با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان برگزیده ماه


 

ویلان الدّوله

محمد علی جمالزاده

ویلان الدوله از آن گیاهانی است كه فقط در خاك ایران سبز می شود و میوه ای بار می آورد كه "نخود هر آش" می نامند. بیچاره ویلان الدوله این قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش می كنند؟ بگو دست از سرش بر
می دارند؟ یك شب نمی گذارند در خانه ی خودش سر راحتی به زمین بگذارد. راست است كه ویلان الدوله خانه و بستر معینی هم به خود سراغ ندارد و "درویش هر كجا كه شب آید، سرای اوست"، درست در حق او نازل شده، ولی مردم هم، دیگر پر شورش را درآورده اند؛ یك ثانیه بدبخت را به فكر خودش نمی گذارند و ویلان الدوله فلك زده مدام باید مثل یك سكه ی قلب از این دست به آن دست برود. والله چیزی نمانده یخه اش را از دست این مردم پر رو جر بدهد. آخر این هم زندگی شد كه انسان هر شب خانه ی غیر كپه ی مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر این مردم لعنت!
ویلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز می شود، خود را در خانه ی غیر و در رختخواب ناشناسی می بیند. محض خالی نبودن عریضه با چاپی مقدار معتنابهی نان روغنی صرف می نماید. برای آن كه خدا می داند ظهر از دست این مردم بی چشم و رو مجالی بشود یك لقمه نان زهر مار بكند یا نه. بعد معلوم می شود كه ویلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پی "كار لازم فوتی" بیرون رفته است. ویلان الدوله خدا را شكر
می كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گیر این صاحب خانه ی سمج بجهد. ولی محرمانه تعجب می كند كه چه طور است هر كجا ما شب می خوابیم صبح به این زودی برای صاحب خانه كار لازم پیدا می شود! پس چرا برای ویلان الدوله هیچ وقت از این جور كارهای لازم فوتی پیدا نمی شود؟
مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده یخه ی انسان را بگیرد؟! ای بابا هنوز شیری نیامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم یعنی چه؟ ولی شاید صاحب خانه می خواسته برود حمام. خوب ویلان الدوله هم مدتی است فرصت پیدا نكرده حمامی برود. ممكن بود با هم می رفتند. راست است كه ویلان الدوله وقت سر و كیسه نداشت ولی لااقل لیف و صابونی زده، مشت مالی می كرد و از كسالت و خستگی در می آمد.
ویلان الدوله می خواهد لباس هایش را بپوشد، می بیند جورابهایش مثل خانه ی زنبور سوراخ و پیراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده می گوید: "هم قطار! تو می دانی كه این مردم به من بیچاره مجال نمی دهند آب از گلویم پایین برود چه برسد به این كه بروم برای خودم یك جفت جوراب بخرم. و حالا هم ویر داخله منتظرم است و وقت این كه سری به خانه زده و جورابی عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود یك جفت جوراب و یك پیراهن از مال آقا بفرستند كه می ترسم وقت بگذرد." وقتی كه ویلان الدوله می خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب می كند كه جوراب ها با بند جورابی كه دو سه روز قبل در خانه ی یكی از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برایش آورده بودند درست از یك رنگ است. این را به فال نیك گرفته و عبا را به دوش می اندازد كه بیرون برود. می بیند عبایی است كه هفت هشت روز قبل از خانه ی یكی از آشنایان هم حوزه عاریت گرفته و هنوز گرفتاری فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بیچاره ویلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جایی آمده و مال كسی است. والله حق دارد از دست این مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ویلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خیلی عذرخواهی می كند كه بدون خداحافظی مجبور است مرخص بشود، ولی كار مردم را هم آخر نمی شود به كلی كنار انداخت. البته اگر باز فرصتی به دست آمد، خدمت خواهد رسید.
در كوچه هنوز بیست قدمی نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمی خورد. انسان چه می تواند بكند؟! چهل سال است بچه ی این شهر است نمی شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهای حرم سرای شاهی نیستند! امان از این زندگی! بیچاره ویلان الدوله! هفته كه هفت روز است می بینی دو خوراك را یك جا صرف نكرده و مثل یابوی چاپار، جوی صبح را در این منزل و جوی شام را در منزل دیگر خورده است.
