با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

ادبیات کهن

.
 

نثر كهن                           

گلستان

شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی

سعدی ظاهرا در بین‌ سالهای600 تا 610 ه. ق‌ در شهر شیراز به‌ دنیا آمده‌ است‌.سعدی‌ در خانواده‌ای‌ اهل‌ علم‌ و ادب‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود(1) و از اوان‌ كودكی‌ تحت‌ نظارت‌ دقیق‌ پدرش‌ به‌ آموختن‌ علوم‌ و معارف‌ روزگار خویش‌ پرداخت‌. سعدی‌ در 12 سالگی‌ پدرش‌ را از دست‌ داد و با سرپرستی‌ مادرش‌ تحصیلات‌ خود را ادامه‌ داد. استاد در سال‌ 621ه.ق رهسپار بغداد كه‌ مركز علمی‌ و ادبی‌ بزرگ‌ آن‌ روز جهان‌ اسلام‌ بود گشت‌ ودر مدرسه‌ معروف‌ نظامیه‌ بغداد و دیگر محافل‌ علمی‌ آن‌ شعر مشغول‌ به‌ تحصیل‌ شد. سعدی‌ در ا ایامی كه به‌ خوشه‌ چینی‌ از محضر دو تن‌ از بزرگترین‌ مشایخ‌ بزرگ‌ صوفیه‌ آن‌ روزگار ابوالفرج‌ بن‌ جوزی‌ و ‌شیخ‌ شهاب‌ الدین‌ سهروردی مشغول‌ بود همزمان‌ با این‌ اوضاع‌ و احوال‌ دل‌ از زادگاه‌ زیبای‌ خود بركشید و به‌ پیروی‌ از روح‌ بی‌آرام‌ و بیقرار خود به‌ شوق‌ جهانگردی‌ عازم‌ سفری‌ دور و دراز گشت‌ كه‌ بین‌ سی‌ تا چهل‌ سال‌ به‌ طول‌ كشید. حكیم‌ پس‌ از این‌ مسافرت‌ طولانی‌ و در حالی‌ كه‌ از جوانی‌ خام‌ و بی‌تجربه‌ به‌ پیری‌ دنیا دیده‌ و شیخی‌ اخلاق‌گرا با كوله‌باری‌ از تجارب‌ معنوی‌ و افكار ورزیده‌ بدل‌ گشته‌ بود به‌ شیراز بازگشت‌. این‌ زمان‌ كه‌ حدود سال‌ 655 ه.ق‌ بوده‌ است‌ .وی به سال 691 ه. ق‌ در شیراز درگذشت.آثار معروف او گلستان ‌و بوستان‌ است.

 

باب پنجم گلستان

در عشق و جوانی

حكایت 1

حسن میمندی را گفتند سطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد كه هر یكی بدیع جهانی اند، چون است كه با هیچ یك از ایشان میل و محبتی ندارد چنان كه با ایاز كه زیادت حُسنی ندارد؟ گفت: هر چه در دل فرو آید در دیده نكو نماید.

هر كه سلطان مرید او باشد

گر همه بد كند نكو باشد

وان كه را پادشه بیندازد

كسش را خیلْ خانه ننوازد

هر كه در سایه عنایت اوست

گنهش طاعت است و دشمن، دوست

*

كسی به دیده انكار اگر نگاه كند

نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی

 

وگر به چشم ارادت نگه كنی در دیو

فرشته ایت نماید به چشم، كرّوبی

 

حكایت 2

گویند: خواجه ای را بنده ای نادر الحُسن بود و با وی بسبیل مودّت و دیانت نظری داشت. با یكی از صاحبدلان گفت: دریغ اگر این بنده من با حُسن و شمایلی كه دارد زبان دراز و بی ادب نبودی. گفت : ای برادر، چون اقرار دوستی كردی توقع خدمت مدار كه چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالكی و مملوكی برخاست.

خواجه با بنده پری رخسار

چون درآمد ببازی و خنده

 

نه عجب كو چو خواجه حكم كند

وین كشد بار نز چون بنده

 

حكایت 3

پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار، نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندان كه ملامت دیدی و غرامت كشیدی ترك نگفتی و گفتی :

كوته نكنم ز دامنت دست

ور خود بزنی به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجای نیست

هم در تو گریزم، ار گریزم

باری ملامتش كردم كه عقل نفیست را چه رسید كه نفس خسیس غالب آمد؟ گفت:

هر كجا سلطان عشق آمد نماند

قوت بازوی تقوی را محل

 

پاكدامن چون زید بیچاره ای

اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟

 

حكایت 4

یكی را دل از دست رفته بود و تركِ جان گفته و مطمح نظر او جایی خطرناك و ورطه هلاك، لقمه ای كه مصور شدی كه به كام آید یا مرغی كه به دام آید.

