دوید، چندان که
نزدیک مار رسید، از پیش او برون شد. باغبان چون مار را بدید بیلی بر سر او
زد و مار را بکشت، و موش به نشاط روی به خانه آورد، دشمن مقهور گشته و رنج
دل از او دور شده.
و فایده این حکایت آن است که کارها تا به حیلت کفایت گردد به لشکر و خزانه
پیش نباید رفت، و تا دشمن را به دشمن مالش توان دادغسرکوب کردف دوستان را
زحمت نباید داد؛ چنان که گفته اند:"به دست کسان مار را باید گرفت".
در مذمّت اسراف و
تبذیر
شك نیست
كه اسراف، مُبذَّرِ كنوزِ اموال و مخرَّبِ قصورِ اعمار ست و مرد مسرف، از
فایدة نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت، گرفتار. و نصّ قرآن، مر
فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا میفرماید: قوله- تعالی- "كُلُوا
وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا یُحِبُّ المُسرفین" و مصطفی- صلعم-
فرموده است: "الاِقتصادُ نِصفُ العیش" و گفتهاند: این حدیث در میانه گرفتن
آن است كه دخل چنان گیری كه شاید و نتیجة دیگر آن است كه خرج چنان كنی كه
باید.
و جماعتی
كه آفریدگار- سبحانه و تعالی- مرایشان را نعمتی فاخر، و مالی وافر كرامت
فرموده است، ایشان مر آن اموال را به اسراف و تبذیر بر باد دادند، و به عاقبت
جامِ مذلّت چشیدند و از آن اسراف، هیچ فایده ندیدند، و درین باب حكایاتی چند
ایراد خواهد افتاد تا برهانِ این معنی و صدقِ آن دعوی، به حقیقت انجامد.
بتوفیق الله و مشیّته.
حكایت 1-
آوردهاند كه ندیمی از ندمای امیرالمؤمنین مأمون، شبی در خدمت او سمری میگفت
و از نظم و نثر در پیش وی دری میسفت. پس در اثنایِ آن گفت كه: در همسایگیِ
من مردی بود دیندارِ پرهیزگار، و كوتاه دستِ یزدان پرست. چون مدتِ حیاتش به
آخر آمد، و اجل بر املِ او غالب شد، پسری جوان داشت و بیتجربه؛ او را پیش
خود خواند و از هر نوعی او را وصیتها كرد و در اثنایِ آن گفت: ای جانِ پدر،
آفریدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتی داده است و من، آن را به رنج و
سختی، حاصل كردهام؛ و آسان آسان به تو میرسد؛ نمیباید كه قدرِ آن ندانی و
به نادانی آن را به باد دهی. جهد كن تا از اسراف كردن، دور باشی و از حریفانِ
پیاله و نواله كرانه كنی.
و من
یقین دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم، جماعتی از ناهلان، گردِ تو در آیند
و یارانِ بد، تو را به فسادها تحریض كنند و تمامت این مالِ تو تلف شود.
باری، از
من قبول كن كه اگر این همه ضیاع و متاع بفروشی، زینهار تا این خانه نفروشی كه
مردِ بیخانه چون سپری بود بی دسته. و اگر افلاسِ تو به نهایت رسد و نعمتِ تو
سپری شود و دوست و رفیق، خصم شوند، زینهار تا خود را به سؤال بدنام نكنی؛ و
در فلان خانه رسنی آویختهام و كرسی نهاده، باید كه در آنجا روی و حلقِ خود
را در آن طناب كنی، و كرسی از زیر پایِ خود برون اندازی. چه مردن به از زیستن
به دشمنكامی.
پدر،
جوان را این وصیّت بكرد و به دارِ آخرت، رحلت كرد. پسر، چون از تعزیت پدر باز
پرداخت، روی به خرج ِاموال آورد، و در مدت اندك، تمامت آن مالها را تلف كرد و
آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت، و جز خانه، مر وی را هیچ دیگر نماند. و
كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجهای رسید كه چند شبانروز گرسنه بماند و هیچ
كس او را طعامی نمیداد.
پس وصیّت
پدرش، یاد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آویخته بود و كرسی نهاده. بیجاره از
غایتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسنی دید از سقف
معلّق و كرسی در زیر آنه بنهاد و حیات را وداع كرد و بر كرسی شد و رسن را در
حلقِ خود انداخت، و كرسی را به قوّت پای، دور انداخت. از گرانی جُثّة او،
تیرِ آن خانه بشكست و ده هزار دینار سرخ از میان تیر بیرون افتاد.
چون
جوان، آن زر بدید، بغایت شادمان شد، و دانست كه غرضَ پدر وی از آن وصیّت، آن
بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت، تجرّع كرده باشد، چون زر بیابد، دانسته
خرج كند.
پس، جوان
دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگی در تصرّف آورد و اسبابِ نیكو بخرید
و زندگانی میانه آغاز كرد و از آن واقعه، از خوابِ غفلت بیدار شد و بغایتی
متنبّه گشت كه حكیمِ روزگار شد.و فایدة
این حكایت آن است كه مرد مُسرِف، آنگه از خواب بیدار شود كه مال از دست بداده
باشد و از پای در آمده بُود.(جوامع
الحكایات و لوامع الروایات عوفی، مقابله و تصحیح دكتر امیربانو مصفا، دكتر
مظاهر مصفا،
جزءِ دوم از
قسم سوم ص 462- 458
1- مُبذّرِ كنوز اموال : پریشان كنندة گنجهای دارائیها.
2- مُخَرَّب قصور اعمار : ویران كنندة كاخهای
زندگانیها.
3- "كُلُوا وَ اشَرُبوا … " : بخورید و بیاشامید ولی
اسراف مكنید چرا كه او اسرافكاران را دوست ندارد (اعراف 7/31 ترجمة
خرّمشاهی).
4- "الاِقتَصاد … " : میانهروی نیمی از زندگانی خوش است.
5- در میانه گرفتن : میانهروی، اقتصاد.
6- سمر : افسانه، داستان.
7- نواله : لقمة خوراكی.
8- تحریض : انگیزش، تحریك.
9- ضیاع : جمع ضیعه، خواستهها (زمین و آب و درخت) معین.
10- سؤال : خواستن، گدایی.
11- خانه : اطاق
12- اقمشه : جمع قماش، متاع، كالا
13- تجرّع : جرعه جرعه نوشیدن
توجه
: با دوبار كلیك بر روی یك واژه ، معانی مختلف آن در اختیار شما قرار
خواهد گرفت.