از همه ی این ها بدتر این است كه در تمامی مدتی كه ویلان الدوله دور ایران گردیده و همه جا پرسه زده و گاهی به عنوان استقبال و گاهی به اسم بدرقه، یك بار برای تنها نگذاردن فلان دوست عزیز، بار دیگر به قصد نایب الزیاره بودن، وجب به وجب خاك ایران را زیر پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پیدا كرده، یك نفر رفیقی كه موافق و جور باشد پیدا نكرده است. راست است كه ویلان العلما برای ویلان الدوله دوست تام و تمامی بود و از هیچ چیزی در راه او مضایقه نداشت ولی او هم از وقتی كه در راه....وكیل و وصی یك تاجر بدبختی شد، و زن او را به حباله ی نكاح خود درآورد و صاحب دورانی شد به كلی شرایط دوستی قدیم و انسانیت را فراموش نموده و حتی سپرده هر وقت ویلان الدوله در خانه ی او را می زند، می گویند: "آقا خانه نیست!"
ویلان الدوله امروز دیگر خیلی آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدی به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفی دارد، نمی داند به كی رو بیاورد. هر كجا رفته صاحب خانه برای كار لازمی از خانه بیرون رفته و سپرده بود كه بگویند برای ناهار بر نمی گردد. بدبخت دو شاهی ندارد، یك حب گنه گنه خریده بخورد. جیبش خالی، بغلش خالی، از مال دنیا جز یكی از آن قوطی سیگارهای سیاه و ماه و ستاره نشان گدایی كه خودش هم نمی داند از كجا پیش او آمده ندارد. ویلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسیه معتاد است. قوطی را در دست گرفته و پیش عطاری كه در همان نزدیكی مسجد دكان داشت برده و گفت: "آیا حاضری این قوطی را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهی؟" عطار قوطی را گرفته، نگاهی به سر و وضع ویلان الدوله انداخته، دید خدا را خوش نمی آید بدبخت را خجالت داده، مأیوس نماید. گفت:"مضایقه نیست" و دستش رفت كه شیشیه ی گنه گنه را بردارد ولی ویلان الدوله با صدای ملایمی گفت: "خوب برادر حالا كه می خواهی محض رضای خدا كاری كرده باشی عوض گنه گنه چند نخود تریاك بده. بیشتر به كارم خواهد خورد." عطار هم به جای گنه گنه به اندازه ی دو بند انگشت تریاك در كاغذ عطاری بسته و به دست ویلان الدوله داد. ویلان الدوله تریاك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتی كه پیش خود می گفت: "بله باید دوایی پیدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد می خورد؟"
در مسجد میرزایی را دید كه در پهنای آفتاب عبای خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ی كاغذ و بیاضی و چند عدد پاكتی در مقابل، در انتظار مشتری با قیچی قلمدان مشغول چیدن ناخن خویش است. جلو رفته، سلامی كرد و گفت: "جناب میرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنویسم؟" میزرا با كمال ادب قلمدان خود را با یك قطعه كاعذ فلفل نمكی پیش گذاشت. ویلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالی كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمایان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد یواشكی
بسته ی تریاك را از جیب ساعت خود درآورده و با چاقوی قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدی ملتفت شود همه را به یك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روی تریاك نوشیده اظهار امتنان از میرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسی های خود را به زیر سر نهاده و انالله گفته و دیده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ویلان الدوله را دید كه انگار هرگز در این دنیا نبوده است. طولی نكشید كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذی را كه قبل از خوردن تریاك نوشته بود یافتند نوشته بود:
" پس از پنجاه سال سرگردانی و بی سر وسامانی می روم در صورتی كه نمی دانم جسدم را كسی خواهد شناخت یا نه؟ در تمام مدت به آشنایان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر یقین نداشتم ترحمی كه عموماً در حق من داشتند حتی از خجلت و شرمساری من به مراتب بیشتر بوده و هست، این دم آخر زندگانی را صرف عذرخواهی می كردم. اما آن ها به شرایط آدمی رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهی چون منی نیستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حیات من سر مرا بی سامان نخواستند پس از مرگم نیز به یادگاری زندگانی تلخ و سرگردانی و ویلانی دایمی من در این دنیا شعر پیر و مرشدم بابا طاهر عریان را ـ اگر قبرم سنگی داشت ـ به روی سنگ نقش نمایند.
"همه ماران و موران لانه دیرن
من بیچاره را ویرانه ای نه!"
 

منبع: آی کتاب

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