چون در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاك یكسان نماید برت

یاران بنصیحتش گفتند ك هاز این خیال محال تجنب كن كه خلقی هم بدین هوس كه تو داری اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت:

دوستان گو، نصیحتم مكنید

كه مرا چشم بر ارادت اوست

جنگجویان به زور پنجه و كتف

دشمنان را كُشند و خوبان دوست

شرط مودّت نباشد به اندیشه جان دل از مهر جانان بر گرفتن.

تو كه در بند خویشتن باشی

عشقبازی دروغ زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن

شرط یاری است در طلب مردن

*

گر دست دهد كه آستینش گیرم

ورنه بروم بر آستانش میرم

متعلقانش را كه نظر در كار او بود و شفقت بر روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند بی فایده بود.

دردا كه طبیب صبر می فرماید

وین نفس حریص را شَكَر می باید

*

آن شنیدی كه شاهدی بنهفت

با دل از دست رفته ای می گفت:

تا تو را قدر خویشتن باشد

پیش چشمت چه قدر من باشد؟

مَلِك زاده ای را كهم لموح نظر او بود خبر كردند ك هجوانی بر سر این میدان مداومت می نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می گوید و نكته های غریب ازو ی می شنوند و چنین معلوم می شود كه شیدا گونه ای است و شوری در سر دارد. پسر دانست كه دل آویخته اوست و این گرد بلاانگیخته او. مركب به جانب او راند. چون دید كه به نزدیك وی عزم آمدن دارد بگریست و گفت :

آن كس كه مرا بكُشت، باز آمد پیش

مانا كه دلش بسوخت بر كُشته خویش

چندان كه ملاطفت كرد و پرسیدش كه از كجایی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعر بحر مودّت چنان غریق بود كه مجال نفس كشیدن نداشت.

اگر خود هفت سُبع از بر بخوانی

چون آشفتی الف بی تی ندانی

گفت : چراب ا من سخنی نگویی كه هم از حلقه درویشانم بلكه حلقه بگوش ایشانم. آنگه به قوّت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت:

عجب است با وجودت كه وجود من بماند

تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند

این بگفت و نعره ای بزد و جان به حق تسلیم كرد.

عجب از كشته نباشد به در خیمه دوست

عجب از زنده كه چون جان بدر آورد سلیم!

 

حكایت 5

یكی را از متعلمان كمال بهجتی بود و طیب لهجتی و معلم از آن جا كه حس بشریت است با حُسن بشره او معاملتی داشت و زجر و توبیخی كه بر كودكان دیگر كردی در حق وی روا نداشتی و وقتی كه به خلوتش دریافتی گفتی:

نه آن چنان به تو مشغولم، ای بهشتی روی

كه یاد خویشتنم در ضمیر می آید

ز دیدنت نتوانم كه دیده در بندم

وگر مقابله بینم كه تیر می آید

باری پسر گفتا: چنان كه در آداب درس من نظری می فرمایی در آداب نَفْسم همچنین تذمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی كه مرا آن پسنده همی نماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی كنم. گفت : ای پسر، این سخن از دیگری پرس كه آن نظر كه مرا با تو است جز هنر نمی بینم.

چشم بداندیش كه بر كنده یاد

عیب نماید هنرش در نظر

ور هنری داری و هفتاد عیب

دوست نبیند بجز آن یك هنر

 

حكایت 6

شبی یاد دارم كه یاری عزیز از در درآمد؛ چنان بی خود از جای برجستم كه چراغم به آستین كشته شد.

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی

شگفت آمد از بختم كه این دولت از كجا؟

بنشست و عتاب آغاز كرد كه مرا در حال كه بدیدی، چرا بكُشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی : یكی آن كه گمان بردم كه آفتاب برآمد، و دیگر آن كه این بیتم به خاطر بگذشت:

چون گرانی به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بكُش

ور شكر خنده ای است شیرین لب

آستینش بگیر و و شمع بكُش

 

حكایت 7

یكی، دوستی را كه زمانها ندیده بود گفت : كجایی كه مشتاق می بودم. گفت: مشتاق به كه ملول.

دیر آمدی، ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

معشوقه كه دیر دیر بینند

آخر، كم ازان كه سیر بینند؟

شاهد كه با رفیقان آید به جفا كردن آمده است، بحكم آن كه از غیرت و مضادّت خالی نباشد.

