اشعاری منتخب
از مجموعه شعر
ققنوس در آتش
مرگ ناصری
با آوازی یكدست،
یكدست
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطّی سنگین و مرتعش
بر خاك می كشید.
((-تاج خاری برسرش بگذارید!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذیان ِ دردش
یكدست
رشته ئی آتشین
می رشت.
((- شتاب كن ناصری، شتاب كن!))
از رحمتی كه در جان خویش یافت
سبك شد
و چونان قوئی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
((- تازیانه اش بزنید!))
رشته چر مباف
فرود آمد.
و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ
در طول ِ خویش
از گروهی بزرگ.
بر گذشت.
((- شتاب كن ناصری، شتاب كن!))
***
از صف غوغای تماشا ئیان
العارز
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افكنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ دینی گزنده
آزاد یافت:
((- مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!))
***
آسمان كوتاه
به سنگینی
بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاكپشته بر شدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.
سفر
خدای را
مسجد من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیره آن آبگی ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بی زنهار
می گذرد؟
***
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
- با نخستین شام سفر -
كه مزرعه سبز آبگینه بود.
و با كاهش شب
- كه پنداری
در تنگه سنگی
جای خوش تر داشت -
به در یائی مرده درآمدیم
- با آسمان سربی ِ كوتاهش -
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه مسخ كرده بود.
و آفتابی رطوبت زده
- كه در فراخی ِ بی تصمیمی خویش
سر گردانی می كشید،
و در تردید ِ میان فرو نشستن یا بر خاستن
به ولنگاری
یله بود-.
***
ما به سختی در هوای كندیده طاعونی َدم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نو میدانه
پارو می كشیدم
بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادی ست كه چشمان ایشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمی كه به هر جنبنده
در نگاه ایشان است
نیزه های شكن شكن تندر
جستن می كند.
***
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
***
آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،
با گرداب های هول
وخرسنگ های تفته
كه خیزاب ها
بر آن
می جوشید.
((-اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری اینچن
نیست!))
چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نام گلی
تكرار می كنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر بر گرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم.
كلماتی كه عطر دهان تو را داشت.
و در آن دوزخ
- كه آب گندیده
دود كنان
بر تابه های تفته ی سنگ
می سوخت ـ
رطوبت دهانت را
از هر یكان ِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
كشتی را
بر دریای دمه خیز ِ جوشان
می گذراندی.
و كشتی
با سنگینی سیــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل های بلند
- كه از بار غرور بادبان ها
پست می شد -
در گذار ِاز دیوارهای ِ پوك ِ پیچان
به كابوسی می مانست
كه در تبی سنگین
می گذرد.
***
امـّا
چندان كه روز بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در كاسه مرجانی آن گریسته اند و
من اندوه ایشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزیره ئی ست
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جست و جوی جزیره را
از فراز كشتی
كبوتری پرواز می دهی؟
یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
- كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده است
و نقره كدر فلس ماهیان
در آب
ماهی دیگریست
در آسمانی
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتی ابدی
در جزیره بكری فرود آمدیم.
گفتی
((- اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینه ئی ته سرانجامی خوش!))
و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.
***
خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟-
آن جا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
- چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -
به ورود گونه ئی
جان بخشم.
مسجد من كجاست؟
با دستهای عاشقت
آن جا
مرا
مزاری بنا كن!
چلچلی
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
پای در پای آفتابی بی مصرف
كه پیمانه می كنم
با پیمانه روزهای خویش كه به چوبین كاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.
افسانه های سرگردانیت
- ای قلب در به در! -
به پایان خویش نزدیك میشود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
كه از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یك
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
***
با این همه از یاد مبر
كه ما
- من وتو -
انسان را
رعایت كرده ایم.
***
درباران وبه شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی كوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر كدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
***
آنگاه كه خوشتراش ترین تن ها را به سكه سیمی
توان خرید،
مرا
- دریغا دریغ -
هنگامی كه به كیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجری ِ كهنه ئی
پنهان می كنم
در اتاقی كه دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به كوچه تاریك
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شده ام!
***
با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
كه ما
- من وتو -
عشق را رعایت كرده ایم،
از یاد مبر
كه ما
- من و تو -
انسان را
رعایت كرده ایم،
خود اگر شاهكار خدابود
یا نبود