دیوارهای مرز
اكنون دوباره در شب خاموش
قد می كشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اكنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت كرانه من كوچ می كنند
اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهای پراكنده باز می یابند
اكنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند
و خاك با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می كشد
اكنون نزدیكتر بیا
و گوش كن
به
ضربه های مضطرب عشق
كه پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس میكنم
من میدانم
كه لحظه ی نماز كدامین لحظه ست
اكنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در
پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می كنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
نه آن ستاره ای كه هزاران هزار سال
از انجماد خاك و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ كس در آنجا از روشنی
نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می كشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
كه از تراكم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع كن
با من رجوع كن
به ابتدای جسم
به مركز معطر یك نطفه
به لحظه ای كه از تو آفریده شدم
با من رجوع كن
من ناتمام مانده ام از تو
اكنون كبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میكنند
اكنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
اكنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
با من رجوع كن
من ناتوانم از گفتن
زیرا كه دوستت
میدارم
زیرا كه دوستت میدارم حرفیست
كه از جهان بیهودگی ها
و كهنه ها و مكرر ها میآید
با من رجوع كن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره های كوچك باران
از قلبهای رشد نكرده
از حجم كودكان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید كه عشق من
گهواره تولد عیسی دیگری باشد