اذا جئتنی فی رفقه لتزورنی

و ان جئت فی صلح فانت محارب

*

به یك نفس كه برآمیخت یار با اغیار

بسی نماند كه غیرت وجود من بكُشد

بخنده گفت كه من شمع جمعم، ای سعدی

مرا ازان چه كه پروانه خویشتن بكُشد؟

 

حكایت 8

یاد دارم كه در ایام پیشین من و دوستی، چون دو بادامْ مغز در پوستی، صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد. پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز كرد كه در این مدت قاصدی نفرستادی. گفتم : دریغ آمدم كه دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

یار دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده

كه مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشكم آید كه كسی سیر نگه در تو كند

باز گویم كه كسی سیر نخواهد بودن

 

حكایت 9

دانشمندی را دیدم به كسی مبتلی شده و رازش برملا افتاده. جور فراوان بُردی و تحمل بی كران كردی. باری بلطافتش گفتم: دانم كه تو را در محبت این منظور علتی و بنای مودت بر زلتی نیست؛ پس با وجود چنین معنی، لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت : ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار كه بارها در این مصلحت كه تو بینی اندیشه كردم و صبر جفای او سهل تر آید همی كه از نادیدن او و حكیمان گویند : دل بر مجاهده نهادن آسان ترست كه چشم از مشاهده برگرفتن.

هر كه دل پیش دلبری دارد

ریش در دست دیگری دارد

آهوی پالهنگ در گردن

نتواند بخویشتن رفتن

آن كه بی او بسر نشاید بُرد

گر جفایی كند، بیاید بُرد

روزی، از دست، گفتمش، زنهار!

چند ازان روز گفتم استغفار

نكند دوست زینهار از دوست

دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

گر بلطفم به نزد خود خواند

ور بقهرم براند، او داند

 

حكایت 10

در عنفوان جوانی، چنان كه افتد و دانی، با شاهدی سری و سرّی داشتم، بحكم آن كه حلقی داشت طیّب الاذا و خلقی كالبدر اذا بدا.

آن كه نبات عارضش آب حیات می خورد

در شكرش نگه كند هر كه نبات می خورد

اتفاقاً بخلاف طبع از وی حركتی بدیدم كه نپسندیدم؛ دامن از وی در كشیدم و مُهره مِهرش برچیدم و گفتم :

برو هر چه می بایدت پیش گیر

سر ما نداری، سر خویش گیر

شنیدمش كه همی رفت ومی گفت:

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نكاهد

این بگفت و سفر كرد و پریشانی او در من اثر كرد.

فقدت زمان الوصل و المرء جاهل

بقدر لذیذ العیش قبل المصائب

باز آی و مرا بكُش كه پیشت مردن

خوشتر كه پس از تو زندگانی كردن

اما به شكر و منت باری، پس از مدتی باز آمد، آن خلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده، بر سیب زنخدانش چون بهْ گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شكسته، متوقع در كنارش گیرم، كناره گرفتم و گفتم :

آن رو زكه خطر شاهدت بود

صاحب نظر از نظر براندی

و امروز بیامدی به صلحش

كش فتحه و ضمّه برنشاندی

*

تازه بهارا ورقت زرد شد

دیگ منه كآتش ما سرد شد

چند خرامیّ و تكبر كنی؟

دولت پارینه تصور كنی؟

پیش كسی رو كه طلبگار تست

ناز بر آن كن كه خریدار تست

*

سبزه در باغ، گفته اند: خوش است

داند آن كاین سخن همی گوید

یعنی از روز دلبران خط سبز

دل عشاق بیشتر جوید

بوستان تو گَندنازاری است

بس كه برمی كنی و می روید

*

گر صبر كنی ور نكنی موی بناگوش

این دولت ایام نكویی بسر آید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش

نگذاشتمی تا به قیامت كه بر آید

*

سوال كردم و گفتم : جمال روی تو را

چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشیده ست؟

جواب داد: ندانم چه بود روی مرا

مگر به ماتم حُسنم سیاه پوشیده ست

 

حكایت 11

یكی را از علما پرسیدند كه كسی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رفیقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، چنان كه عرب گوید: التمر یانع و الناطور غیر مانع، هیچ باشد كه به قوت پرهیزگاری از وی بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رویان بسلامت ماند از بدگویان نماند.

و ان سلم الانسان من سوء نفسه

فمن سوء ظن المدعی لیس یسلم

*

شاید پس كار خویشتن بنشستن

لیكن نتوان زبان مردم بستن

 

حكایت 12

طوطیی را با زاغی در قفس كردند و از قبح مشاهده او مجاهده همی بُرد و می گفت: این چه طلعت مكروه است و هیات ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ یا غراب البین، یا لیت بینی و بینك بعد المشرقین.

علی الصباح به روی تو هر كه برخیزد

صباح روز سلامت بر او مسا باشد

بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی

ولی چنان كه تویی، در جهان كجا باشد؟

عجب تر آن كه غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول كنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یكدیگر همی مالید كه این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون! لایق قدر من آنستی كه با زاغی به دیوار باغی بر، خرامان همی رفتمی.

پارسا را بس این قدر زندان

كه بود هم طویله رندان

تا چه گنه كردم كه روزگارم بعقوبت آن در سلك صحبت چنین ابلهی خود رای، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلی گردانیده است؟

كس نیاید به پای دیواری

كه بر آن صورتت نگار كنند

گر تو را در بهشت باشد جای

دیگران دوزخ اختیار كنند

این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی كه صد چندان كه دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.

زاهدی در سماع رندان بود

زان میان گفت شاهدی بلخی

گر ملولی زما، تـُرُش منشین

كهت و هم در دهان ما تلخی

*

جمعی چو گل و لاله بهم پیوسته

توهیزم خشك در میانی رسته

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

چون برف نشسته ای و چون یخ بسته

 

حكایت 13

رفیقی داشتم كه سالها با هم سفر كرده بودیم و نمك خورده و بی كران حقوق صحبت ثابت شده، آخر بسبب نفعی اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دل بستگی بود بحكم آن كه شنیدم كه روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند كه:

نگار من چو درآید بخنده نمكین

نمك زیاده كند بر جراحت ریشان

چه بودی از سر زلفش به دستم افتادی

چو آستین كریمان به دست درویشان

طایفه دوستان بر لطف این سخن نه، كه بر حسن سیرت خویش گواهی داده بودند و آفرین كرده و آن دوست هم در آن جمله مبالغت نموده و بر فوت صحبت دیرین تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف كرده. معلوم شد كه از طرف او هم رغبتی هست؛ این بیتها فرستادم و صلح كردیم.

نه ما را در میان عهد و وفا بود؟

جفا كردیّ و بدعهدی نمودی

به یك بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم كه برگردی بزودی

هنوزت گر سر صلح است باز آی

كزان محبوب تر باشی كه بودی

 

حكایت 14

یكی را زنی صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت كابین در خانه متمكن بماند. مرد از محاورت وی بجان رنجیدی و از مجاورتا و چاره ندیدی؛ تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. یكی گفتا: چگونه ای در مفارقت یار عزیز؟ گفت : نادیدن زن بر من چنان دشوار نمی نماید كه دیدن مادر زن.

گل بتاراج رفت و خار بماند

گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارك سنان دیدن

خوشتر از روی دشمنان دیدن

واجب است از هزار دوست برید

تا یكی دشمنت نباید دید

 

حكایت 15

یاد دارم كه در ایام جوانی گذر داشتم به كویی و نظر با رویی. در تموزی كه حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی، از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری كردم، مترقب كه كسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشانـَد كه همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای روشناییی بتافت یعنی جمالی كه زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید، چنان كه در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بدر آید، قدحی برفاب بر دست و شكر در آن ریخته و به عرق برآمیخته. ندانم به گلابش مطیّب كرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چكیده. فی الجمله، شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

ظما بقلبی لا یكاد یسیغه

رشف الزلال و لو شربت بحورا

*

خرم آن فرخنده طالع را كه چشم

بر چنین روی او فتد هر بامداد

مست می بیدار گردد نیمشب

مست ساقی، روز محشر بامداد

 

حكایت 16

سالی محمد خوارزمشانه، رحمه الله علیه، با ختا برای مصلحتی صلح اختیار كرد، به جامع كاشغر درآمدم؛ پسری دیدم به خوبی بغایت اعتدال و نهایت جمال، چنان كه در امثال او گویند:

معلمت همه شوخیّ و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

دگر نه عزم سیاحت كند نه یاد وطن

كسی كه بر سر كویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شكل و خوی و قدّو روش

ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت

مقدمه نحو زمخشری در دست و همی خواند: ضرب زید عمرواً و كان المتعدی عمرواً. گفتم : ای پسر، خوارزم و ختا صلح كردند و زید و عمرو را همچنن خصومت باقی است؟ بخندید و مولدم پرسید. گفتم : خاك شیراز. گفت : از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم :

بلیت بنحویّ یصول مغاضباً

علی كزید فی مقابله العمرو

علی جر ذیل لیس یرفع راسه

و هل یستقیم الرفع من عامل الجر؟

لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسی است؛ اگر بگویی به فهم نزدیك تر باشد. كلم الناس علی قدر عقولهم. گفتم :

طبع تو را تا هوس نحو كرد

صورت عقل از دل ما محو كرد

ای دل عشاق به دام تو صید

ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید

بامدادان كه عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش كه فلان سعدی است. دوان آمد و تلطف كرد و تاسف خورد كه چندین مدت چرا نگفتی كه منم تا شكر قدوم بزرگان راب خدمت میان بستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید كه منم. گفتا : چه شود اگر در این خطه روزی چند برآسایی تاب خدمت مستفید گردیم؟ گفتم : نتوانم بحكم این حكایت:

بزرگی دیدم اندر كوهساری

قناعت كرده از دنیا به غاری

چرا، گفتم، به شهر اندر نیایی؟

كه باری، بندی از دل برگشایی

بگفت : آن جا پری رویان نغزند

چو گِل بسیار شد، پیلان بلغزند

این بگفتم و بوسه بر روی هم دادیم و وداع كردیم.

بوسه دادن به روی دوست چه سود؟

هم در آن لحظه كردنش بدرود

سیب گویی وداع یاران كرد

روی از این نیمه سرخ و زان سو زرد

*

ان لم امت یوم الوداع تاسفاً

لا تحسبونی فی الموده منصفاً

 

حكایت 17

خرقه پوشی در كاروان حجاز همراه ما بود؛ یكی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده بود تا نفقه فرزندان كند. دزدان خفاجه ناگاه بر كاروان زدند و پاك ببردند؛ بازرگانان گریه و زاری كردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن.

گر تضرع كنی و گر فریاد

دزد زر باز پس نخواهد داد

مگر آن درویش صالح كه برقرار خویش مانده بود و تغیری در او نیامده. گفتم : مگر آن معلوم تو راد زد نبُرد؟ گفت : بلی بردند ولیكن مرا با آن الفتی چنان نبو دكه به وقت مفارقت خسته دلی باشد.

نباید بستن اندر چیز و كس دل

كه دل برداشتن كاری است مشكل

گفتم : موافق حال من است آنچه گفتی كه مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت، بمثابتی كه قبله چشمم جمال او بودی و سود و سرمایه عمرم وصال او.

مگر ملایكه بر آسمان وگرنه بشر

به حُسن صورت او درزمی نخواهد بود

به دوستی كه حرام است بعد از او صحبت

كه هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود

ناگهی پای وجودش به گِل عدم فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاكش مجاورت كردم و از جمله كه در فراق او می گفتم این دو بیت بود:

كاش كان روز كه در پای تو شد خار اجل

دست گیتی بزدی تیغ هلاكم بر سر

تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم

این منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر!

آن كه قرارش نگرفتی و خواب

تا گل و نسرین نفشاندی نخست

گردش گیتی گُل رویش بریخت

خار بُنان بر سر خاكش برُست

بعد از مفارقت وی عزم كردم و نیت جزم كه بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم.

سود دریا نیك بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گُل خوش بُدی گر نیستی تشویش خر

دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل

دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار

 

حكایت 18

یكی را از ملوك عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال وی بگفتند كه با كمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمان اختیار از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت كردن گرفت كه در شرف انسان چه خلل دیدی كه خوی بهایم گرفتی و ترك عشرت مردم گفتی؟ گفت :

و رب صدیق لا منی فی ودادها

الم یرها یوماً فیوضح لی عذری؟

كاش كانان كه عیب من جستند

رویت، ای دلستان، بدیدندی

تا بجای ترنج در نظرت

بی خبر دستها بریدندی

تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی كه فذلكن الذی لمتننی فیه. ملك را در دل آمد جمال لیلی مطالعه كردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه؛ بس بفرمودش طلب كردن. در احیاء عرب بگردیدند و بدست آوردند و پیش مَلِك در صحن سراچه بداشتند. ملك در هیات او تامل كرد و در نظرش حقیر آمد، بحكم آن كه كمترین خدم حرم او بجمال ازو ی در پیش بود و بزینت بیش. مجنون بفراست دریافت، گفت : از دریچه چشم مجنون بایستی در جمال لیلی نظر كردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی كند.

ما مرّ من ذكر الحمی بمسمعی

لو سمعت ورق الحمی صاحت معی

یا معشر الخلان قولوا للمعا

فی لست تدری ما بقلب الموجع

*

تندرستان را نباشد درد ریش

جز به همدردی نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بی حاصل بود

با یكی در عمر خود ناخورده نیش

تا تو را حالی نباشد همچو ما

حال ما باشد تو را افسانه پیش

سوز من با دیگری نسبت مكن

او نمك بر دست و من بر عضو ریش

 

حكایت 19

قاضی همدان را حكایت كنند كه با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش؛ روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و بر حسب واقعه گویان:

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بر بود دلم ز دست و در پای افگند

این دیده شوخ می برد دل به كمند

خواهی كه به كس دل ندهی دیده بیند

شنیدم كه درگذری پیش قاضی بازآمد برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده؛ دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یكی را گفت از علمای معتبر كه همعنان او بود:

آن شاهدی و خشم گرفتن بینش

و ان عقده بر ابروی ترش، شیرینش

عرب گوید: ضرب الحبیب زبیب.

از دست تو مشت بر دهان خوردن

خوشتر كه به دست خویش نان خوردن

همانا كه از وقاحت او بوی سماجت می آید.

انگور نوآورده تـُرُش طعم بوَد

روزی دو سه صبر كن كه شیرین گردد

این بگفت و به مسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول كه در مجلس حكم وی بودندی زمین خدمت ببوسیدند كه باجازت سخنی در خدمت بگوییم، اگر چه ترك ادب است و بزرگان گفته اند:

نه در هر سخن بحث كردن رواست

خطا بر بزرگان گرفتن خطاست

ولیكن بحكم آن كه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است، مصلحتی كه بینند و اعلام نكنند نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آن است كه با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی كه منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی. حریف این است كه دیدی و حدیث این كه شنیدی.

یكی كرده بی آبرویی بسی

چه غم دارد از آبروی كسی؟

بسا نام نیكوی پنجاه سال

كه یك نام زشتش كند پایمال

قاضی را نصیحت یاران یكدل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است و مساله بی جواب ولیكن

نصیحت كن مرا، چندان كه خواهی

كه نتوان شستن از زنگی سیاهی

*

از یاد تو غافل نتوان كرد به هیچم

سر كوفته مارم نتوانم كه نپیچم

این بگفت و كسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی كران بریخت و گفته اند: هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست و آن كه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا كس ندارد.

هر كه زر دید سر فرود آرد

ور ترازوی آهنین دوش است

فی الجمله، شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر، از ننعم نخفتی و بترنم بگفتی :

امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس

عشاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس

یك دم كه دوست فتنه خفته ست، زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

یا از در سرای اتابك غریو كوس

لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود

برداشتن، به گفتن بیهوده خروس

قاضی در این حالت بود كه یكی از خدمتگزاران درآمد و گفت : چه نشینی؟ خیز و تا پای داری گریز كه حسودان بر تو دقی گرفته اند بلكه حقی گفته اند تا مگر آتش فتنه كه هنوز اندك است به آب تدبیر فرو نشانیم؛ مبادا كه فردا چون بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم در او نظر كرد و گفت:

پنجه در صید برده ضیغم را

چه تفاوت كند كه سگ لاید

روی در روی دوست كن بگذار

تا عدو پشت دست می خاید

مَلِك را هم در آن شب آگهی دادند كه در مُلكِ تو چنین منكری حادث شده است، چه فرمایی؟ مَلِك گفت : من او را از فضلای عصر می دانم و یگانه روزگار، باشد كه معاندان در حق وی خوضی كرده اند؛ پس این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه كه معاینه گردد كه حكیمان گفته اند:

بتندی سبك دست بردن به تیغ

به دندان برد پشت دست دریغ

شنیدم كه سحرگاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد. شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شكسته و قاضی در خواب مستی، بی خبر از مُلك هستی. بلطف اندك اندك بیدار كردش كه خیز كه آفتاب برآمد. قاضی دریافت كه حال چیست، گفت : از كدام جانب برآمد؟ سلطان عجب داشت گفت از جانب مشرق چنان كه معهودست. گفت : الحمدلله كه در توبه همچنان بازست بحكم این حدیث: لا یغلق علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها، استغفرك اللهم و اتوب الیك.

این دو چیزم بر گناه انگیختند

بخت نافرجام و عقل ناتمام

گر گرفتارم كنی، مستوجبم

ور ببخشی عفو بهتر كانتقام

مَلِك گفتا : توبه در این حالت كه بر گناه و عقوبت خویش اطلاع یافتی سودی نكند؛ فلم یك ینفعهم ایمانهم لما راوا باسنا.

چه سود از دزدی آنگه توبه كردن

كه نتوانی كمند انداخت بر كاخ؟

بلند از میوه گو كوتاه كن دست

كه كوته خود ندارد دست بر شاخ

تو را با وجود چنین منكری كه ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موكلان عقوبت در وی آویختند. گفت : مرا در خدمت سلطان یكی سخن باقی است. ملك بشنید و گفت : آن چیست؟ گفت :

به آستین ملالی كه بر من افشانی

طمع مدار كه از دامنت بدارم دست

اگر خلاص مُحال است از این گنه كه مراست

بدان كرم كه تو داری امیدواری هست

ملك گفت : این لطیفه بدیع آوردی و این نكته غریب گفتی ولیكن مُحال عقل است و خلاف نقل كه تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهایی دهد. مصلحت آن می بینم كه تو را از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت : ای خداوند جهان، پرورده نعمت این خاندانم و این جرم نه تنها من كرده ام در جهان؛ دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم. ملك را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او برخاست و متعنتان را كه به كشتن او اشارت همی كردند گفت :

هر كه حمال عیب خویشتنید

طعنه بر عیب دیگران مزنید

 

حكایت 20

جوانی پاكباز پاك رو بود

كه با پاكیزه رویی در كرو بود

چنین خواندم كه در دریای اعظم

به گردابی در افتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد

مبادا كاندران حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر

مرا بگذار و دست یار من گیر

در این گفتن جهان بر وی برآشفت

شنیدندش كه جان می داد و می گفت

حدیث عشق ازان بطال منیوش

كه در سختی كند یاری فراموش

چنین كردند یاران زندگانی

زكار افتاده بشنو تا بدانی

كه سعدی راه و رسم عشقباری

چنان داند كه در بغداد تازی

دلارامی كه داری دل در او بند

دگر چشم از همه عالم فرو بند

اگر مجنون لیلی زنده گشتی

حدیث عشق از این دفتر نبشتی

 

گلستان سعدی

در آداب صحبت و همنشینى

 
مال از بهر آسایش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال . عاقلی را پرسیدند نیکبخت کیست و بدبختی چیست ؟ گفت : نیکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت .

مكن نماز بر آن هیچ كس كه هیچ نكرد

كه عمر در سر تحصیل مال كرد و نخورد


* * * *
علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن .
هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت
خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت

* * * *
رحم آوردن بر بردان ستم است بر نیکان . عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان.
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو گنه می کند به انبازی


* * * *
هرآن سری که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد ؛ و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود . رازی که نهان خواهی با کس در میان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مران دوست را نیز دوستان مخلص باشد ، همچنین مسلسل .
خامشی به که ضمیر دل خویش
با کسی گفتن و گفتن که مگوی
ای سلیم آب زسرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بست به جوی


* * * *
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.
میان دوکس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل
میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن
 
* * * *
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست . ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که آن عین صواب است .
حذر کن زانچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو و زنی دست تغابن
گرت راهی نماید راست چون تیر
ازو برگرد و راه دست چپ گیر


* * * *
بدخوی در دست دشمن گرفتار ست که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد.
اگر زدست بلا بر فلک رود بدخوی
زدست خوی بد خویش در بلا باشد


* * * *
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد.
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم باز گذار


* * * *
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام رزق نهاده است و آن دامن طمع گشاده . احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید .
الا تانشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد


* * * *
همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود بجمال.

* * * *

یكى یهود و مسلمان نزاع مى كردند

چنانكه خنده گرفت از حدیث ایشانم

به طیره گفت مسلمان : گراین قباله من

درست نیست خدایا یهود میرانم

یهود گفت : به تورات مى خورم سوگند

وگر خلاف كنم ، همچو تو مسلمانم


* * * *
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند . حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر . حکما گفته اند : توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.
روده تنگ به یک نان تهی پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ

* * * *
کارها به صبر برآید و مستعجل بسر درآید .
به چشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان
سمند بادپای از تک فرو ماند
شتربان همچنان آهسته می راند


* * * *
نادان را به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی نادان نبودی .


چون نداری کمال فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری

هرکه تامل نکند در جواب
بیشتر آید سخنش ناصواب
یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین چون حیوانان خموش

* * * *
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست ، بدانند که نادان است .


چون درآید مه از تویی به سخن
گرچه به دانی اعتراض مکن


* * * *
اگر شبها همه قدر بودی ، شب قدر بی قدر بودی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی


* * * *
نه هر که بصیرت نکوست سیرت زیبا دروست ، کار اندرون دارد نه پوست .
توان شناخت به یک روز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم
ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس ننگردد به سالها معلوم


* * * *
هر که با بزرگان ستیزد خون خود ریزد.
خویشتن را بزرگ پنداری
راست گفتند یک دوبیند لوچ
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی کنی بسر با غوچ


* * * *
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی . حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند. اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب :
شبی زمعده سنگی ، شبی زدلتنگی


* * * *
کشتن بندیان تامل اولی ترست بحکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید وگر بی تامل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد .
نیک سهل است زنده بی جان کرد
کشته را باز زنده نتوان کرد
شرط عقل است صبر تیرانداز
که چو رفت از کمان نیابد باز


* * * *
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فلك رسد همان خسیس . استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ، ضایع . خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است .
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود
هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گل از خارست و ابراهیم از آزر


* * * *
مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید . دانا چو طبله عطار است خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و میان تهی .
عالم اندر میان جاهل را
مثلی گفته اند صدیقان
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان


* * * *
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند .
سنگی به چند سال شود لعل پاره ای
زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ


* * * *
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد .
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهزیرگار
کان به نابینایی از راه اوفتاد
وین دوچشمش بود و در چاه اوفتاد


* * * *
جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم . دین به دنیافروشان خرند ، یوسف بفروشند تا چه خرند ؟ الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان .
به قول دشمن ، پیمان دوستی بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی ؟


* * * *
هر که در زندگانی نانش نخورند چون بمیرد نامش نبرند . لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه . یوسف صدیق علیه السلام در خشک سال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند .
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خویش درماند

* * * *
درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آنکه مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش .
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش


* * * *
دو چیز محال عقل است : خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم .
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
بکفر یا بشکایت برآید از دهنی
فرشته ای که وکیل است برخزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی ؟


* * * *
صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد .
مسکین حریص در همه عالم همی رود
او در قفای رزق و اجل در قفای او


* * * *
تلمیذ بی ارادت ، عاشق بی زر است و رونده بی معرفت ، مرغ بی پر و عالم بی عمل ، درخت بی بر است و زاهد بی علم ، خانه بی در . مراد از نزول قرآن ، تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب . عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته . عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد .


* * * *
یکی را گفتند : عالم بی عمل به چه ماند ؟ گفت به زنبور بی عسل .
زنبور درشت بی مروت راگوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن


* * * *
خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود بلذت تر .
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان دهخدا و بره


* * * *
خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب ، دارو بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن . امام مرشد محمد غزالی را رحمه الله علیه پرسیدند : چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم ؟ گفت : بدانکه هرچه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم .
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمایی

بپرس از هر چه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی


* * * *
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن ، منسوب شود به خمر خوردن.
رقم بر خود به نادانی کشیدی
که نادان را به صحبت برگزیدی
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند
که گر دانای دهری خر بباشی
وگر نادانی ابله تر بباشی


* * * *
در انجیل آمده است که ای فرزند آدم گر توانگری دهمت مشتغل شوی به مال از من وگر درویش کنمت تنگدل نشینی ، پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و به عبادت من کی شتابی ؟
گه اندر نعمتی ، مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی ، خسته و ریش
چو در سرا و ضرا حالت این است
ندانم کی به حق پردازی از خویش


* * * *
حق جل و علا می بیند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد .
نعوذ بالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی


* * * *
حکایت
شبانی را پدری خردمند بود . روزى بدو گفت : اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پیروان خردمند می رود پندی بیاموز ! پدر گفت : به مردم نیكى كن ، ولى به اندازه ، نه به حدى كه او را مغرور و خیره سر نماید.


شبانى با پدر گفت اى خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یك چند

بگفتا: نیك مردى كن نه چندان

كه گردد خیره ، گرگ تیزدندان



* * * *
جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى كرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد. حكیمى او را گفت : اى احمق ! بیهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون كن ، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى .


حكیمى گفتش اى نادان چه كوشى

در این سودا بترس از لوم لائم

نیاموزد بهایم از تو گفتار

تو خاموشى بیاموز از بهائم

 

 


توجه : با دوبار كلیك بر روی یك  واژه ، معانی مختلف آن در اختیار شما قرار خواهد گرفت.

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